تازه بالهای خود را برای پرواز باز کرده بودیم. میخواستیم قفسها را بشکنیم، زنجیرها را باز کنیم و به سوی بیکرانها پر بگشاییم. اما همین که به آسمان پهناور رویاهای خود پر کشیدیم، گویی یک شکارچی از زمین، بالهای ما را نشانه گرفت. آری، با بالهای زخمی، دل غمگین و روح مجروح به زمین افتادیم. نگاه ما پر از حسرت، بر آسمان آبی رویاها قفل شد و در همان وضعیت مدتی ماندیم.
هرچند که ترسیده و نگران بودیم؛ ناگهان، در آسمان برخی از ما، ابرهای سیاه اندوه پدیدار شد. رعد و برق ناامیدی جهانشان را به لرزه درآورد. باران شکست و تسلیم، بالهای خستهی شان را تر کرد و قدرت پرواز را برای همیشه از آنان گرفت.
شکارچی بیرحم از دیدن زخمها، مصیبتها و بیچارگی ما به وجد آمد و شادی از سر و صورتش باریدن گرفت. او به این بسنده نکرد؛ جسمهای ما را ــ که روحشان پیشتر به آسمانها پر کشیده بود ــ دوباره در قفسی تنگ و تاریک انداخت و زنجیر مخوفی بر آرزوهای ما بست. قفسی که نامش «محدودیت» است، قفسی که در آن، صدای خنده و امید برای همیشه خاموش میشود، ما را در آن زندانی کرد.
آنها ما را از مکتبها، کتابها و قلمها دور کردند. کلاسهایی که زمانی پر از هیاهو و شادی بود، به سکوتی سنگین فرو رفت، چندسالیست که از آنجا خبر نداریم، شاید تاریک و متروک شده و هیچ پرندهای در آنجا لانهای از امیدواری نساخته است. کتابهایی که هر صفحهی شان پنجرهای به سوی آینده بود، بسته شدند. این شکارچیان میخواستند ما را از پیشرفت و آزادی محروم کنند. میخواستند دنیای ما را به زندانی از جهل و ترس تبدیل کنند. میخواستند ما موجودات سربهزیر و مطیع باشیم. میخواستم بدون در نظرگرفتن حق و حقوق انسانی ما هیچ چیزی نگوییم. میخواستند زبانهای ما را از حلقوم در بیاورند و هرگز اجازهی فریاد زدن ندهند.
بله، اینها ربایندگان رویاها هستند. رویاهایی که با هزاران خون دل شکل دادیم و با هر نفس پرورششان دادیم. همانهایی که بالهای پروازمان را شکستند، اکنون میخواهند رویاهایمان را نیز خرد و نابود کنند. آنها را نمیتوانند ما را ببینند، نمیتوانند پرواز ما را تماشا کنند.
اما من امروز به این شکارچی و جلاد بیرحم ندا میدهم که این دلخوشی پوچ را از خود دور کند. حتی اگر زمین و زمان را به هم بریزند، من تا زمانی که نفس میکشم، ایستادهام و با پاهای مجروح به سوی رویاهایم گام برمیدارم. این تنها من نیستم؛ این ما هستیم، دخترانی که اجازه نمیدهیم ربایندگان رویا، آیندهی ما را از ما بگیرند و نابود کنند.
آنها میخواهند ما را به تاریکی برگردانند، اما نمیدانند که هر کلمه، هر فکر و هر آرزوی ما نوری است که این تاریکی را خواهد شکافت. ما میدانیم که سکوت و تسلیم، تنها به معنای پیروزی آنهاست. اما ما سکوت نمیکنیم. ما از درون همین قفسها فریاد میزنیم و راه خود را باز میکنیم و تا قلهی آرزوها میرسیم.
همانطور که نیچه میگوید: «آنچه مرا نکشد، قویترم میسازد.» هر محدودیتی که آنها بر ما تحمیل میکنند، تنها عزم ما را برای مبارزه بیشتر میکند. امروز که نتوانستهاند ما را از بین ببرند، پس بدانند که ما قویتر از همیشهایم. ما قویتر، مصممتر و باارادهتر در برابر لشکری از جهل و تعصب ایستادهایم.
آنها درها را بستند، اما ما از پشت این درها نیز، پنجرهای به سوی نور باز خواهیم کرد. این رویاها، این امیدها، هرگز نمیمیرند. ما از همین قفسهای تاریک به پا میخیزیم و به جهانیان نشان میدهیم که دختران این سرزمین، دخترانی از جنس قدرت، شهامت و آزادگی هستند.
آری، ما ایستادهایم؛ برای حق تحصیل، برای آزادی و برای ساختن آیندهای که در آن دیگر هیچ ربایندهای نتواند بالهای پروازمان را بشکند. این مبارزهی ماست، و این داستان هنوز به پایان نرسیده است.
نویسنده: لطیفه رفعت