امروز، وقتی در آیینه به خودم نگاه کردم، هیچ شباهتی میان خودم و آن دختر پرانرژی، سختکوش و باانگیزهی گذشته ندیدم. انگار آن تصویر در آیینه من نبودم. منی که روزی امید تکیهکلامم بود، حالا امید برایم به غریبهترین واژه تبدیل شده است. منی که دیگر انگیزهای برای ادامه دادن ندارم. فکر میکردم باید تسلیم بازی روزگار شوم و خودم را بیهیچ مقاومتی به دست آن بسپارم.
چرا؟ چون من دخترم. دختری که از قدرت قلمش میترسند و در صدد خاموش کردن صدایش هستند. آری، من همان دخترم، دختری که اگرچه به ظاهر محدود است؛ اما با اندیشههایش دنیا را میلرزاند. در همین افکار منفی غرق بودم که صدای دوکاندار مرا به خود آورد: دخترم، دیگر چیزی میخواهی؟
گفتم: نخیر، تشکر کاکا جان!
پول ماست و سویا را حساب کردم و از دوکان بیرون شدم؛ اما افکار منفی دوباره مثل سیلی هجوم آوردند. همینطور که در خیابان قدم میزدم، چشمم به چند دختر خردسال افتاد که با کتاب و قلم در دست، با شور و اشتیاق بهسوی مرکز آموزشی میشتافتند. وقتی به چهرههایشان نگاه کردم، موجی از امید، علاقه و شوق را در نگاهشان دیدم. این صحنه مرا به خاطرات کودکیام برد؛ خاطراتی که در آن لحظه همچون فرشتهی نجات، از تاریکی ذهنم نجاتم دادند.
خاطراتی بودند که به من یادآور شدند من همان دختر شجاع و سختکوشم. در گوشم زمزمه میکردند: حالا چه کسی قرار است آرزوهایت را به واقعیت تبدیل کند؟
غرق در همان خاطرات بودم و نفهمیدم چگونه مسیر خانه را طی کردم. وقتی به خانه رسیدم، با مادرم روبهرو شدم. سلام دادم و او، با مهربانی همیشگیاش، با جبین باز پاسخ داد: بخیر آمدی دخترم.
گفتم: خیر نصیبت مادر جان.
کمی کنار مادرم نشستم و سپس به اتاقم رفتم؛ اتاقی که شاهد سالها سختکوشیهایم بوده است. دیوارهایش پر از لوحهای تقدیر و تحسیننامههاییست که حاصل تلاشهایم در سالهای مختلف در گذشته بودهاند. چشمم به اولین تقدیرنامهام افتاد؛ همانی که در هفتسالگی از مدرسهی قرآنی، برای کسب مقام اول، دریافت کرده بودم.
همان تقدیرنامهای که روزی انگیزهبخش راهم شد، حالا نیز موجی از امید در دلم زنده کرد. گویا نجوا میکرد: «زندگی پستی و بلندی دارد. قرار نیست همیشه همه چیز بر وفق مراد باشد؛ اما باید از این مسیرها عبور کنی تا به جادهای امن و هموار برسی.»
وقتی به آرزوهای کودک شاد درونم فکر کردم، با خودم گفتم: «چقدر محکم تا اینجا آمدهام، چقدر استوار ایستادهام. حالا هم وقت تسلیم شدن نیست. اکنون زمان ایستادگی است.»
تصمیم گرفتم دوباره همان دختر امیدوار و شجاع گذشته شوم؛ اما اینبار، در قامت انسانی بزرگتر و قویتر. دیگر آن دختر کوچک نیستم که آرزویش اول نمره شدن در مکتب بود. حالا بزرگ شدهام و آرزوهایم نیز بزرگتر شدهاند؛ آرزوهایی که ترس در دل بسیاری از مردان افغان انداختهاند. همانهایی که میخواهند درهای دانش را بر ما دختران ببندند، تا مانع تحقق رویاهای ما شوند؛ اما آنها نمیدانند که ما، دختران افغانستان، هرگز از تلاش دست نمیکشیم. حتی در اوج ناامیدی، در درون ما دانهای از امید جوانه میزند.
من دختری از افغانستانم؛ همان که از قدرت قلمش میترسند، از زبانش واهمه دارند. دختری که با وجود زخمی بودن روحش، باز هم دست از تلاش نمیکشد.
نویسنده: فاطمه علیزاده