باد سرد پاییزی موهایم را بههم میریخت. با دستهای یخزدهام، لای در چوبی دکان خیاطی را میکشیدم. بوی پارچههای کهنه با نم خاک خیابان درهم آمیخته بود و فضای سنگین ایجاد میکرد. هفت سالم بود و دنیایم محدود به بازیهای کودکانه و مکتب کوچک محلهی ما بود؛ اما حالا مدرسه به روی من بسته شده بود و من در دنیای جدیدی، دنیای چرخ خیاطی، سوزن و نخ، غرق شده بودم.
داستان از روزی شروع شد که مادرم با چشمانی خسته و لبهایی که سعی میکردند لبخند بزنند، مرا به دکان خانم عطیه برد. او زنی مهربان اما سختکوش بود که سالها در همین محله خیاطی میکرد. مادرم، با لحنی که تلاش داشت تردیدش را پنهان کند، به خانم عطیه گفت که دیگر نمیتوانم به مدرسه بروم. هزینهی تحصیل و مخارج زندگی برای خانوادهی ما سنگینتر از توانشان شده بود. چه کسی بهتر از خانم عطیه، زنی با دستانی هنرمند و دل مهربان، میتوانست به من کمک کند؟
روزهای اول کار در دکان، مثل کابوس بود. صدای ممتد چرخ خیاطی گوشهایم را آزار میداد و بوی گرد و غبار پارچهها نفسم را میبرید. از این دنیای شلوغ و پر سر و صدا میترسیدم؛ از سوزنی که هر لحظه ممکن بود انگشتم را سوراخ کند، از پارچههایی که مدام در دستانم گره میخوردند؛ اما خانم عطیه با صبر و حوصلهی بینظیر، به من یاد داد چگونه نخ را در سوزن جا بزنم، پارچهها را برش بزنم و با چرخ خیاطی کار کنم. دستانش زبر و پینهبسته بودند، اما با مهارتی وصفناپذیر، هر تکه پارچه را به زیبایی میدوخت.
روزها به سرعت میگذشت و من کمکم به این دنیای جدید عادت کردم. یاد گرفتم الگوهای ساده را برش بزنم و دوختهای مختلف را انجام دهم. دستهایم قویتر و ماهرتر شده بودند. دیگر از صدای چرخ خیاطی نمیترسیدم، بلکه ریتم منظم و تند آن، آرامش عجیبی به من میداد. اما حسرت مکتب همیشه در دلم باقی مانده بود. هر وقت صدای خندههای کودکان مدرسه را میشنیدم، یا دفترها و کتابهای رنگیشان را میدیدم، چشمانم پر از اشک میشد. آرزوی خواندن، نوشتن و یادگیری را داشتم. آرزوی پرواز در دنیای کتابها و دانستن را داشتم. اما من در کودکی خود زندانی شده بودم.
شاید تصور کنید کار در دکان، تنها یک فعالیت روزمره و خستهکننده بود، اما نه! در آن دکان کوچک، دنیایی از آدمها را شناختم. هر کدام از مشتریها داستان زندگی خودشان را داشتند. لباسهای رنگارنگ و حرفهای شیرینشان به دکان خانم عطیه رنگ و بویی خاص میبخشید. با گوش دادن به صحبتهایشان، به دنیای بزرگتری قدم گذاشتم. دنیایی فراتر از خیابان کوچک محلهی ما.
خانم عطیه، با تمام سختیهای زندگی، همیشه مهربان بود. مرا مثل دختر خودش میدید. میگفت: «دخترم، تو خیلی باهوشی. با این دستهای هنرمند، میتوانی هر کاری را انجام دهی.» من، با هر جملهی او، بیشتر به تواناییهایم ایمان میآوردم.
سالها گذشت. من در دکان خانم عطیه بزرگ شدم. از دختربچهای ترسو و بیتجربه، به زنی بااعتمادبهنفس و مهارت بالا تبدیل شدم. حالا میتوانستم هر نوع لباسی را بدوزم؛ از سادهترین لباسهای روزمره تا مجللترین و پیچیدهترین طرحها. هنر خیاطیام به کمال رسیده بود؛ اما حسرت مدرسه هنوز در دلم زنده بود. آن سالهای از دسترفتهی کودکیام، هیچوقت بازنمیگشت.
یک روز، مشتری ثروتمندی به دکان آمد. زنی باوقار و خوشلباسی بود. وقتی کارش تمام شد، لبخندی زد و گفت: «دخترجان، تو خیلی بااستعداد هستی. مطمئنم که میتوانی به موفقیتهای بزرگی برسی. اگر بخواهی، میتوانم در هزینهی تحصیلت کمک کنم.»
آن روز، مثل یک معجزه بود. انگار تمام حسرتها و غمهایم ناگهان از بین رفتند. بالاخره میتوانستم به آرزوی دیرینهام برسم. با کمک آن زن مهربان، به مکتب رفتم. هرچند سنم از سایر دانشآموزان بیشتر بود، اما با تمام وجود درس خواندم. میخواستم تمام سالهایی را که از دست داده بودم، جبران کنم. میخواستم کودکی دزدیدهشدهام را باز پس بگیرم.
با تلاش و پشتکار، در مکتب موفق شدم. دیپلوم گرفتم و در رشتهای که دوست داشتم، ادامهی تحصیل دادم. به رؤیاهایم رسیدم، اما خاطرات آن روزهای سخت در دکان کوچک خیاطی، همیشه در قلبم باقی خواهد ماند؛ یاد روزهایی که کودکیام از من دزدیده شد. یاد روزهایی که مجبور بودم برای زنده ماندن، از آرزوهایم دست بکشم. اما در همان روزهای سخت، یاد گرفتم که چگونه از هر مانعی، فرصتی بسازم. یاد گرفتم که با تمام وجود زندگی کنم.
امروز، من یک خیاط موفق و زنی مستقل هستم. اما هرگز فراموش نمیکنم که این موفقیتها، نتیجهی سالها تلاش و سختی است. همیشه سپاسگزار آن زن مهربان خواهم بود که به من فرصتی دوباره داد. او به من آموخت که حتی در تاریکترین روزها، امید وجود دارد. آموخت که هیچگاه نباید از رؤیاهای خود دست بکشیم.
شاید کودکیام دزدیده شده باشد، اما روحیه و ارادهام هرگز دزدیده نشد و رشد کرد.
نویسنده: مریم امیری