در دل روزهای سرد؛ امیدها و دلتنگی‌های یک کودک

Image

آفتاب پشت ابرهای زمستانی پنهان شده بود. ابرها همراه با بادهای زمستانی، رقص رقصان، نوای هوای سرد ولی دل‌نشین را می‌نواختند.

امسال در زمستان، سکینه، خواهر کوچکم، با شور و شوق کودکانه‌ و کمی لجبازی، اصرار داشت که شامل صنف آمادگی در مکتب شود. پدرم با این خواسته‌اش مخالفت نداشت؛ اما به‌دلیل سردی هوا و آلودگی شدید هوای کابل، اندکی نگران بود. سکینه، دختری با چشمان سیاه، صورت گِرد، مژه‌های بلند، لب‌هایی مانند گل لاله و قدی بلند نسبت به هم‌سالانش است. او کوچک‌ترین عضو خانواده‌ی ماست، یگانه دختری که در این سن برای رفتن به مکتب تلاش می‌کند.

روزی با چشمان نم‌ناک با پدرم صحبت می‌کرد و خواهش داشت که اجازه دهد به صنف آمادگی مکتب برود. پدرم با ملایمت پذیرفت و به من گفت تا برای شاه‌دخت کوچک، کتاب و وسایل مکتب تهیه کنم. من با لبخند و شوق، پذیرفتم و به‌سوی بازار رفتم.

ساعت یک بعد از ظهر به خانه برگشتم. با وجود خستگی، احساس خوشایندی در وجودم رخنه کرده بود. با دیدن شور و شوق سکینه، شوقم چند برابر شد. در دست‌های کوچکش، پلاستیکی پر از کتاب، کتابچه، قلم، پنسیل و رنگه‌های مختلف بود. از خوشی، بالا و پایین می‌پرید و با صدای بلند کودکانه‌اش بارها تشکر می‌کرد. در همان لحظه، اولین روز مکتب خودم در خاطرم زنده شد. واقعاً که اولین روز مکتب، احساس نایاب و پیچیده دارد و هرگز از یاد آدم نمی‌رود.

من دقیقاً به یاد دارم که روز اول مکتبم باران می‌بارید، باران بهاری‌ای که نخستین خاطره‌ی زندگی مکتبی‌ام را رقم زد. آن‌قدر هیجان‌زده بودم که نیم ساعت پیش از آغاز صنف، تنهایی روانه‌ی مکتب شده بودم. فاصله‌ی خانه تا مکتب تنها ده دقیقه بود؛ اما آن روز، هنگام عبور از سرک، داخل گودال آب کثیفی افتادم. سرک‌ها خامه و گل‌آلود بودند. من هم مهمان همان گودال شدم!

با چشمان گریان به خانه برگشتم. مادرم از شدت ناراحتی مرا تنبیه کرد، نه به‌خاطر افتادن، بلکه به‌خاطر گلی شدن لباس، کیف و وسایل درون آن. پس از آن، با یونیفورم و کتاب‌های گِلی، اجازه ندادند دوباره همان‌طور به مکتب بروم. این بار با لباس نازک و تنها یک کتابچه، روانه‌ی مکتب شدم. نه کتابی داشتم، نه یونیفورم تمیز، نه دیگر وسایل درسی. تنها همسفرم، قلم و همان یک کتابچه بود.

در راه، بادهای بهاری با لباس نازکم هم‌خوان نبودند. از شدت سرما می‌لرزیدم و همان‌طور، تمام روز را سپری کردم. از آن روز، سرمای هوا برایم ترسناک شد؛ ولی همین هوای سرد، ریشه‌ی اصلی خاطره‌ی اولین روز مکتبم شد و تا همیشه در خاطرم خواهد ماند.

وقتی با سکینه، راهی مکتب شدیم، او نخستین روز مکتبش را با شادمانی و خیال‌پردازی کودکانه سپری کرد. شب هنگام، با ذوق و شوق، از تمام لحظات مکتبش برای پدرم قصه می‌کرد و نوشته‌هایش را به همه نشان می‌داد. برادرانم و مادرم با علاقه به صحبت‌هایش گوش می‌دادند. سکینه با تجربه‌ی امروز و لبخندی بر صورت، شب‌ ما را به زیباترین و خاطره‌انگیز شب تبدیل کرد. همه‌ی اعضای خانواده خوشحال بودند؛ اما نه به اندازه خود سکینه‌جان که حس و حالش را نمی‌توان به صورت دقیق تعریف کرد.

ای کاش این لبخندها پایانی نداشته باشد… ای کاش هر شب همین‌گونه بگذرد… ای کاش این خوشی‌ها تمام ناشدنی می‌بود….

اما غافل بودیم که این صحنه‌ی دل‌نواز، قرار نیست پایدار بماند.

شام خورده شد. هرکسی در گوشه‌ای مشغول بود. پدرم مشغول دیدن اخبار ساعت ۹ شب در تلویزیون بود. من هم با خواهر بزرگ‌ترم صحبت می‌کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پدرم با صدایی آرام گفت:«امروز طالبان، کورس‌های زمستانی دختران در ولایت هرات را بستند.»

ناگهان سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. همه در بهت و ناباوری فرو رفتند. گوش‌هایم سوت می‌کشید. دستانم را بر گوش‌هایم گذاشتم؛ اما چشمانم به تصویر اخبار خیره مانده بود. آن خبر، لبخند و شادمانی‌ ما را شکست. همه با چهره‌های درهم‌ریخته به اخبار گوش می‌دادند. تنها صدای تلویزیون بود که سکوت اتاق را می‌شکست. هیچ‌کس نخواست حال و هوای خانه را تغییر دهد.

لحظه‌ای بعد، سکینه با چشمانی اشک‌بار رو به پدر کرد و با ناراحتی پرسید: «پدر… مکتب من را هم می‌بندند؟ من تازه امروز مکتب رفتم. پدر… معلم‌ ما را هم می‌گیرند؟ پدر… من می‌خواهم فردا دوباره بروم. معلم، کارهای خانگی ما را می‌بیند…»

نویسنده: مارینا نظری

Share via
Copy link