صبح زود بود. آفتاب هنوز از پشت کوهها سر برنیاورده بود که صدای در زدن به گوشم رسید. بیدار شدم و چشمهایم هنوز خوابآلود بودند. با دشواری از رختخواب بلند شدم. هوای اتاق سرد بود و بدنم هنوز تحت تأثیر خواب شب گذشته قرار داشت. هر روز که از خواب برمیخیزم، انگار دوباره باید زندگی را در جهانی آغاز کنم که گویا هیچ جایی برای من ندارد.
مادرم صدایم کرد: «سحر! صبحانه آماده است، بیا.» اما امروز فرق داشت. دیگر نمیتوانستم مثل همیشه لبخند بزنم و خودم را به جامعهای نشان دهم که هیچ احترامی برایم قائل نیست. امروز لباسی پوشیدم که خودم انتخاب کرده بودم؛ نه خیلی تنگ، نه خیلی گشاد، با رنگی روشن. لباسی که از روی دل برگزیده بودم، نه اجبار.
بعد از صرف صبحانه با مادرم خداحافظی کردم و با دختر کاکایم، نیلوفر، راهی کورس شدیم. او هم لباسی پوشیده بود که از نظر مردم و دولت “بیحجاب” تلقی میشد؛ اما من هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که طبق میل دیگران زندگی کنم. میخواهم خودم زندگیام را دیکته کنم، نه دیگران.
وقتی وارد سرک عمومی شدیم، همهچیز تغییر کرد. مردم طوری به ما نگاه میکردند انگار موجودات فضایی دیده باشند. کمی پایینتر، صدای پیرمردی به گوشم رسید که زمزمه میکرد: «اینها را باید جمع کنند. این چه طرز لباس پوشیدن است؟ طالبان حق دارند با یک تیر خلاصشان کنند.»
وانمود کردم که چیزی نشنیدهام و اهمیتی نمیدهم؛ اما کمی که از او دور شدیم، شروع کردم به صحبت کردن. هر آنچه در دلم سنگینی میکرد، بیرون ریختم. نیلوفر مثل همیشه به حرفهایم گوش میداد و گاهگاهی چیزی برای دلداری میگفت؛ اما از چشمانش میفهمیدم که آن نگاهها و حرفها چقدر دلش را شکستهاند. من از کودکی با او بزرگ شدهام و خوب میشناسمش.
در کورس، ذهنم جای دیگری بود. یک ساعت تمام از درس چیزی نفهمیدم. بعد از پایان کلاس، با نیلوفر راهی خانه شدیم. کمی بالاتر، موتر امر به معروف ایستاده بود. به نیلوفر نگاه کردم. ترس در چهرهام پیدا بود. او لبخندی زد و گفت: «سحر، نترس. لباس ما که خوب است. موهای ما هم پیدا نیست.»
با قدمهایی لرزان به راه افتادیم. وقتی نزدیک رسیدیم، یکی از آنها صدا کرد. پاهام سست شدند؛ اما نیلوفر شجاعانه جلو رفت و من هم دنبالش. آن مردها، درشتاندام و ترسناک بودند. یکی از آنها با صدایی بلند پرسید: «کجا میروید؟ از کجا آمدهاید؟» نیلوفر بدون لرزش در صدا پاسخ داد. سپس پرسیدند: «چرا لباسهایتان کوتاه است؟»
این بار من، با صدایی ضعیف گفتم: «لباس ما که کوتاه نیست…» هنوز جملهام تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورتم خورد. صورتم سوخت. اشک در چشمانم حلقه زد. به نیلوفر نگاه کردم؛ حال او هم بهتر از من نبود. دستم را روی جای سیلی گذاشتم. یکی از آنها گفت: «بروید خانهتان و از این به بعد لباسهای دراز بپوشید.»
با همان دست روی صورتم، به راه افتادیم. وقتی به خانه رسیدم، جلوی آیینه ایستادم. جای انگشتان مرد بیرحم بر صورتم واضح بود. دلم میخواست فریاد بزنم: به چه حقی دست روی ما بلند کردید؟ چه حقی دارید در زندگی ما دخالت کنید؟ چه میپوشیم، کجا میرویم، تصمیم زندگی ما با شما چه ربطی دارد؟
درد صورتم کمتر از درد دلم نبود. آن سیاهی روی صورتم، نماد تحقیر، محدودیت و اسارت بود؛ اما من این زخم را به یادگار نگه میدارم. نه برای ناله کردن، بلکه برای ساختن آیندهای که در آن، هیچ دختری به جرم انتخاب لباسش تحقیر نشود.
نویسنده: بهارین ( نام مستعار)