امروز، آخرین روز امتحانات مکتب است و امتحان «تعلیمات مدنی» داریم. صبح با هزار نگرانی و ترس آماده شدم و راهی مکتب شدم. امروز فقط صنفهای متوسطه امتحان دارند. صنفهای ابتداییه و دورهی لیسه، امتحاناتشان را قبلاً تمام کردهاند.
تازه چند دقیقهای میشد که به مکتب رسیده بودم و امتحان هنوز شروع نشده بود که یکی از دوستانم نزدیکم آمد و آرام گفت: «طالبان یکی از ولسوالیها را گرفتند.» با شنیدن این جمله، بر نگرانیام افزوده شد و در دلم ترس عمیقی خانه کرد. طالبان برایم موجوداتی ناشناخته و خطرناک بودند. همیشه آنان را موجوداتی با چهرههای وحشتناک و رفتار بیرحمانه تصور میکردم. فکر میکردم که مردانی هستند که سوار بر موترهای جنگی، مسلح و آمادهی شلیک، که هر که را ببینند، میکشند، شهر را به هم میریزند و وحشت کامل را در شهر حاکم میکنند. فکر میکردم مثل سیلابی خروشاناند که با آمدنش همهچیز را در گل و لای دفن میکند و هیچچیزی جز تاریکی و گِل و نابودی و برداری از خود بر جای نمیگذارند.
همینگونه فکرم درگیر طالبان بود که اگر تمام افغانستان را بگیرند، چه خواهند کرد، استاد گفت که آمادهی حل کردن پارچههای خود باشیم. در حال حل کردن سوالات امتحان بودیم که یکی دیگر از صنفیهایم گفت: «طالبان به مرکز ولایت رسیدهاند.» همان لحظه حس کردم ذهن و بدنم از حرکت ایستاد شدند. به شدت ترسیده بودم و دیگر نتوانستم روی سوالات تمرکز کنم. هرچه به ذهنم رسید، نوشتم. آخرش نفهمیدم چه نوشتهام. با عجله ورقهام را تحویل استاد دادم و به ایشان گفتم: «استاد، این آخرین باریست که همدیگر را میبینیم. دیگر نه از مکتب خبری خواهد بود، نه از امتحان…»
استاد، با لحنی آرام گفت: «نگران نباش دخترم، آنها هیچ کاری با من و تو و همچنان با مکتب و تحصیل ندارند. آنها تغییر کردهاند.» نمیدانستم استاد واقعاً آرام بود یا میخواست فقط مرا آرام کند. هرچه بود، من قانع نشدم و از صنف بیرون شدم. به طرف صنف خواهرم رفتم و با صدای بلند صدایش زدم: «بیا بریم خانه!» اما خواهرم خیلی آرام جواب داد: «فقط یک سوالم مانده، همین را حل کنم، میآیم.» عصبانی شدم و گفتم: «تو بنشین سوالت را حل کن، من رفتم!» همان لحظه استادش با عصبانیت هشدار داد که از آنجا دور شوم و کاری به صنف و امتحان خواهرم نداشته باشم. فکر میکرد که ما با نقل و سوال و جواب رد و بدل میکنیم؛ اما حیف که حتی وقت نقل کردن را هم نداشتم. با خود گفتم: «چه خواهر راحتی دارم من! من نگران جان او، او نگران یک سوالش!»
بعد از چند دقیقه، خواهر و دوستم آمدند. امروز روز عجیبی بود. همه پراکنده بودند و کسی از حال دیگری خبر نداشت. حتی من از صمیمیترین دوستم بیخبر بودم که کجاست و چه میکند. بالاخره همه جمع شدیم و بهسوی خانه راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دخترخالهام صدایم زد و خواست چند دقیقه منتظرش باشیم تا با دوستش کاری را تمام کند و به ما ملحق شود. چند دقیقه منتظر ماندیم؛ اما نیامد. ما هم بدون معطلی به راه خود ادامه دادیم. همان لحظه با خود گفتم: «جان انسان چقدر شیرین است که در چنین شرایطی، فقط به خودش فکر میکند و نه دیگران.»
راه خانه ما بیشتر از یک ساعت بود و همه آن مسیر را تا خانه دویدیم، بدون اینکه حس کنیم چقدر خستهایم، به خانه رسیدیم.
وقتی به خانه رسیدیم، دیدم همسایهها در بیرون ایستادهاند و با نگرانی باهم صحبت میکنند. پدرم گفت: «بامیان بهطور کامل به دست طالبان افتاده.» با شنیدن این جمله، احساس کردم تاریکیها پیش رویم سایه انداخت و به چشمم میدیدم که تاریکی چطور روی زمین پهن میشود. ظلم، جهالت و نابرابری را با تمام وجود حس کردم. همان چیزی که از آن سالها ترسیده بودم، بالاخره اتفاق افتاد. طالبان آمدند، مکتبها را بستند، دانشگاهها را تعطیل کردند، زن را ناقص خواندند و ظلم را نهادینه کردند. چیزی که همیشه از آن وحشت داشتم، اکنون واقعیت پیدا کرده است و کسی جرات تغییر دادن وضعیت را هم ندارد.
حالا در بدترین شرایط زندگی میکنیم: در تاریکی، جهل و ظلم به سر میبریم. صدای ما در جامعه خفه شده است. گفتار آزاد ما ممنوع است. تحصیل ما ممنوع است؛ اما با همهی اینها، ما خود را مانند شمعی در دل این تاریکیها میبینیم. و باور داریم که روزی، خواهیم درخشید….
نویسنده: اسما رضایی