امروز پنجشنبه است و من طبق معمول در حال آماده شدن برای رفتن به مکتب هستم. کتابهایم را مرتب کردهام و داخل کیف گذاشتهام. بوتهایم را پوشیدهام و پس از خداحافظی با مادرم، خانه را ترک کردهام. چاشت است و کوچهها پر از ازدحام مردم است. عدهای برای نان خوردن به رستورانت میروند، بعضیها با اعصاب بههمریخته، چون کار گیرشان نیامده، سرافکنده به خانه برمیگردند. بسیاری از افراد کنار جاده با کراچیهایشان نشستهاند یا بار میبرند. گروهی نیز در حال خرید هستند و بیشترشان برای جذب مشتری، با صدای بلند اجناسشان را لیلام میکنند. بعضیها هم مثل من کتاب به دست، در راه هستند.
در افکار مختلف خودم غرق شدهام و مردم را تماشا میکنم؛ مردمی که از چهرههایشان معصومیت میبارد؛ اما مشکلاتشان آنقدر زیاد است که آنها را از بره به ببر تبدیل کرده است. ناگهان احساس میکنم میان این چهرههای ناآشنا، فرد آشنایی را دیدهام. اول فکر کردم اشتباه دیدهام، اما نه، واقعاً خودش بود؛ فرزانه، دوست مهربان و خوشقلبم. دختری زیبا و دلسوز که همیشه تلاش میکند دیگران را درک کند.
وقتی حالم خوب نیست یا اطرافم اتفاقات بدی رخ میدهد که روحم را بههم میریزد، معمولاً با فرزانه صحبت میکنم. او قبلاً روانشناس بود و بهقول خودش، کارش کمک به مردم بوده و هست. اکنون استاد انگلیسی است و تدریس میکند. اینبار هم مثل همیشه ذهنم درگیر و آشفته است و دلم میخواهد با او حرف بزنم.
پس از سلام و احوالپرسی، گفتوگو را شروع میکنیم. او از مصروفیتهای این روزهایش میگوید و من از کلافگیها و پیچیدگیهای روزهایم. برای آرام کردن روحم، از زمانی صحبت میکند که همسن من بود. میگوید آن زمان دوست داشت نویسنده شود و علاقه زیادی به کتابخوانی داشت؛ اما خانوادهاش همیشه او را تحقیر میکردند. فکر میکردند خرابکار است و هیچ کاری از او ساخته نیست. هر وقت علاقهاش را بیان میکرد، مسخرهاش میکردند. حتی وقتی میخواست درس بخواند، خواهرهایش به او میگفتند: «درس چه به دردت میخورد؟ برو کار یاد بگیر و ازدواج کن!»
اما او با وجود همهی این سختیها، درسش را خواند و در رشتهی مورد علاقهاش کامیاب شد. هنوز سال دوم دانشگاهش شروع نشده بود که دانشگاهها بسته شد؛ اما به نظر من روانشناس فوقالعادهای است و روان آدمها را خوب میشناسد. بعد از آن، تدریس زبان انگلیسی را در یک مکتب شروع کرد. میگوید از وقتی پول به خانه میبرد، برادرش و زن برادرش او را آدم حساب میکنند و وقتی در خانه است، سعی میکنند نیازهایش را فراهم کنند. یعنی بعضی آدمها را فقط با پول میشود خرید.
به من میگوید ناراحت نباشم و با اشاره به مشکلاتی که خودش داشته، میگوید توانسته رنگینکمان زندگیاش را پیدا کند. میگوید من هم تلاش کنم تا رنگینکمان زندگی خودم را پیدا کنم، چون آنوقت هیچوقت ناراحت نخواهم بود.
از او خداحافظی میکنم و در راه مکتب با خودم فکر میکنم: رنگینکمان زندگی یعنی چه؟
هوا آفتابی است و نسیمی ملایم میوزد. داخل مکتب هنوز خالی از شاگردان است و این یعنی زود آمدهام. فقط کاکا مصطفی مشغول نان خوردن است و چند نفر از همصنفیهایم نیز هستند. کاکا مصطفی مردی خوشبرخورد و مهربان است و از حرفهای همیشگیاش درباره زندگی میتوان فهمید که فردی باتجربه است. مثل همیشه به او سلام میدهم و او هم مرا به نان خوردن دعوت میکند. تشکر میکنم و بهسوی اداره حرکت میکنم.
در اداره، سه تن از استادان در حال گفتوگو هستند و بقیه در اتاق معلمان نان میخورند. منتظر مینشینم تا ساعت درسی شروع شود و همچنان به رنگینکمان زندگی فکر میکنم. با به صدا درآمدن زنگ مکتب، از افکارم بیرون میآیم. امروز هم جلسهای درباره «لَین» داریم و باید در صفهای صنفهایمان روی یک خط مستقیم بایستیم. هر بار که روی این خطها میایستم، به کسی که نظریه خطهای سفید را برای نظم صفها داده، آفرین میگویم. فکر میکنم نظریهی جالبی است.
چند دقیقه بیشتر از ایستادن ما نمیگذرد که استاد عارفی شروع به صحبت میکند. بعضی حرفهایش را حفظ شدهام، چون همیشه همان نصیحتها را برایمان تکرار میکند، مخصوصاً وقتی درست درس نمیخوانیم. بعد از او، استاد حسینی حرف میزند. او کوتاه صحبت میکند اما جملهی همیشگی و جالبش را میگوید: دنیا مثل جهنم و بهشت است؛ اما این خودتان هستید که انتخاب میکنید در کدامیک زندگی کنید. یعنی اگر بخواهید در بهشت باشید، باید درس بخوانید و سخت تلاش کنید وگرنه جایتان در جهنم است.
پس از جلسه، به صنفهای خود میرویم و طبق معمول، سه ساعت درس میخوانیم. بعد از رخصتی، همه به خانه برمیگردیم. اما من امروز متفاوت برگشتم. من امروز با رنگینکمان زندگیام به خانه برگشتم.
پس از کلی فکر، به یاد چند سطر از دیوان امیرالمؤمنین در کتاب «من نی هستم» نوشته هاکان منگوچ افتادم:
«درد در وجود خود توست، میدانی؟
درمان هم در خود توست، نمیبینی؟
در جهان بزرگ جا داده شدهای،
آیا فکر میکنی موجود کوچکی هستی؟»
بالاخره توانستم اندکی از یکی از رنگهای رنگینکمانم را بشناسم. اینکه اگر درد در من است، درمان هم در من است. یعنی هر کدام ما رنگینکمانی داریم و اگر روزی همه رنگهای آن را بشناسیم، یقین دارم که معنای آزادی را درک خواهیم کرد.
به قول مولانا: «با جستوجو پیدا نمیشود،
اما آنان که یافتهاند، همیشه جستوجوگران بودهاند…!»
نویسنده: راحله اکبری