در اوج ناامیدی، موجی از امید جوانه می‌زند

Image

امروز، وقتی در آیینه نگاه کردم، هیچ نقطه‌ی مشترکی میان خودم و آن دختر پرانرژی، سخت‌کوش و باانگیزه‌ی گذشته‌ام نیافتم. حتی چهره‌ی درون آیینه برایم بیگانه بود. من، کسی که زمانی امید تکیه‌کلامش بود، حالا امید برایش به غریبه‌ترین واژه بدل شده بود. من، دختری که باور داشت می‌تواند کوه‌ها را جابه‌جا کند، حالا دیگر انگیزه‌ای برای ادامه دادن ندارد.

فکر می‌کردم باید تسلیم بازی بی‌رحم روزگار شوم و خودم را دودستی به دستش بسپارم. چون من یک دخترم؛ دختری که از قدرت قلمش همه می‌ترسند و در تلاش‌اند صدایش را خاموش کنند.

در همین افکار منفی غرق بودم که دکاندار گفت: «دخترم، دیگر چیزی می‌خواهی؟» گفتم: «نه، تشکر کاکا جان.» پول ماست و سویا را حساب کردم و از دکان بیرون شدم؛ اما وقتی از دکان بیرون شدم و به سمت خانه می‌رفتم، باز هم سیلی از افکار منفی به سرم هجوم آوردند و مرا احاطه کرد.

در حالی که غرق در این افکار بودم، ناگهان چشمم به جمعی از دختران خردسال افتاد که با کتابچه و قلم در دست، پرشور و با شوق فراوان به‌سوی مرکز آموزشی روان بودند. وقتی به چهره‌های‌شان نگاه کردم، موجی از امید، علاقه و اشتیاق را در آن‌ها دیدم. دیدن این صحنه، ناگهان خاطرات کودکی‌ام را در ذهنم زنده کرد؛ خاطراتی که همچون فرشته‌ی نجات، مرا از آن حجم از افکار منفی رهایی بخشید و خودم را آزاد شده احساس کردم.

آن خاطرات مثل تلنگری مرا بیدار کرد و روزنه‌ای از امید را در دلم روشن ساخت. به من یادآوری کرد که هنوز همان دختر شجاع، پرانرژی و سخت‌کوش گذشته هستم. خاطراتی که در گوشم زمزمه می‌شد این بود که می‌پرسید: «حالا چه کسی قرار است آرزوهایت را به واقعیت بدل سازد؟»

چنان غرق در خاطرات شدم که اصلاً نفهمیدم مسیر خانه را چطور طی کردم. وقتی وارد خانه شدم، با مادرم روبه‌رو شدم و سلام دادم. مادرم با پیشانی باز و مهربانی همیشگی‌اش جواب سلام را داد و گفت: «بخیر آمدی، دخترم؟»

گفتم: «خیر نصیبت، مادر جان.» کمی کنارش نشستم و سپس به اتاقم رفتم؛ اتاقی که زمانی شاهد تلاش‌ها و سخت‌کوشی‌هایم بود، اتاقی که دیوارهایش با لوح‌های تقدیر و تحسین تزئین شده است و نشانه‌ای از تلاش‌های گذشته‌ام است، درست زمانی که هیچ‌وقت ناامید نمی‌شدم.

چشمم به تقدیرنامه‌ای افتاد که در هفت‌سالگی از مدرسه‌ی قرآنی برای کسب مقام اول گرفته بودم. اولین دستاورد من در مسیر فراگیری علم و دانش بود. همان تقدیرنامه‌ای که باعث شد برای رسیدن به اهدافم با اراده‌ی بیشتر تلاش کنم. بعد از آن، دیوارهای اتاقم پر شدند از لوح‌های تقدیر دیگر. بعد، چه تصادف عجیبی که امروز هم همان تقدیرنامه، دوباره موجی از امید را در دلم زنده کرد.

انگار در گوشم نجوا می‌کرد که: زندگی، پستی و بلندی‌های خودش را دارد. قرار نیست همیشه همه‌چیز بر وفق مرادت باشد. باید از این پستی و بلندی‌ها عبور کنی تا به جاده‌ی امن و هموار برسی.»

وقتی به آرزوهای آن دختر کوچک هفت‌ساله و باانگیزه فکر کردم، تصمیم گرفتم دوباره همان دختر شجاع، امیدوار و پرانرژی بشوم. اما این‌بار نه در قالب یک کودک، بلکه در هیبت یک زن بزرگ و رسیده. دیگر آن دختر کوچک نیستم که تنها آرزویش شاگرد اول شدن در مکتب بود. حالا بزرگ شده‌ام و با من آرزوهایم هم رشد کرده‌اند؛ آرزوهایی که امروز به جان عده‌ای از مردان افغان، وهم و وحشت انداخته‌اند. مردانی که تلاش می‌کنند همه‌ی درهای آموزش را به روی ما دختران افغانستان ببندند، تا مانعی باشند در برابر تحقق رویاهای ما؛ اما ما به این راحتی شکست نمی‌خوریم.

آن‌ها نمی‌دانند که ما دختران افغانستان هیچ‌گاه دست از تلاش برنمی‌داریم. حتی در اوج ناامیدی، باز هم نوری از امید در دل‌ ما جوانه می‌زند.

من، دختر افغانستانم؛ همان کسی که از قدرت قلمش شماهایی که از دانایی می‌ترسید، دست‌وپاچه شده‌اید. از زبانش واهمه دارید، کسی که با روح زخمی، باز هم دست از تلاش نمی‌کشد.

من برای شما و انسان‌هایی که مثل شما فکر می‌کنند، «تافته‌ای جدابافته»‌ام.

نویسنده: فاطمه علی‌زاده

Share via
Copy link