روایتی از دستان سرد و قلب پرمهر دخترک گل‌فروش

Image

با تغییر نظام، بزرگ‌ترین ضربه بر پیکر مردم افغانستان وارد شد. بسیاری آواره و سرگردان شدند و شمار زیادی به مهاجرت‌های اجباری در کشورهای بیگانه مجبور شدند.

از همه تلخ‌تر، آن‌که کودکان زیادی به‌خاطر وضعیت بد اقتصادی، وارد کارهای سخت و طاقت‌فرسا شدند. این روایت، بازگوکننده‌ی زندگی پرفشار دخترکی به نام ستاره است؛ روایتی از دستان سرد و قلبی پرمهر یک دختر گل‌فروش.

صبح روز پنج‌شنبه بود. زمستان سرد، با تمام سرمایش باز هم لذت‌بخش و گوارا بود. مثل هر سال، بارش برف و باران مردم را برای خرید وسایل زمستانی به تکاپو انداخته بود، گویا آن‌ها را به مهمانی سه‌ماهه‌ی زمستان دعوت کرده بودند و باید آمادگی لازم را می‌گرفتند؛ اما این مهمانی برای بسیاری از مردم، نه خوشایند بود و نه پذیرفتنی.

طبق برنامه‌ی روزانه‌ام، باید پیش از ظهر خیاطی می‌کردم و بعد از ظهر به کورس می‌رفتم تا به کودکان، زبان انگلیسی تدریس کنم. امروز هوا خیلی سرد و بارانی بود. با خودم فکر کردم شاید هیچ‌یک از شاگردانم نیایند. بیشترشان کودک‌اند و احتمالاً خانواده‌های‌شان نمی‌گذارند در چنین هوایی از خانه بیرون بروند.

مردد بودم که بروم یا نروم؛ اما تصمیم گرفتم که در هر شرایطی خودم را به کورس برسانم. دلم نمی‌خواست تدریس را نیمه‌کاره بگذارم.

لباس گرم پوشیدم، دستکش‌هایم را به دست کردم و همراه برادر کوچکم راهی شدم. هوا واقعاً سرد بود. مطمئن بودم اگر کسی لباس گرم نپوشد، گرفتار مریضی بدی می‌شود.

باران شدیدی می‌بارید. من و برادرم در کوچه‌های گِلی به سمت مرکز آموزشی پیش می‌رفتیم. هیچ‌کس در کوچه‌ها دیده نمی‌شد. با هر قدم، باران شدیدتر می‌شد. با خودم فکر کردم کاش حداقل برادرم را با خود نمی‌آوردم.

در همین فکر بودم که به دروازه‌ی کورس رسیدم. وقتی وارد صنف شدم، دیدم همه‌ی شاگردانم حاضرند. سلام کردم و با شور و شوق جوابم را دادند.

من کودکان را خیلی دوست دارم و همیشه سعی می‌کنم آن‌ها را به درس خواندن و تلاش در هر شرایطی تشویق کنم. تدریس برایم الهام‌بخش است. کلاس آن روز تا ساعت سه بعد از ظهر ادامه داشت. بعد از درس، شاگردانم به خانه رفتند؛ جایی که مطمئن بودند مادران‌شان خانه را گرم کرده‌اند و با آغوشی گرم منتظرشان هستند.

برای لحظه‌ای در فکر فرو رفتم. چقدر خوب است که لبخند بر لبان این کودکان می‌بینم و می‌دانم خانواده‌های‌شان از آن‌ها حمایت می‌کنند؛ اما اشتباه می‌کردم. همه‌ی کودکان چنین شرایطی ندارند.

در راه بازگشت به خانه، نزدیک بازارچه، دختربچه‌ای توجهم را جلب کرد. لباسی نازک و کفش‌هایی پاره به پا داشت. در این هوای سرد، گل و پلاستیک می‌فروخت. حتی جلو موترها می‌رفت و می‌گفت: «کاکا جان، کاکا! می‌شه از این گل و پلاستیک بخرین؟»

اما هیچ‌کس اعتنایی نمی‌کرد. انگار هیچ‌کس او را نمی‌دید. دخترک لاغر و ضعیف بود و صورتش از سرمای هوا سرخ شده بود. وقتی می‌دید کسی از او چیزی نمی‌خرد، ناامیدی بیشتر در صورتش دیده می‌شد.

دستم را کسی کشید. برادرم بود. گفت: «بیا برویم، تر شدی! دلت می‌خواهد مریض شوی؟ چرا اینجا ایستادی؟»

گفتم: «تو برو خانه، من هم می‌آیم.» قبول کرد و رفت.

من به سمت دخترک رفتم. نزدیکش شدم. دستانش را به هم می‌مالید و با نفس‌هایش سعی می‌کرد گرم‌شان کند؛ اما بی‌فایده بود. کنارش نشستم و گفتم: «سلام جانم، خوبی؟»

به من نگاه کرد. خستگی و ناامیدی از چشمانش پیدا بود. گفت: «نه، هیچ خوب نیستم، زیاد یخ کرده‌ام.»

ناگهان اشک از چشمانش جاری شد و بی‌مقدمه شروع کرد از سختی‌های زندگی گفتن. از نبود زغال برای گرم‌کردن خانه، از فقر، از کودکی‌اش که قربانی سختی‌های بی‌پایان شده بود. با زبان کودکانه‌اش می‌پرسید: «چرا مه باید این همه مشکلات را تجربه کنم؟ چرا خدا این زمستان سرد را آفریده؟»

و بعد گفت: «از صبح تا حال، هیچ‌کس از من چیزی نخریده. چطور شب بدون نان به خانه بروم پیش خواهر و برادر کوچکم؟ مردم نه تنها چیزی نمی‌خرند، بلکه مسخره‌ام هم می‌کنند.»

پرسیدم: «پدرت کجاست؟ چرا کار نمی‌کند؟»

گریه‌اش بیشتر شد. گفت: «پدرم سه سال پیش در یک انفجار شهید شد. پولیس بود. مادرم از صبح تا شب خانه‌های مردم را پاک‌کاری می‌کند. وقتی شب می‌رسد، خسته و بی‌حال است و تا صبح از درد پاهایش نمی‌خوابد.»

دلم به درد آمد. گفتم: «عزیز دلم، اسمت چیست؟»

گفت: «ستاره.»

بعد ادامه داد: «می‌دانی وقتی دخترهای دیگر را می‌بینم که به مکتب می‌روند و پدران‌شان آن‌ها را به چکر می‌برند، دلم برای خودم می‌سوزد. چرا مه مثل اونا نیستم؟ چرا نمی‌توانم درس بخوانم تا آینده‌ی روشنی داشته باشم؟ نمی‌خواهم مثل مادرم فقط یک کارگر باشم که هر روز تحقیر می‌شود.»

داستان ستاره، من را بیشتر از پیش متوجه کرد که باید برای کمک به کودکان دست‌فروش تلاش بیشتری کنم. به او گفتم: «من حاضرم به تو در درس‌هایت کمک کنم.»

از خوشحالی بغلم کرد و از من تشکر کرد.

در پایان فقط می‌توانم بگویم: بیایید اگر می‌توانیم، در هر بخشی، به کودکانی مانند ستاره کمک کنیم و دست یاری‌ خود را از آنان دریغ نکنیم.

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link