دقیقاً سه سال پیش بود، آنوقت که من با پرستو، رفیقم، در کوچههای برچی قدم میزدیم. پرستو، دختر دوازدهسالهی دیروز، تازهعروس امروز است. خیلی خوب آن سالها را به یاد دارم که پرستو از هدفهایش حرف میزد. او دختری بود که در غربت زندگی میکرد و تنها آرزویش این بود که فضانورد شود.
پرستو پدرش را در انفجار موعود و مادر و برادر خردسالش را که هنوز در بطن مادرش بود، در انفجار دیگری از دست داده بود. اکنون او با خواهر کوچکش، سهیلا، همراه با کاکایش زندگی میکنند. پرستو برایم از کاکایش گفته بود و از اینکه چگونه آدمی است.
کاکای پرستو مردی بود که خود دختری نداشت و بهروشنی از ذات دختر بدش میآمد. وقتی پرستو مادرش را نیز از دست داد، تنها سرپناه او همین کاکایش بود. او و سهیلا جان، پس از درگذشت مادرشان، فقط دو روز در خانهی خودشان ماندند. بعد از آن به خانهی کاکایشان رفتند و از آن زمان تاکنون همانجا زندگی میکنند.
دیگر زندگی برای پرستو مانند زهری تلخ و تند شده بود. درهای مکتب را طالبان و درهای کورسها را کاکایش به روی او بسته بود. در این سالها، کاکایش مثل بردهای از او و سهیلا کار میکشید. اکنون پرستو دختر پانزدهسالهای است که تمام کارهای خانه را انجام میدهد.
همین دیشب بود که در پیامخانه واتساپ بالاپایین میرفتم، دیدم شمارهی ناآشنایی برایم پیام داده و نوشته: «سلام گلم، چطوری؟ خوبی؟ حال مادرت چطور است؟»
پیش از آنکه جواب بدهم، نوشتم: «شما؟»
بعد از هفت دقیقه جواب داد: «پرستو هستم، از برچی»
نوشتم: «آها! پرستو جان، خودت چطور استی؟»
قصه ادامه یافت. حدود ده دقیقه صحبت میکردیم. پرسیدم: «کجا استی دختر؟»
گفت: «خانهی خوشویم.»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «خانهی خوشویم.»
خندیدم و با لحن شوخی گفتم: «تو کجا و خوشو کجا! تو به درد کسی نمیخوری.»
گفت: «هنوز باورت نمیشود؟»
اینبار با لحنی دیگر جواب داد. یاد کاکای خشناش افتادم. با خودم گفتم هرچه بر سر دوستم آمده، مقصر اصلی کاکای اوست.
گلویش بغض گرفته بود و به تعریف کردن شروع کرد. از آنجا گفت که دو سال میشد با سهیلا در خانهی کاکایش زندگی میکردند. گفت: بعد از گذشت یک سال از فوت مادرم، همهی اعضای خانوادهی پدرم راضی شدند که مرا به پسر عمهام بدهند. بیشتر از یک هفته میشد که فضای خانه با این حرفها برایم آشفته شده بود.
روز جمعه بود و من از همهچیز بیخبر بودم. کاکایم وارد اتاق من و سهیلا شد و گفت: «پرستو! دختر! آماده باش، همین چند دقیقهی دیگر خواستگارت میآید.»
تا خواستم بپرسم «کی؟» گفت: «دختر! با توام، پرحرفی نکن، زود آماده شو!» هیچ چارهای نداشتم….
هرچه فکر کردم، چیزی به جز خودکشی به ذهنم نرسید. پشت بام طبقهی سوم رفتم. خواستم خودم را پایین بیندازم. با خودم تا سه شمردم و وقتی گفتم «سه»، خود را پایین انداختم. از هوش رفته بودم و هیچچیز به یاد ندارم که چه اتفاقی افتاده بود.
کاکایم مرا به انباری خانه منتقل کرده بود تا به هوش بیایم. صبح آن روز به هوش آمدم. اطرافم را نگاه کردم؛ جز سهیلا خواهرم هیچکسی نبود. او گریهکنان میگفت: «خدایا، خواهرم را شفا بده، جز او کسی را ندارم.»
خود را تکان دادم. سهیلا مرا دید، پیشم آمد، بلندم کرد و هر دو نشستیم. مرا سخت در آغوش گرفت و گفت: «خواهر جان، لطفاً مرا پیش اینها تنها نگذار! من از اینها میترسم.»
چشمانم پر از اشک شد. گفتم: «بریت قول میتم که هیچوقت تو را از جلوی چشمانم دور نکنم.»
او را در آغوش گرفتم. ناگهان صدای پای کسی آمد. در باز شد. دیدم کاکایم با شلاق سیاه در دست راست، به سمت من و سهیلا آمد. سهیلا را پشت خودم گرفتم. او جیغ میزد و رنگ از چهرهاش پریده بود.
آن روز، شنبه، از ساعت ده صبح تا چهار بعد از ظهر، کاکایم مرا شلاق زد. دیگر پوست و گوشت بدنم یکی شده بود. توان ایستاد شدن نداشتم. سهیلا از هوش رفته بود. آن شب و روز را هر دو در همان انبار گذراندیم. از ترس نتوانستم بخوابم. سهیلا هنوز به هوش نیامده بود. بهسختی خود را به او رساندم و در آغوشش گرفتم.
چشمان بادامیاش بادکرده، گونههایش پاره شده و اشکهایش خشک شده بر صورتش نشسته بود. گریه کردم و یاد مادرم افتادم. گفتم: اگر مادرم بود، این روزها را هرگز نمیدیدم.
چشمم به صورت سهیلا افتاد. دیدم به هوش آمده و تلاش میکرد چشمانش را باز کند. فقط مرا نگاه میکرد. دیگر توان حرف زدن نداشت. هم از زخم شلاقها و هم از گرسنگی و تشنگی. خودم را نباختم. بلند شدم تا چیزی برایش بیاورم.
از آن اتاق بیرون آمدم. وارد حیاط خانه شدم. همه طوری نگاهم میکردند، گویا گناه بزرگی مرتکب شده بودم. با کسی حرف نزدم. رفتم سمت آشپزخانه، کمی نان خشک و یک گلاس آب برداشتم و برگشتم.
دیدم سهیلا نشستهاست. همینکه گلاس آب را دید، طوری نگاهش کرد گویا سالهاست که تشنه بودهاست. منتظرش نگذاشتم. گلاس آب را به دهانش بردم، با ولع نوشید و نان را هم خورد. بعد توانست راه برود. رفت سمت اتاقی که در آن استراحت میکردیم. من هم دنبال او رفتم. گلاس را هم در آشپزخانه گذاشتم.
وارد اتاق شدم، دیدم سهیلا قلم و کتابچهای در دست دارد و میخواهد چیزی بنویسد. مزاحمش نشدم و از اتاق بیرون رفتم تا به کارهای خانه برسم.
حدود شش ماه از آن روزها گذشته بود. این بار کاکایم و کاکای کلانم چیزی بین خود گفته بودند. کاکایم تصمیم گرفت مرا به پسر کاکای کلانم که ۲۶ ساله است و در بامیان زندگی میکند، بدهد.
هیچ راهی نداشتم. مجبور بودم قبول کنم. اما این بار بدون هیچ حرفی، کاکای کلانم از بامیان آمد، شال روی سرم انداخت و مرا عروس پسرش کرد. باز هم آن روز، شنبه بود.
فقط دو هفته بعد از شال، در کابل ماندم. سپس شوهرم آمد و مرا به بامیان برد. هیچگاه خواهر خوبی برای سهیلا نبودم. به قولم نتوانستم وفا کنم و او را پیش آنها تنها گذاشتم. تنها نگرانیام آیندهی سهیلاست.
نمیخواهم آیندهاش مانند من رقم بخورد. دیگر چه بگویم از این آدمهای زشت و خشن؟ با شنیدن این قصه، قلبم پاره میشد. پشت گوشی آنقدر گریه کردم که دیگر توان حرف زدن نداشتم. گلویم بغض گرفته بود. هیچ حرفی نداشتم. بدون آنکه او چیزی بگوید، گوشی را قطع کردم و شروع به نوشتن کردم: داستان دختر برچی، دختری که همصنفی دوران مکتبم بود… و امروز، پس از سختیهای زیاد، ناچار عروس کاکایش شدهاست.
نویسنده: زینب خورشید