در یک روز زمستانی، هنگامی که خورشید بر دیوارهای کهنه تابیده بود، ناگهان خبر تلخی در کوچهها و سرکها پیچید. مردم میگفتند: «انستیتیوتهای صحی به روی دختران بسته شدهاند.» آن روز برای دخترانی که به امید آیندهای روشن، قدم در راه دانش گذاشته بودند، به کابوسی تلخ تبدیل شد.
نجیلا، دختری که همیشه روپوش سفید و کیف کوچکش نماد آرزوهایش بود، در گوشهای از حویلی نشسته و به کتاب درسیاش خیره شده بود. او از کودکی آرزو داشت داکتر شود؛ کسی که بتواند برای زخمهای مردمش مرهمی باشد. هر روز صبح، وقتی صدای آذان بلند میشد، با شوق به سوی انستیتیوت میدوید. اما حالا، در آن روز سیاه، همه چیز از او گرفته شده بود.
او به یاد روزهای گذشته افتاد، روزهایی که معلمانش با مهربانی درس میدادند و دوستانش با شور و شوق از آینده صحبت میکردند. هر کدام از دختران آرزویی در دل داشتند؛ یکی میخواست قابله شود تا جان مادران و نوزادان را نجات دهد، دیگری میخواست در مناطق دوردست افغانستان برای مردمی که حتی یک کلینیک ندارند، کار کند. اما حالا، انگار تمام این رویاها مانند دانههای برف در هوای سرد زمستانی ذوب شده بودند.
نجیلا با صدای لرزان گفت: «دیگر کجا برویم؟ هر دروازهای که زدیم، بسته بود. هر مسیری که رفتیم، به بنبست رسید. چرا با ما اینگونه رفتار میکنند؟ مگر ما حق نداریم؟» مادرش در کنارش نشسته بود و فقط نگاه میکرد. او چیزی نمیگفت، زیرا پاسخی برای سوالهای دخترش نداشت.
این داستان تنها قصهی نجیلا نیست؛ هزاران دختر دیگر در سراسر کشور همین احساس را دارند. حس بیپناهی، حس این که تمام درهای امید و آینده بر رویشان بسته شده است. دختری در کابل، دختری در غزنی، دختری در مزار، همهی شان در دلشان رویاهایی داشتند که حالا به کابوسی تلخ تبدیل شدهاند.
نجیلا صبح همان روز با شوق به سمت انستیتیوت رفت. وقتی به دروازه رسید، متوجه شد نگهبان با چهرهای غمگین جلوی در ایستاده و به دختران اجازهی ورود نمیدهد. او گفت: «همهی ما با ناباوری به هم نگاه میکردیم. یکی از دوستانم شروع به گریه کرد، دیگری با عصبانیت به دروازه کوبید؛ اما هیچ کس جوابی نداشت. فقط گفتند بسته است، برای همیشه.»
این تصمیم نه تنها دختران را از تحصیل محروم کرده، بلکه روحیهی آنها را نیز درهم شکسته است. دختری که آرزو داشت روزی داکتر شود، حالا در خانه نشسته و به دیوارهای خالی خیره شده است. او نمیداند چطور باید با این واقعیت تلخ کنار بیاید.
اما واقعیت تلختر این است که این بسته شدن تنها به ضرر دختران نیست. جامعهی افغانستان که با کمبودهای زیادی روبرو بود، حالا از این هم محرومتر میشود. دخترانی که میتوانستند جان هزاران مادر و کودک را نجات دهند، حالا در خانههایشان محبوس شدهاند.
دروازههایی که روزی به سوی امید باز بودند، حالا به دیوارهای بلند ناامیدی تبدیل شدهاند. اما در میان این تاریکی، شاید جایی در قلب همین دختران، جرقهای کوچک از امید باقی مانده باشد. شاید روزی این دروازههای بسته دوباره باز شوند و صدای خنده و شوق یادگیری دختران، بار دیگر در انستیتیوتهای صحی طنینانداز شود. اما تا آن روز، قصهی تلخ نجیلا و هزاران دختر دیگر، زخمی عمیق بر پیکر جامعه باقی خواهد ماند.
نویسنده: فاطمه یعقوبی