دنیای من، دنیای یک دختر در افغانستان است؛ دنیایی پر از تاریکیها و روشناییها. در میان این دو، باید راه خودم را پیدا کنم. میخواهم از لحظات سخت، آرزوهایی که همیشه در دلم بوده و دشواریهایی که با آنها مبارزه کردهام بنویسم. به امید اینکه روزی به آنچه میخواهم برسم.
وقتی کودک بودم و در کوچههای خاکی بازی میکردم، فکر میکردم دنیا فقط همانجاست. آن روزها آرزویم این بود که با دوستانم در مکتب بازی کنم و بخندم. بیخبر از آنکه محدودیتهایی در انتظارم خواهد بود. محدودیتهایی که نمیتوانستم از آنها فرار کنم یا با آنها قایمموشک بازی کنم.
وقتی بزرگتر شدم، احساس کردم بار سنگینی روی شانههایم افتاده است. برای من، بزرگترین دشواریِ زندگی، همین محدودیتها بود. مادرم با رفتنم به مکتب مخالفت میکرد و میگفت: «در این جامعه، دختر بودن یعنی محدود کردن خودت به چارچوبهایی که دیگران برایت ساختهاند.»
اما پدرم همیشه تشویقم میکرد تا درس بخوانم و بیسواد نمانم و از طریق درس نیازمند دیگران نباشم و به قول معروف بار خودم را خودم در زندگی ببرم. پدرم تنها کسی بود که به من امید و انگیزه میداد. همیشه میگفت: «تو باید به چیزی که میخواهی برسی، حتی اگر همه دنیا بر علیه تو باشد.»
این حرفش همیشه به من امید میداد که در برابر سختیهای زندگی کوتاه نیایم.
من آرزو داشتم درس بخوانم تا روزی به رویایم برسم؛ اما سرنوشت مسیر دیگری برایم نوشته بود. با آمدن طالبان، امیدم به زندگی از بین رفت؛ چون آنها با آموزش دختران مخالف بودند. با آمدنشان، مکتب را به روی دختران بالاتر از صنف ششم در سراسر افغانستان بستند. نه فقط مکتب، بلکه دانشگاهها، آموزشگاهها و بسیاری از راههای رشد را هم به روی ما بستند. محدودیتهایی وضع کردند که مثل زنجیر دور آرزوهای ما پیچید و دستان ما را از فراگرفتن علم و فن کوتاه کردند.
در آن روزها، خبری از آرزوهایم نبود، گویا همهیشان از بین رفته بود. مکتب رفتن برای دخترانی مثل من ممکن نبود. نگاههای انتقادآمیز مردم، سنگین و دردآور بود. نگاههایی که میگفتند: «چرا باید دختران درس بخوانند؟»
گاهی آنقدر این نگاهها سنگین بود که احساس میکردم آرزوهایم در دل شب گم میشوند؛ اما من بیتوجه بودم و همیشه به یاد حرفهای پدرم میافتادم: «هیچکس نمیتواند تو را از رویایت دور کند.»
هر روز، وقتی از کورس به خانه برمیگشتم، از طرف شب، چراغ گوشیام را روشن میکردم و با همان نور کم، درسهایم را مرور میکردم. آن نور ضعیف، برایم نماد امید بود. یادم میداد که برای رسیدن به آرزوهایم باید تلاش کنم و امیدم را از دست ندهم. گاهی شبها تا ساعت یک بیدار میماندم. با وجود خستگی، به خودم میگفتم: «اگر امروز درس نخوانم، فردا چطور از این دیوارهای بلند عبور کنم؟»
ترس از این داشتم که اگر درس نخوانم، تمام دروازههای دنیا به رویم بسته خواهد شد و به آنچه میخواهم، نخواهم رسید.
اما در دل این همه سختیها، چراغی از امید همیشه در دلم روشن بود. وقتی به کورس میرفتم و به همصنفیهایم نگاه میکردم، حس میکردم تنها نیستم. با خودم میگفتم: «ما دختران در افغانستان، با وجود تمام مشکلات، اگر چیزی در اختیار نداریم، دستکم امید و اراده داریم.»
دنیای من، دنیای دختران افغانستان، دنیایی است که با محدودیتهای اجتماعی تنگ شده است؛ اما قلبهای ما پر از رویاها و آرزوهای بزرگ است. ما در میان دیوارهای بلند و سخت جامعه، همیشه در تلاشیم راهی برای عبور از دشواریها پیدا کنیم. با وجود تمام چالشها، ما ایستادهایم و دنبال رویاهای خود میرویم. این دنیا، دنیای ما دختران است؛ دنیایی که میخواهیم به جهانی برسد که هیچچیز نتواند ما را محدود کند.
ما دخترانی هستیم که حتی در بدترین شرایط، هنوز هم امید و اراده داریم.
ما به همه نشان خواهیم داد که میتوانیم به خواستههای خود برسیم.
هیچکس نمیتواند جلوی پیشرفت ما دختران افغانستان را بگیرد.
نویسنده: سهیلا اکبری