درِ مکتب را اگر بستند، درِ امید را نمی‌بندیم!

Image

‎شب از نیمه گذشته بود. سکوتی سنگین خانه را پر کرده بود، اما درون من غوغایی بود. صدای اخبار هنوز در گوشم می‌پیچید؛ گوینده با صدایی بی‌احساس خبر از بسته‌شدن دوباره مکاتب دخترانه می‌داد. دستم بی‌اختیار لیوان چای را روی میز گذاشت. لرزش انگشتانم را حس می‌کردم. نگاهم به مادر بود که آرام نخ‌های رنگی را در هم می‌بافت، مثل اینکه بخواهد با هر گره، گرهی از زندگی‌مان باز کند.

‎آرام پرسیدم: «مادر، چرا نمی‌گذارند ما درس بخوانیم؟ چرا آینده‌ی‌مان را می‌گیرند؟» صدایم لرزید. بغضی که تمام روز سرکوب کرده بودم، در حال ترکیدن بود.

‎مادر لحظه‌ای سکوت کرد. دست از کار کشید و نگاهش را به من دوخت. چشمانش خسته اما پر از محبت بود. با آهی که به عمق تمام غم‌های دنیا بود، گفت: «دخترم، نمی‌دانم. شاید نمی‌فهمند. شاید نمی‌دانند که هر دختری که از مکتب باز می‌ماند، مثل این است که چراغی خاموش شود. اما تو نباید تسلیم شوی. علم و دانش چیزی است که کسی نمی‌تواند از تو بگیرد، اگر در قلبت زنده نگهش داری.»

‎پدر که تا آن لحظه ساکت به نظر می‌رسید، عینکش را از روی چشم برداشت و به دیوار خیره شد. گفت: «زمانی که من کوچک بودم، جنگ بود. مکاتب خراب بودند، اما معلم‌ها در خانه‌ها درس می‌دادند. ما روی زمین خاکی می‌نشستیم و الفبا می‌آموختیم. کسی نمی‌توانست نور دانایی را از ما بگیرد. امروز هم همین‌طور است. اگر درها بسته شوند، پنجره‌ای باز خواهد شد. حق تو، حق هر دختر این سرزمین، مثل نان و آب است. باید برایش بجنگی.»

‎این حرف‌ها آتش وجودم را شعله‌ور کرد. به خواهر کوچکم نگاه کردم که بی‌خبر از دنیا، کنار بخاری خوابیده بود. در ذهنم آینده‌ای را تصور کردم که شاید او هم روزی مثل من با این حسرت روبه‌رو شود. اشک‌هایم بی‌صدا روی گونه‌هایم جاری شدند.

‎آن شب برای اولین بار فهمیدم که سکوت کافی نیست. باید حرف بزنم، باید کاری کنم. اگر درهای مکتب بسته است، نباید اجازه دهیم درِ امید هم بسته شود. شاید این ظلم بتواند ما را محدود کند، اما هرگز نمی‌تواند اراده‌ی ما را بشکند.

‎فردا که بیدار شوم، دلم می‌خواهد کاری کنم، حتی کوچک. شاید کتابی به خواهر کوچکم هدیه دهم، شاید مطلبی بنویسم، شاید صدایم را بلند کنم. هر چه باشد، نمی‌گذارم این چراغ خاموش شود. دنیا به نور ما نیاز دارد.

‎این آینده‌ی ماست، و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را از ما بگیرد، اگر ما به آن باور داشته باشیم.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link