• خانه
  • روایت
  • در جست‌وجوی آزادی؛ حکایت دیبا از دره‌ی «نیکپایی» تا اسلام‌آباد

در جست‌وجوی آزادی؛ حکایت دیبا از دره‌ی «نیکپایی» تا اسلام‌آباد

Image

دیبا می‌گوید: «قبل از آمدن طالبان، زندگی‌ام آرام، راحت و سرشار از عشق و احساس بود. آزاد و رها بودم. اما با ورود طالبان، تمام زندگی‌ام به فنا رفت. از تحصیل محروم شدم، از خانواده و بستگانم جدا افتادم و سرزمین مادری‌ام را ترک کردم. زندگی‌ام به یک جهنم سیاه تبدیل شده‌است. حالا در دیار مهاجرت، روزگارم را ناامیدی هم‌چنان سیاه کرده‌است. دیگر هیچ اثری از آن شور و نشاط گذشته باقی نمانده، وقتی گذشته‌ام را به یاد می‌آورم، دیگر آن آدم سابق نیستم، با گذشته‌ که سرشار از امید و شادی بودم، بیگانه شده‌ام. در این غربت تاریک، هیچ نوری نمی‌بینم. سه سال سخت و دردناک را پشت سر گذاشته‌ام و هنوز باید ادامه دهم، هرچند دیگر رمقی برایم نمانده است…»

انتخاب اجباری، باید مهاجرت می‌کردم

پدر دیبا در زمان دولت جمهوری یک نظامی بود. نیروهای طالبان به دنبال او و بسیاری از نظامیان دولت پیشین بودند عده‌ای از نظامی‌های پیشین را دستگیر و زندانی کردند و عده‌ای را هم به صورت فجیع کشتند. به همین دلیل، خانواده‌ی دیبا مجبور شدند برای نجات زندگی شان، ناخواسته به‌صورت قاچاقی به پاکستان مهاجرت کنند. دیبا می‌گوید: «هرگز تصور نمی‌کردم جبر زمان ما را گرفتار تلخی آوارگی کند. پدرم و باقی اعضای خانواده در آن زمان خیلی نگران بودند. از طرفی، آمدن به پاکستان برای من ناگهانی و غیرمنتظره بود. هیچ‌وقت تصمیم به ترک زادگاهم نداشتم.»

خدا حافظ مادر، خداحافظ وطن

یک سال پیش، حوالی ساعت ۱۱ قبل از ظهر، با چشمانی اشک‌آلود و گونه‌هایی نمناک، خانه را ترک کردیم. آن لحظه آخرین بار بود که مادرم را در آغوش گرفتم. جدا شدن از آغوش گرم مادرم سخت‌ترین وداع زندگی‌ام بود، اما ناچار بودم راهی سفر شوم. از طرفی با هرقدم دور شدن از خانه و کاشانه، امیدم را برای بازگشت دوباره از دست می‌دادم. همه‌چیز برایم نامعلوم بود. دلم پیش مادرم و خانه گیر کرده بود. برای آخرین‌بار دیدم که مادرم هم چشمانش پر از اشک است و می‌گوید که هرجایی می‌روی خدا به همراهت جگرگوشه‌ی مادرت….

تلخی‌ها و سختی‌های مسیر قاچاقی

حرکت‌مان از منطقه کمپنی کابل آغاز شد. با همراهی ۳۵ نفر دیگر، به سوی هلمند رهسپار شدیم. مسیر طولانی، دشوار و پر از خطر بود. جاده‌ها پر از چاله‌هایی بودند که طالبان با مین‌گذاری‌ها و انفجار به‌وجود آورده بودند. هر خرابی مرا به یاد قربانیانی می‌انداخت که به‌شکلی بی‌رحمانه جان خود را در این مسیر از دست داده بودند. آنان را کسانی کشته بودند که با انسانیت و زندگی سر دشمنی داشتند. در مسیر راه یادم از کشته شدن شکریه تبسم در آن مسیر آمد. او را به شکل وحشیانه و بی‌رحمانه در آن مسیر کشته بودند. شکریه تبسم دختر خردسالی بود.

پس از رسیدن به هلمند و استراحتی کوتاه، به ما گفتند که باید آماده‌ی حرکت به طرف پاکستان شویم. همه با خستگی تمام رهسپاری راهی شدیم که از سختی‌های آن بی‌خبر بودیم. به سوی پاکستان حرکت کردیم. مسیر بیابانی و ریگستانی بود. پس از طی کردن چندین کیلومتر موترهای ما تبدیل می‌شدت و موتر و راننده‌ی جدید مسافران را بر می‌داشتند و تا یک مسافت دیگر می‌بردند. در طول سفر، قاچاق‌بران کاملاً کنترل ما را در دست داشتند و هرچه می‌گفتند، مجبور بودیم انجام دهیم. این مسیر پر از آشوب، ترس و نگرانی بود. برای من، یک دختر ۱۷ ساله، این سفر بسیار دشوار و ترسناک بود، به خصوص وقتی هیچ تصوری چنین سفری را در زندگی‌ام نداشتم که به اجبار برای نجات جانم گرفتار چنین سختی‌های پیش‌بینی ناشده شده‌ام.

سه شبانه‌روز در راه بودیم. پاهایم آبله زده و زخمی شده بود. هیچ غذا یا آب کافی نداشتیم. قاچاق‌بران در کابل برای خانواده‌های ما وعده داده بودند که سفر آسانی خواهد بود و ما را به سلامت به مقصد می‌رسانند، اما همه‌ی این حرف‌های آنان دروغ بود. برای اولین‌بار کابوسی در زندگی‌ام از گرفتار شدن در مسیر قاچاقی و غیرقانونی را شکل داد. با خود می‌گفتم که خدا ما را به مقصد برساند، دعا می‌کنم که هیچ‌کسی گرفتار چنین مسیر سخت و آدم‌های بی‌رحمی نشود.

تازه شدن امید دوباره

پس از سه‌روز سفر با پای پیاده در کوه‌ها و دشت‌های بی‌سروپاه، خسته و ناامید از همه‌چیز سرانجام به شهر کویته در ایالت بلوچستان پاکستان رسیدیم. ساعت ۴ بعدازظهر بود. پس از کمی استراحت و غذا، به سوی اسلام‌آباد حرکت کردیم. این مسیر هم برای ما نگرانی‌های زیادی داشت. ما هیچ سند قانونی برای عبور و مرور در شهرهای پاکستان را نداشتیم. از این می‌ترسیدیم که مبادا پولیس راه ما را متوقف کند و نگذارد به مقصد نهایی خود در اسلام‌آباد برسیم. در مسیر راه، چندین‌بار پولیس ما را متوقف کرد. هر بهانه‌ای که برای آنها آوردم، قبول نکردند؛ سرانجام به کمک راننده و دادن پول به پولیس راه توانستیم سفرمان را ادامه دهیم.

ساعت ۳ نیمه‌شب به اسلام‌آباد، در خانه‌ی برادرم رسیدم. خستگی‌های سفر همراه با ترس و ناامیدی مرا مچاله کرده بود. از طرف دیگر، وقتی آنجا رسیدم، نگرانی‌ام تمام نشد. زندگی در یک کشور بیگانه که نه زبان آن را می‌فهمیدم و نه از چالش‌های دیگر در آنجا آگاهی داشتم، مرا اذیت می‌کرد.

تلاش و امید به آینده

با وجود تمام سختی‌ها که در این مدت از آغاز سفرم به پاکستان تا کنون کشیده‌ام، تصمیم گرفتم درس بخوانم و برای دخترانی که در افغانستان از تحصیل محروم هستند، امیدی باشم. اکنون مشغول نوشتن رمانی با عنوان «غریب در سرزمین جدید» هستم. هدفم این است که صدای دختران هزاره، به خصوص دختران اسماعیلی در نیکپای بغلان باشم که از نعمت آموزش محروم شده‌اند، باشم. من صدای آنان را گوش جهانیان خواهم رساند.

دیبا اضافه می‌کند که کتابش را برای بیان روایت دختران در افغانستان، به خصوص دختران اسماعیلی در نیکپای بغلان می‌نویسد. او امیدوار است که بتواند تمام دردهایی که به دختران در افغانستان از سوی گروه حاکم روا داشته می‌شود، به خوبی روایت کند و آن را به صورت منظم به گوش جهانیان برساند.

دیبا به صورت خلاصه حرف‌های دلش در این مورد را این‌گونه می‌نویسد:

«این پرنده‌ی آزاد را در قفس کردند و بال‌هایش را بریدند. دلم می‌خواهد درباره‌ی مادری بنویسم که فرزندانش را ناجوان‌مردانه به دست ظالمان سپردند. بگویم که ای مادر، ببین که این ظالمان با فرزندانت چه کردند! میهنم، آیا چشمان بارانیِ مادر، کمر خمیده‌ی پدر، آواره شدن پسر و محرومیت دخترت را کسی می‌بیند؟»

عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link