روایتی از 29 سال قبل

Image

کنار مادرم، در اتاق گرم نشسته بودم. صدای آرامش‌بخش باران از پشت پنجره به گوش می‌رسید و نور کم‌سوی چراغ، سایه‌های نرم و ملایمی بر دیوارها می‌انداخت. مادرم با نگاهی عمیق و صدایی آکنده از خاطرات، روایتی از ۲۹ سال پیش را برایم تعریف کرد. آن‌چه را من حالا می‌نویسم، صورت نوشتاری و ترتیب‌یافته‌تری از روایت دردناک مادرم است که آن را با لهجه‌ی شیرین هزارگی بیان می‌کرد: «ما در افغانستان، در شهر کابل زندگی می‌کردیم. زندگی ساده‌ای داشتیم، پر از آرامش و صلح. روزهای ما با صدای خنده‌های کودکانه، بوی نان تازه‌ی مادر و گرمای خورشید کابل سپری می‌شد. اما یک روز، سکوت آرامش‌بخش شهر شکست. صحبت‌هایی میان مردم رد و بدل می‌شد، حرف‌هایی که رنگ نگرانی داشت.

از گروهی سخن می‌گفتند که طالب نام داشت. ابتدا این نام برای بسیاری از ما ناآشنا و غریب بود، اما ترس و شایعاتی که با خود آورد، سایه‌ای سرد و ناشناخته بر دل‌های‌مان افکند. کسی نمی‌دانست این نام چه تغییراتی با خود به همراه خواهد آورد، اما آن روزها، اضطراب و تردید کم‌کم جای صلح را در دل زندگی ساده‌ی ما گرفته بود.

ما خیلی خرد و کوچک بودیم؛ آن‌قدر که شاید نمی‌توانستیم عمق آنچه را رخ می‌داد، درک کنیم. اما رویدادها مانند تصاویری تار و گنگ در ذهنم باقی مانده‌اند؛ تصاویری که با گذر زمان پاک نشدند، بلکه مانند یک خواب عجیب و ناآرام در گوشه‌ای از خاطراتم حک شدند.

همه چیز را به یاد دارم: سکوت سنگین خانه‌ها، نگاه‌های نگران مادران و زمزمه‌های پدران را. چهره‌هایی که گویی دیگر نمی‌خندیدند و خیابان‌هایی که از صدای بازی کودکان خالی شده بودند. آن روزها نمی‌دانستم چرا این‌قدر تغییر کرده‌ایم، اما حالا می‌فهمم که آن دوران، زندگی همه‌ی ما را برای همیشه دگرگون کرد.

در یکی از روزها، خبری پیچید که طالبان عبدالعلی مزاری، رهبر حزب وحدت را برای مذاکره دعوت کرده‌ اند. امیدی هرچند اندک در دل‌ها جوانه زد، اما این امید خیلی زود به کابوسی تلخ تبدیل شد. همان مذاکره به صحنه‌ای برای خیانت و جنایت تبدیل شد و یک شب در خبرها شنیدیم که طالبان مزاری را به قتل رساندند. خبر شهادتش مانند زلزله‌ای قلب‌ها را لرزاند و خانه‌ها را در غمی عمیق فرو برد.

مادرم و پدرم که دیگر نمی‌توانستند سایه‌ی وحشت و بی‌رحمی طالبان را بر سر ما تحمل کنند، تصمیم بزرگی گرفتند؛ تصمیمی که آینده‌‌ی ما را تغییر داد. آن‌ها گفتند: دیگر نمی‌توانیم اینجا بمانیم. باید برای زنده ماندن، برای زندگی کردن، راهی تازه پیدا کنیم.

و این‌گونه بود که بار سفر بستیم. با قلب‌هایی سنگین و چشمانی پر از اشک، خانه و خاکی را که بخشی از وجود ما بود، ترک کردیم. راه مهاجرت را در پیش گرفتیم.»

من تمام حواسم به مادرم بود. هر کلمه‌ای که از لبانش جاری می‌شد، حکم پلی را داشت که مرا به گذشته‌ام می‌برد. مادرم با صدایی آرام، ادامه داد: «آفتاب در حال غروب بود و هوا رنگی از نارنجی و غم داشت. از خانه‌‌ی خود حرکت کردیم، خانه‌ای که دیگر امیدی برای ماندن در آن نبود. دو شب را در راه گذراندیم و سرانجام به غزنی رسیدیم. اما طالبان در آنجا هم مانع رفتن ما شدند. دلیل‌شان آشکار بود: تنها به این خاطر که ما هزاره بودیم.

طالبان نه به انسانیت کاری داشتند و نه به عدالت. آن‌ها تنها نام‌هایی را نشانه گرفته بودند که با عقاید و قومیت‌شان تفاوت داشتند. در غزنی، هر لحظه حس می‌کردیم که ممکن است همه چیز تمام شود، اما امید و ایمان ما به خدا قوی‌تر از ترس‌های‌مان بود.

با ما پنج خانواده‌ی دیگر از هزاره‌ها همراه بودند. در این سه روز پر از اضطراب، هر لحظه گویی آخرین لحظه‌‌ی زندگی ما بود. بالاخره بعد از تحمل فشارها و تهدیدهای زیاد، طالبان اجازه دادند که ما به سفر خود ادامه دهیم. اما بی‌خبر از ما، طالبان در پشت پرده به رانندگان دستوراتی پنهانی داده بودند و می‌گفتند: در منطقه‌ی شاه‌جوی، همه‌ی این‌ها را بکشید.

آن شب، در دل تاریکی و در حالی که هنوز طعم آزادی را حس نمی‌کردیم، هیچ تصوری از نقشه‌ای که در سر داشتند، نداشتیم. رانندگان با چشمانی بی‌رحم و بدون هیچ تردیدی به جلو حرکت می‌کردند و ما با قلب‌هایی پر از ترس و دلهره، در انتظار فرمان بعدی بودیم.

لحظاتی گذشت و درختان و کوه‌ها از کنار ما رد می‌شدند، اما جز صدای قلب‌های بی‌قرارمان چیزی نمی‌شنیدیم.

ناگهان، چشم پدرم به تفنگ‌هایی افتاد که در کنار صندلی راننده، زیر چادر پنهان شده بودند. نگاهش لحظه‌ای ثابت ماند و بعد بی‌درنگ یکی از تفنگ‌ها را برداشت. صدای شلیک هوایی آن، سکوت مرگبار شب را شکست و همچون زنگ خطری برای همه‌ی ما بود. در همان لحظه، همه‌ی ما به سرعت به زمین افتادیم و بدن‌های خود را به زمین چسباندیم. گویی می‌خواستیم از تیرهای پنهانی که ممکن بود هر لحظه به سوی‌ ما شلیک شود، محافظت کنیم.

در میان تاریکی شب، موتر، که نوعی لاری بزرگ بود، بیش از پیش برای ما احساس خطر ایجاد کرد.

از اطراف به موتر ما شلیک می‌شد. موتر را متوقف کردند. دو راننده فرار کردند و یکی دستگیر شد. در آن لحظه، طالبان که نزدیک شاه‌جوی بودند، همه‌ی ما را بازداشت کردند، به‌ویژه پدرم را. او تلاش می‌کرد تا خود را از دست طالبان نجات دهد، اما موفق نشد. طالبان به شدت از او بازجویی کردند و گفتند که چرا در این مسیر حرکت می‌کند و چرا با خود اسلحه داشتی؟

سپس مادربزرگم آنچه را بر ما گذشته بود، به طالبان گفت و آن‌ها پدرم را آزاد کردند. راننده‌ی قبلی را زندانی کردند و یک راننده‌ی جدید را معرفی کردند که ما را همراهی کند. طالبان به مادربزرگم گفتند که دیگر هیچ مشکلی برای خانواده‌اش پیش نخواهد آمد، اما او همچنان نگران بود.

خوش‌بختانه دیگر با مزاحمتی رو به رو نشدیم و بالاخره به پاکستان رسیدیم. بعد از یک دوره‌ی سختی و دشواری، چند سال در پاکستان زندگی نسبتاً آرامی داشتیم. با آن‌هم زندگی در تبعید برای ما بسیار سخت و پر از چالش بود. با وجود همه‌ی مشکلات، خانواده‌ی ما به یکدیگر قوت قلب می‌دادند و تلاش می‌کردیم تا شرایط را تحمل کنیم. در ابتدا، زندگی در کشور جدید برای ما غریب و ناشناخته بود، اما کم‌کم با کمک مردم خوب آنجا و تلاش‌های خود ما، به یک زندگی نسبتاً پایدار دست پیدا کردیم. روزها به کار می‌پرداختیم و شب‌ها با هم می‌نشستیم و از خاطرات گذشته صحبت می‌کردیم. هرچند زندگی در تبعید سخت بود، اما از آزادی و امنیتی که داشتیم، قدردان بودیم.»

مادرم با این جمله‌ها به پایان روایتش نزدیک می‌شد. چهره‌اش نشان می‌داد که خاطرات تلخ و شیرین گذشته همچنان در دلش زنده‌اند. او به آرامی افزود: «ما یاد گرفتیم که حتی در شرایط سخت، امید را در دل داشته باشیم. آن‌چه باعث زنده ماندن ما شد، اراده و عشق به زندگی بود.»

من به او نگاه می‌کردم و احساس می‌کردم داستانش نه تنها روایت زندگی ما، بلکه قصه‌ای جهانی است؛ داستان درد، مقاومت و تلاش برای زنده ماندن. در آن لحظه، حس کردم که هر کلام او مانند نیایشی است که روح ما را زنده نگه می‌داشته و به من آموخته که در هر تاریکی، نوری وجود دارد.

مادرم لبخندی زد و ادامه داد: «ما همه چیز را از دست دادیم، اما هیچ‌گاه زحمات و امیدهای خود را فراموش نکردیم. حالا وقت آن است که آن تجربیات را با نسل‌های بعدی در میان بگذاریم. زیرا تنها با یادآوری این داستان‌هاست که می‌توانیم به همدیگر قوت قلب دهیم و نه تنها گذشته را فراموش نکنیم، بلکه برای آینده‌ی خود برنامه‌ریزی کنیم.»

این سخنان مادرم در دل من جای گرفت و احساس کردم که او نه تنها چشم‌انداز زندگی‌اش را با من در میان گذاشت، بلکه به من یاد داد که هرگز امیدم را از دست ندهم.

نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link