آفتاب عصرگاهی، با رنگهای گرم و ملایم خود، کوچههای باریک و پیچ در پیچ شهر را نقاشی میکرد. غبار سرخرنگ غروب بر دیوارهای گلی خانهها مینشست و سایههای بلند درختان کهنسال آرامآرام بر زمین میخزیدند. رویا، دختری شانزدهساله با چشمانی درخشان و لبخندی بر لب، با شادی وصفناپذیری میرقصید. موهای بلند و سیاهش مانند آبشاری روان، بر شانههایش میریخت و دامن رنگارنگش با هر چرخش و پرش، زیبایی خاصی میآفرید. صدای خندههای بلند و شفافش در سکوت عصرگاهی شهر طنینانداز میشد. او هیچ چیز جز شادی را نمیدید؛ شادیای که از اعماق وجودش سرچشمه میگرفت و تمام وجودش را فرا میکرد. موسیقی بیکلامی در ذهنش جریان داشت؛ موسیقیای که تنها او میتوانست آن را بشنود و بر اساس آن برقصد. در دنیای رؤیاییاش، هیچ قید و بندی وجود نداشت و آزادانه در خیابانها میرقصید.
این رقص، رقص آزادی بود؛ آزادیای که در دنیای کوچک و محدود او، نه در کوچههای شهر، بلکه در سرزمین بیکران خیالاتش واقعیت پیدا میکرد. آزادیای که در نگاهش، در حرکاتش، در خندههایش موج میزد. اما این رؤیا، چندان دوام نیاورد. صدای غرشی خشن، ناگهان آرامش شهر را شکست. صدای زنی مسن، که با لحنی تند و زننده فریاد میزد: «رویا! دختر دیوانه! چهکار میکنی؟ اینجا محل رقص نیست! آبرویمان را بردی!»
رویا، با شنیدن این صدا، مانند پرندهای که از شاخهی درخت میافتد، از رؤیای خود بیرون پرید. خندههایش ناگهان خاموش شد و جای خود را به ناباوری و ترس داد. لبخندی که تا لحظهای پیش بر لب داشت، از بین رفت و جای خود را به غم و اندوهی عمیق داد. او به زنی که او را سرزنش میکرد نگاه کرد؛ چشمانش از خشم میسوخت و چهرهاش از نفرت و تحقیر به رنگ خاکستر درآمده بود. رویا، با صدایی لرزان، گفت: «من… من فقط میخواستم برقصم.»
اما زن، با لحنی تندتر و خشنتر، گفت: «رقص؟ در این شهر؟ تو دیوانهای! دخترها در این شهر اینطور رقص نمیکنند! برو به خانهات! قبل از اینکه آبرویمان را ببری!»
دیگر زنان شهر نیز جمع شدند. هر کدام با لحنی خشنتر از دیگری، او را سرزنش میکردند و میگفتند: «دیوانه! بیشرم! حیا نداری؟»
صدای فریادهایشان، در هوا پیچید و روح رویا را تکهتکه کرد.
او نمیدانست که چه کرده است؛ فقط میخواست برقصد، شادیاش را با دیگران به اشتراک بگذارد. اما اکنون، به جای شادی، با طعنهها و تحقیرها روبرو شده بود. حس میکرد که در دنیای ناامیدی و نفرت به دام افتاده است؛ دنیایی که هیچ جایگاهی برای شادی و رقص او نداشت. اشکهایش جاری شدند و صورتش را فرا گرفتند. با قلبی شکسته، به خانه رفت، اما تصاویر تلخ و زخمهای روحی در ذهنش جای گرفتند؛ تصاویری که مانند سایهای شوم او را تعقیب میکردند.
شب فرا رسید و سکوت شهر را فرا گرفت. اما سکوت رویا از هر غوغایی غمانگیزتر بود. او در رختخوابش به گذشته فکر میکرد؛ به لحظاتی که با شادی و شور و شوق، در کوچههای شهر میدوید و اکنون با نگاه تحقیرآمیز دیگران روبرو شده بود. او نمیفهمید چرا برای ابراز شادیاش باید مجازات شود.
در ذهنش مرور میشد که «رقص؟ چرا اینجا جای رقص نیست! اینجا جای شریعت است! چرا باید اطاعت کنیم؟»
از آن روز به بعد، رویا دیگر رقص نکرد. خندههایش خاموش شد و جای خود را به سکوتی غمگین و دردناک داد. او در زیر چتر شریعت زندانی شد؛ زندانی که آزادی و شادی او را به قیمت خونش دزدیده بود. او دیگر دختر شاد و خندان قبل نبود. او یک سایه بود؛ سایهای که بهآرامی در کنجی از خانهاش زندگی میکرد و آرزوی روزهای خوش گذشته را میکرد؛ روزهایی که در کوچههای شهر با شادی و آزادی میرقصید. اما این روزها، تنها در خیالاتش جای گرفتند. خیالاتی که هر لحظه ممکن بود با خشونت جامعه در هم شکسته شوند.
رویا در آغوش سکوت و ترس به سر میبرد، اما در اعماق وجودش، هنوز امیدی نفس میکشید؛ امیدی که روزی آزادی و شادی به او باز خواهد گشت. او هنوز به رقص خود فکر میکرد. هنوز آن لحظات شادی را به یاد میآورد. او میدانست که روزی دوباره خواهد رقصید؛ اما در کجای زمین و چه زمانی این روز خواهد رسید، هنوز مشخص نبود. این فقط یک آرزو در دل یک دختر بود که در زندان شریعت، به رویای آزادی میاندیشید. این رویا، مانند شعلهای کوچک در تاریکی شب، هنوز زنده بود. و رویا، با تمام نیروی خود، از این شعله نگهبانی میکرد؛ امیدی به فردایی که مجدداً میتوانست آزادانه برقصید، در سرزمینی که صدای خندههایش را سرکوب نمیکرد.
ما دختران در کشورمان همچنان با چنین سرزنشهایی مواجهایم. با داشتن زندگی و دنیایی صلحآمیز، میتوانیم این محدودیتها را از بین ببریم و باید دیدگاههایمان را تغییر دهیم تا به صلح جهانی برسیم. رقصیدن و پایکوبی برای دختران در کوچهها و محل اقامت در کشورمان با هزاران واکنش روبهرو میشود، اما این نباید ادامه یابد.
نویسنده: مریم امیری