نزدیک شام بود و من در جایی که دوست دارم نشسته بودم. در جایی که فکر میکردم از آنجا میتوانم همه جا را ببینم و به هر طرف بنگرم، در بام خانه!
آفتاب داشت کم کم خودش را پشت کوه پنهان و نور زیبا و رنگارنگی را از میان ابرهای نازک پخش میکرد. چیزی نمانده بود که مهتاب در آسمان نور بگیرد.
در برخی خانهها، خانمها داشتند آمادگی پختن غذا و به اصطلاح نان شب را میگرفتند. این را میشد از فش فش دیگهای بخار چهار طرف فهمید. کودکان هم که هنوز انرژی شان تمام نشده و مثل همیشه و غروبها مصروف بازی، داد و فریادهای کودکانه شان بودند.
کارگران و کسبهکاران هم با دستهای پر و یا خالی، یکی یکی به خانههای شان باز میگشتند تا شهر کم کم خلوت شود. بوق یا هارن موترها که دیگر همه به آن عادت کرده بودیم، بلند بلندتر میشد و کاغذپرانهای رنگی نیز از آسمان شهر پایین شده بودند. برخی از آنها هنوز در آسمان بودند و تعدادی هم که نخ شان بریده شده بود، مثل برخی از مردمان سرزمین در آسمان سرگردان بودند و به سمت پایین سقوط میکردند.
گربه یا پشک خاکستری دم کوتاه کوچه نیز توته گوشتی را به دهان داشت و شاید با عجله به سمت جای خوابش میرفت که هر روز تغییر میکرد. او استاد تغییر لوکیشن و تنوع محل زندگی و جای خوابش بود.
پشک از بالای پشت بام خانه ما به سرعت عبور کرد؛ چون گمان میکرد که من به غذای او چشم طمع دارم. او به خانه همسایه پرید و از نظرها محو شد.
مورچهها نیز کم کم کم و کمتر میشدند و هر کدم به سوراخی که خانه شان بود، داخل میشدند. آنها با خود غذایی را که برای به دست آوردنش شاید ده بار از دیوار هزار برابر قد خود بالا رفته بودند را با احتیاط و وسواس به داخل خانه خود میبردند.
کم کم گروپها و یا چراغهای سر دروازهی حویلیها نیز روشن میشدند. گروپهایی که به گمان صاحبانش از ورود دزد به داخل حویلیها جلوگیری میکردند. گروپهای نگهبان که باید بیش از همه مواظب روشن کردن چهرهی دزدان میبودند.
صدای اذان شام نیز از گوشه و کنار شهر به گوش میرسید. مساجدی از مذاهب اسلامی که مؤذن شان هم کموبیش از ده دقیقه زودتر و دیرتر پشت میکروفون مسجد قرار میگرفتند.
میدیدم که تعدادی از مردم برای ادای نماز شام به سمت مسجد میروند تا پیش از تمام شدن اذان به مسجد برسند. برخی عجله هم داشتند.
وقتی اذان تمام شد، چند دقیقه بعد صدای دلخراش و بلندی در شهر پیچید و همه جا برای چند دقیقه در سکوت مطلق فرو رفت.
منگ و هیس!
چند لحظه بعد با صدای شلیک تفنگها و وز وز گلولهها سکوت شکسته شد تا مردم از انفجار مهیبی که در این شهر غریب و فلکزده اتفاق افتاده بود، خبر شوند.
حالا دیگر نان شب و دیگ بخار برای خانمها اهمیت نداشت؛ چون همه سراسیمه و وارخطا به فکر همسر، برادر، پدر و اقارب شان بودند. کودکان هم با وارخطایی و سکوت مادران شان، وارخطا و ساکت شدند.
دیگر صدای کودکان از کوچه به گوش نمیرسید، بوق و هارن موترها هم مهم نبود، کاغذپرانها نیز از دستان صاحبان شان افتادند، نور آفتاب نیز جایش را به سیاهی داده بود، پشک هم گوشت دزدیده شده را رها کرده بود و دوباره از پشت بام به مسیر آمدنش فرار کرد. مورچهها نیز از ترس، همه به سوراخهای شان رفتند.
مردان همه به سمت مسجد میدویدند تا از اقارب و دوستان شان احوال بگیرند. زنگ تلفنها و پیامکها شروع شد، فامیلهای دور زنگ میزدند که شما خوبید؟
همه جا پر از وحشت، نگرانی، افسوس و ناراحتی بود. دود انفجار به هوا برخواسته بود و من هنوز در پشت بام خانه بودم و پرپر شدن زندگیهای زیادی را در لابلای آن دودها که به آسمان میرفتند نظاره میکردم.
همه جا را با نگرانی و دستپاچگی میدیدم، کوچهها را، خانهی همسایهها را و فکر میکردم که در لابلای آن دودها چه آرزوها، زندگیها، جوانیها و رؤیاها و چه بختهایی که سیاه شده و به هوا میروند.
ترسیده بودم، ناراحت و مضطرب بودم؛ ولی بازهم میخواستم آنجا بمانم و ببینم، مصیبت و مرگ را که شهر و محله ما را در بر گرفته بود.
هیولایی که مدام از ما قربانی میگرفت. یکی آن را برادر میخواند و دیگری محصول آن سمت مرزها!
هنوز دقایق زیادی از انفجار نگذشته بود که چشمم در کوچه به زنی افتاد که به سر و صورت خودش میزد و با فریاد میگفت: «وای خدا خانه خراب شدم، خاک به سرم شد.»
راستش من هم حالی بهتر از آن زن نداشتم، اصلا هیچ کسی نداشت و همه فکر میکردیم خانه خراب و خاک بر سر شدهایم.
زن از نزدیکی دیوار خانه مان عبور کرد، او بسیار عجله داشت، گریه میکرد و تمام وجودش می لرزید. تلو تلو میخورد، پایش خوب روی زمین قرار نمیگرفت و هر لحظه احساس میشد که به زمین بیفتد؛ اما فریاد زنان به جلو میرفت.
احساس میکردم عزیزش را از دست داده که این گونه و بیپروا در کوچه گریه و زاری میکرد و به پیش میرفت.
هنوز چشم از آن زن نالان بر نداشته بودم که صدای چیغ بلندی از خانه یکی از همسایههای ما از کوچه بلند شد. فهمیدم که در میان ناله و فریادها یکی میگفت تو هنوز جوان بودی، ای وای خدایا خاک عالم به سرم شد.
در لحظهها و پس از آن انفجار دلم برای مردم و این سرزمین خاک خاک میشد.
به فکر انفجار بودم که خواهرم به پشت بام آمد و گفت بیا داخل خانه برویم.
چقدر صدایت کردیم، چرا جواب نمیدهی؟
حرفی نزدم، آن شب دلم میخواست تا صبح آنجا باشم و به مصیبتهای این سرزمین فکر کنم؛ اما با اصرار خواهرم هر دو به داخل خانه رفتیم و شکر کردیم که پدر مان آن شب به مسجد نرفته بود.
کسانی که زنگ میزدند تا احوال بگیرند، نیز همین را میپرسیدند، شما همه خوب هستید؟
وقتی میگفتیم بلی، خوشحال میشدند. بیخبر از آن که الان در خانه همسایه ما چه خبر است.
او هم دقیقا مثل پدر و برادر ما بود.
چند دقیقه بعد طبق معمول رسانهها و تلویزیونها اعلام کردند که در انفجار فلان مسجد، این تعداد نمازگزار شهید شدهاند. آماری که با واقعیت مثل همیشه متفاوت بود.
آن شب دلم در آن انفجار و تمام انفجارهای پیش از آن و بعد از آن خاک خاک شد.
آن شب و تمام شبها ما همه در آتش انفجارها سوختیم، دود شدیم و پیچاپیچ به هوا رفتیم.
دلم همیشه خاک خاک شد و رفت.
آن شب و اکثر شبهای دیگر سرپوش دیگ بخار خانهی ما و اکثر خانهها باز نشدند.
نویسنده: زهرا اکبری