روایتی از دنیای کودکی تا بزرگ‌سالی

Image

کودکی‌ام همیشه با سایه‌ای از درد و تنهایی درآمیخته بود. هر بار که به گذشته‌ام فکر می‌کنم، صدای خنده‌های کودکانه که در کوچه‌ها می‌پیچید، به گوشم نمی‌رسید. هیچ‌وقت در آن شادی‌ها سهمی نداشتم. هیچ‌وقت نمی‌توانستم مانند دیگران از بازی‌های ساده و بی‌خیالانه لذت ببرم. همیشه در گوشه‌ای می‌نشستم، به دنیا نگاه می‌کردم و منتظر بودم روزها تمام شوند.

خانه‌ی ما هیچ‌وقت شبیه خانه‌های دیگران نبود. نه از محبت پدر و مادری گرم و آرام‌بخش خبری بود و نه از صدای خنده‌های کودکانه. وقتی به مادرم نگاه می‌کردم، تنها ضعف و خستگی را می‌دیدم. او همیشه تلاش می‌کرد به ما لبخند بزند؛ اما هیچ‌وقت آن لبخند واقعی نبود. در دنیای کوچک ما، هیچ چیز واقعی نبود.

مادرم زن شجاعی بود. او همیشه لبخند می‌زد و سعی می‌کرد در چشمان ما امید به زندگی بگذارد؛ اما لبخندهایش تنها پوششی در برابر دردهای دلش بودند. نمی‌دانستم چرا نمی‌توانستم آن دردها را بفهمم، اما می‌دانستم چیزی در او شکسته است. گاهی به چشمانش نگاه می‌کردم و این را حس می‌کردم.

پدرم هیچ‌وقت به معنای واقعی پدر نبود. او همیشه در سایه بود؛ شبیه دیواری سخت که اجازه نمی‌داد کسی نزدیک شود. هیچ‌گاه به یاد ندارم وقتی برایم گذاشته باشد یا چیزی جز سردی و خشکی به من نشان داده باشد. با دستان پر از گرد و خاک، چهره‌ای خسته و نگاهی بی‌مهر وارد خانه می‌شد.

یادگارهای کودکی‌ام هیچ‌وقت خوشایند نبودند. حتی خاطراتی که دیگران به‌راحتی با لبخند تعریف می‌کنند، برای من با تلخی همراه بود. هیچ‌وقت احساس امنیت و آرامش نکردم. هیچ‌وقت در آغوش کسی که واقعا دوستم داشته باشد آرام نگرفتم. یادم می‌آید که در کوچه‌ها می‌دویدم، اما هیچ‌گاه حس آزادی نداشتم. انگار همیشه در چارچوبی بسته گرفتار بودم.

بعضی روزها که تنها در حیاط خانه‌ی ما می‌نشستم و به آسمان نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم همه چیز اطرافم در حال تغییر است، اما من در همان نقطه کوچک گیر کرده‌ام. نمی‌توانستم خود را از آن وضعیت نجات بدهم.

بزرگ‌تر که شدم، فهمیدم دردهای کودکی‌ام تنها به خاطر نبود محبت نبود، بلکه به خاطر فراموشی احساسات ساده هم بود. مثل وقتی که نمی‌دانستم چرا دوستم بازی نمی‌کند، یا چرا دیگران درباره‌ی مشکلات‌شان با خانواده‌ی‌شان حرف می‌زنند، اما من فقط در سکوت به سر می‌برم. این سکوت مرا می‌بلعید و دردهایی که در دلم داشتم هیچ‌گاه صدایی پیدا نمی‌کردند. هیچ‌وقت نمی‌توانستم بگویم چرا با وجود همه چیزهایی که اطرافم بودند، احساس می‌کردم در دل تاریکی زندگی می‌کنم.

روزهایی را به یاد می‌آورم که مادرم از صبح تا شب کار می‌کرد. هیچ‌وقت از پا نمی‌افتاد، اما همیشه چهره‌ای غمگین داشت. هرگز یادم نمی‌آید که او از چیزی لذت برده باشد. شاید او هم مثل من منتظر بود روزها تمام شوند. وقتی کنارش می‌نشستم و نگاهش می‌کردم، چیزی جز درد و خستگی در چهره‌اش نمی‌دیدم. او همیشه در برابر ما قوی بود. هیچ‌وقت از ضعف‌هایش حرف نمی‌زد، اما من می‌دیدم که او هم مثل من دلش شکسته بود. با این‌که تلاش می‌کرد چیزی جز محبت به ما نشان ندهد، در دلش غمی بود که نمی‌توانست بازگو کند.

پدرم همیشه در دنیای خودش غرق بود. هیچ‌گاه یادم نمی‌آید روزی با من درباره زندگی حرف زده باشد. تمام کودکی‌ام او بیشتر شبیه سایه‌ای بود که گاهی وارد خانه می‌شد؛ اما هیچ‌وقت در کنارمان نمی‌ماند. نمی‌دانستم چرا هیچ‌گاه با من حرف نمی‌زد. آیا او هم مثل من احساس تنهایی می‌کرد؟ یا فقط در حال فرار از چیزی بود که نمی‌توانست درکش کند؟ سوال‌های زیادی در ذهنم بود که هیچ پاسخی نداشتند.

کودکی‌ام پر از سوال‌های بی‌پاسخ بود. سوال‌هایی که هرگز به زبان نیاوردم و تنها در درونم غوغا می‌کردند. مثل این‌که چرا من تنها باشم؟ چرا در خانه‌ام هیچ‌وقت صدای شادی شنیده نشود؟ چرا هیچ‌کس نمی‌فهمد که من هم به محبت نیاز دارم؟

وقتی بزرگ شدم، فهمیدم که این سکوت و دردها فقط مخصوص من نبودند. بسیاری از کودکان اطرافم همان احساسات را تجربه می‌کردند؛ اما هیچ‌کدام از ما نمی‌توانستیم آن‌ها را بیان کنیم. انگار همه‌ی ما در این دنیای بی‌رحم در حال مبارزه بودیم و هیچ‌کس نمی‌خواست به دیگری کمک کند.

اکنون که بزرگ‌تر شده‌ام، هنوز هم به آن دوران کودکی فکر می‌کنم. دردهایش هنوز با من هستند؛ اما دیگر آن‌ها را در سکوت نگه نمی‌دارم. امروز می‌توانم آن‌ها را بنویسم، به یاد بیاورم و بازگو کنم. زیرا می‌دانم زندگی همچنان ادامه دارد. حتی اگر روزهای دردناک کودکی‌ام را فراموش نکنم، می‌توانم در آغوش خودم چیزی بیابم که در آن روزها پیدا نکردم: صلح درونی و قدرت برای روبه‌رو شدن با دنیای امروز.

نویسنده: سهیلا اکبری

Share via
Copy link