میخواهم بنویسم؛ میخواهم حرفی را برای تان بگویم که شاید برای خیلیها شنیدن یا خواندن آن آسان باشد؛ ولی نوشتن آن وقت زیادی را از من گرفت. میخواهم تمام حرفهایم را برای همهی شما رو راست بنویسم.
میخواهم از نگاه دختری حرف بزنم که رؤیای فارغ شدن از مکتب را داشت؛ ولی این رؤیا، فقط یک رؤیا باقی ماند . دختری که در تلاش برای ساختن آیندهی بهتر برای خودش است، میخواهد به رؤیای بزرگ خود برسد؛ ولی نمیداند که راه رسیدن به رؤیا چقدر طولانی و دشوار است.
وقتی به این وضعیت نگاه میکنم به یاد اولین سوال درس امپاورمنت میافتم که استادم از ما پرسید و گفت زمانی که با یک مشکل مواجه شوید و راه بازگشت نداشته باشید و نتوانید تسلیم شوید در این وضعیت چه کار باید بکنید و چه امیدی میتوانید داشته باشید؟
میخواهم جواب این سوال را از اینجا شروع کنم. فضایی که همیشه نور باران بود و گلها همه جا را زیباتر کرده بود، دختران مینشستند، درس میخواندن، تفریح میکردند، برنامه اجرا میکردند و زحمت میکشیدند.
با وجود دختران در آن محیط، همه حس خوبی داشتند، آنقدر حس خوب که حتی نمیتوان آن را در یک جمله کوتاه توصیف کرد؛ ولی حالا که به آنجا نگاه میکنم، میبینم دروازههای آن محیط بسته است، قفل کلانی دارد که نمیدانم بار دیگر چه زمانی باز خواهد شد!
میدانید این قفل کلان را چه کسی بر این دروازهها زده اند؟
بلی، درست فهمیدید، آنها مردانی هستند که ریشهای دراز دارند. تنها ما دختران نه؛ بلکه همه از آنها مثل هیولاها میترسند، هیولاهای که نمیتوانم حتی اسم آنها را بر زبان بیاورم؛ چون برای بر زبان آوردن نام شان زبانم یاری نمیکند، حتی گوشهایم دیگر نمیخواهد اسم آنها را بشنود و یا حتی فکر میکنم که برای ندیدن آنها و تصور نکردن آنها در دنیایی واقعی، من نیاز به پردهی دارم که این همه زشتی و چهرههای بد را بپوشاند؛ ولی با تأسف که چنین نیست و این همه واقعیت است.
دلتنگ روزهای هستم که اول صبح از خواب بیدار میشدم و با خوردن صبحانه با کلی علاقه کتابهایم را در بیگم جابه جا میکردم و کفشهایم را پا میکردم و دست را به دست خواهرم میدادم و یکجا از خانه تا مکتب و از مکتب تا خانه میرفتم.
در مکتب هم با دیدن برنامههای صبحگاهی با خود میگفتم که در نوبت برنامهی صنف ما من مجری میشوم و بهترینها را ارائه میدهم. به این فکر میکردم که خودم برنامه اجرا میکنم، می دانید چه شد؟
این برنامه و این آمادگی برای برنامه فقط و فقط یک رؤیا بود. شاید بپرسید چرا یک رؤیا؟ تنها جوابی که میتوانم داشته باشم اینست که روز چهارشنبه برنامهی صنف ما بود و قرار بود که این بار من مجری برنامه باشم؛ ولی یکشنبه دولت تغییر کرد.
دلتنگ روزهای که سیمنار میدادم و همه به سوی من نگاه میکردند و بعد از ختم سیمنار همه برایم کف میزدند و تشویق میکردند و آفرین میگفتند، این که بهترین سیمنار با موضوع مختلف و کاملا جذاب بود، میافتم.
با دیدن تشویقها، تلاشهایم را نسبت به قبل بیشتر میکردم تا با موضوع جدید سیمنار تهیه کنم. میخواهید بدانید که این سیمنارها کجا شدند؟ باید بگویم تنها سیمناری که باقی ماند، درست یادم است. آخرین سیمنارم روز پنجشنبه در مورد کتاب «فاطمه فاطمه است» از دوکتور علی شریعتی بود.
دلتنگ آن روزها هستم که با یونیفورم خاص وارد جلسات کمیته محیط زیست و صحی میشدم و همه منحیث رئیس شان به حرفهایم گوش میدادند، گرد یک میز جمع میشدیم همه در کتابچه با قلمهای خود نکات مهم جلسات را نکته برداری میکردیم، جلسات و کمیته را عالی اداره میکردیم، میدانید چرا دلتنگ جلسهها هستم؟
به خاطری که در پایان جلسه همه برای مدیر میگفتند که رئیس ما خیلی جدی است. گاهی با آنها خیلی سختگیری میکردم و گاهی نه.
دلتنگ روزهایی هستم که یک روز پیش از برگزاری جشن به مکتب میرفتم؛ هر کسی قسمتی از کارها را بر دوش گرفته و شروع به کار میکردند؛ ولی من دورادور آنها گشت میزدم تا مبادا آنها کارها را به خوبی انجام ندهند. با هر بار یادآوری اینکه قرار است فردا ما در همین محیط تقدیر شویم و برای ما لوح تقدیر داده شود، به آنها انگیزه میدادم.
دلتنگ مکتب هستم، مکتبی که در آن تقریبا دوازده سال درس خواندم. مکتبی که مرا الفبا را یاد داد. مکتبی که مرا برای یادگیری جمع و تفریق اعداد کمک کرد. محبت، مهربانی، دوستی، راستی و درستی را به من یاد داد.
مکتبی که هر خشت آن یک درس بود، مکتبی که در آغوش آن کلان شدم و خو گرفتم. دلتنگ این همه هستم، دلتنگ رؤیای که رؤیا باقی ماند. اینکه میخواستم از مکتب فارغ شوم و جشن کلان بگیرم که در آن همه فامیل و دوستانم حضور داشته باشند. جشنی که برای همیشه یادگار بماند؛ ولی این رؤیا در ذهنم باقی است، رؤیای که حتی بدون فکر کردن به آن این روزها مرا آزار میدهد.
هر صبح که از خواب بیدار میشوم، به الماری که در آن کتابهای صنف یازدهم و دوازدهم و تقدیرنامههایم است میبینم، دلم میشکند، بغض گلویم را میفشارد و به یاد رؤیایی فارغ شدنم میافتم. فکر میکنم که باید برای مکتب رفتن آماده شوم، به خاطری که امروز فراغت من است؛ ولی همهی اینها یک رؤیا است، رؤیایی که گاهی میگویم این جواب همان سوال استادم است که باید رؤیایی خود را به قتل نرسانم و نابود نکنیم، فقط باید پرورش بدهیم، شاید آن روزهای خوب دیگر گذشته باشد؛ ولی میتوانم بهترین از آن را تجربه کنم.
شاید این جشن را در مکتب مورد علاقهام گرفته نتوانم؛ ولی میتوانم درسم را ادامه دهم و در کنار دوستانم جشن فراغت داشته باشم، شاید دیگر من رئیس کمیته نباشم؛ ولی میتوانم از این گروه کوچک که ساختهام به اندازهی میلیونها فرد کار کنیم و زحمت بکشیم، شاید دیگر در آن سالون کنفرانس کلان سیمنار را نداشته باشیم؛ ولی برای هم تیمیها و هم کلاسیهایم بهترین سیمنار را داشته باشم.
شاید دیگر آن یونیفورم معین مکتب را نداشته باشیم؛ ولی من با رعایت مسائل امروز میتوانم تصور کنم که اینها مورد علاقه من است، شاید دیگر نمیتوانم آن مکتب که به آن خو گرفتم و کلان شدم و نوشتن و خواندن یاد گرفتم بروم؛ ولی من درسم را ادامه میدهم و میدانم تمام این ظلمت و سیاهی میگذرند.
تنها کافیست که تسلیم نشوم و تلاشهایم را نسبت به گذشته بیشتر کنم؛ به خاطری که رؤیای بزرگ و سفر طولانی در پیش دارم. رؤیایی که باید به آن برسم.
شاید دیر؛ ولی حتما باید برسم.
نویسنده: مریم امیری