در دو سال اخیر و همزمان با شدتگرفتن «افغانستانیبگیر» و اخراج مهاجران از ایران، موج مهاجرستیزی در این کشور هم بیشتر از پیش تقویت شد. با اینوجود، برخی از شهروندان ایران به خاطر تبلیغ گستردهی رسانهای و تبلیغهای هدفمند در رسانههای اجتماعی، نسبت به مهاجران افغانستانی در ایران بدبین شدند. گاهی این بدبینیها از حد یک نگاه نفرتانگیز اجتماعی، به اقدامهای عملی مهاجرستیزانه در جامعهی ایران انعکاس پیدا کرد. همچنان در اکثر مواقع، سویاستفاده و بدفتاری کارفرماها با کارگران، صاحبخانهها و طرفهای معامله با مهاجرین شدت گرفت.
حکیمه مهدوی، زنی که داغ زندان و شکنجهی طالبان در کابل را در دل دارد، اینک از تجربهی تلخ مهاجرت در ایران نیز رنج میبرد. او در صف نانوایی به خاطر افغانستانیبودن و به حیث یک زن آواره مورد توهین و تحقیر قرار گرفت و در این روزها با تهمت «دزدی فرش» از سوی صاحبخانهی پیشینش در یکی از شهرهای ایران درگیر است و قرار است که کارش به دادگاه بکشد.
از زندان طالبان تا فرار به ایران
حکیمه مهدوی 26 سال سن دارد که دو سال و شش ماه میشود که در ایران زندگی میکند. حکیمه دختر معترض ضد طالبان، در کابل از سوی نیروهای این گروه ازکافهی «تبسم» در دشت برچی بازداشت و به زندان برده شد.
او که در زندان از سوی طالبان مورد توهین، تحقیر و شکنجه قرار گرفت و با پرداخت پول هنگفت آزاد شدهاست، میگوید: «نیروهای طالبان مرا هنگامی که در کافهی تبسم با دوستم سحر قصه میکردم، بازداشت کردند و به حوزهی 18 انتقال دادند. در پیش چشمانم، در کافه مردان را شلاق زدند؛ اما یک نفر از میان 20 نفر مرد حاضر در کافه از ترس جان خود اعتراض نتوانست. دخترانی که در آنجا بودند پرسیدند که گناه ما چیست؛ اما طالبان همه را فاحشه گفته از آنها بهطور اجباری ویدیو گرفتند و آنها را مجبور کردند که اعتراف کنند برای کارهای غیراخلاقی و رابطهی نامشروع بامردان در اینجا هستند. من اعتراف نکردم و گفتم که وقتی گناهی نکرده باشم، برای چه اعتراف کنم؟ آنها مرا در موتر بالا کردند و در حالی که سر و صورتم را پوشانده بودند، با خود به حوزهی 18 بردند و در یک اتاق تاریک زندانی کردند. به خانوادهام تماس گرفتند و در بدل رهایی من یک میلیون افغانی خواستند.»
طالبان به خانوادهی حکیمه گفتند که اگر با ده لک افغانی به حوزه نیایند، آنها دختر شان را میکشند. حکیمه که با درد و اندوه از رفتار نیروهای طالبان یاد میکند، میگوید که آنها او را فاحشه میگفتند: «مادرم از پشت تلفن التماس میکرد که دخترش را اذیت نکنند و آنها پول را آماده میکنند. وقتی برادرم تلفن را گرفت، طالبان به او گفت که با ده لک افغانی بیا و این فاحشه را از اینجا ببر. همهی زنان شما هزارهها فاحشه هستند.»
طالبان با شکنجه و لتوکوب میخواستند که حکیمه اعتراف کند که به خاطر فعالیتهای ضدطالبانی از بیرون پول میگیرد. آنها این دختر معترض را با دندههای برقی شکنجه میکردند. شب به پایان رسید و حکیمه زیر شکنجه و شلاق طالبان نیمهجان شد؛ اما برادرش نتوانست یک میلیون افغانی بیاورد: «آن شب برای من درازتر از یک سال گذشت و فردا برادرم با 800هزار افغانی به حوزه آمد. او آن مبلغ پول را از تمام نزدیکان و دوستانش قرض گرفت. من آزاد شدم و طالبان به خاطر 200هزار افغانی برادرم را به شش ماه زندان محکوم کردند. آنها یک ورق را که به زبان پشتو نوشته شده بود به من دادند تا امضا کنم. من آن را امضا کردم؛ اما از این که فهمیدم به خاطر کمبود پول برادرم به زندان افتاده از ناراحتی پاهایم سست شد و به زمین افتادم. با گریه و زاری گفتم که دیگر اعتراض نمیکنم. برادرم تنها پسر مادرم است. یکی از طالبان به من گفت که برو گمشو، زیاد جیغ و داد نکن!»
فرار از کابل و بیقرار در ایران
پس از رهایی از چنگ طالبان، حکیمه در معرض تهدید بیشتر از سوی این گروه قرارگرفت و مجبور شد که کشور و کابلش را ترک کند. او راه دیگری نداشت و به سوی ایران حرکت کرد. به این امید که در ایران شاید چند روزی آرام زندگی کند: «در کابل دیگر جای زندگی برای من نمانده بود و مجبور شدم که با خانوادهام از افغانستان بیرون شوم. در واقع فرار کردیم و آمدیم به ایران. در ایران هم از آرامش خبری نبود. بیشتر از دو سال و شش ماه شده است که در اینجا هستیم. تا امروز خاطرههای تلخی ثبت سرنوشت من شده است. در اینجا انسان مهاجرارزشی ندارد. گاهی به تو به چشم یک مجرم و متجاوز نگاه میکنند. موج مهاجرستیزی بدبینی مردم ایران نسبت به مهاجران افغانستانی را تقویت کردهاست. به وضعیت مردم مهاجر که میبینم خیلی ناراحت میشوم. کار میکنیم، زحمت میکشیم؛ اما ارزش انسانی نداریم. در این دو ونیم سال زندگی در ایران با کسانی آشنا شدهام که بیشتر از 40 سال در اینجا زندگی و کار کردهاند؛ اما همان مهاجر حقیری که بودند، هستند. هیچچیزی جز سن و سال مهاجران در اینجا تغییر نمیکند. اگر مهاجران زحمتکش افغانستانی نباشند ایران برای70 درصد کارهای شاقهی خود به مشکل روبهرو میشود؛ اما رفتارهای غیرانسانی پولیس و برخی از باشندگان و کارفرمایان واقعا غیرقابل توصیف است.»
او از زندگی در ایران خاطرههای زیادی دارد و میگوید که با خوبیها و بدیها روبهرو شدهاست. کسانی با مهربانی و انسانیت با او رفتار کرده و با کسانی هم سر خورده که به شدت توهین و تحقیرش کردهاند: «خاطرات خوب و بد زیاد دارم. خوبان در همهجا هستند و رفتار انسانی خود را بدون هیچ منتی انجام میدهند. من در اینجا به یک خاطرهی تلخ و شکننده از روزی اشاره میکنم که در نانوایی مورد تحقیر و سرکوب قرار گرفتم. باری، در یک نانوایی رفتم و یک کیلو آرد خواستم. همهی کسانی که در صف نانوایی ایستاد بودند بدون تامل شروع کردند به توهین و تحقیرکردن من. آنها گفتند که شما حق ندارید آرد بگیرید. گفتند که تمام مشکلات ما به خاطر مهاجران است. چرا نمیروید به کشور خود و گموگور نمیشوید؟ نتوانستم شنیدن حرفهای آنها را تحمل کنم. دست خالی به خانه برگشتم و چیزی جز اشک و افسوس نصیبم نشد.»
حکیمه میگوید که برای داشتن کارت بانکی و سیمکارت با مشکل روبهرو شده و به دلیلهای نامشخص از سوی کارمندان اداری ایران روبهرو میشود و با هر بار مراجعه مشکل دیگری در کارش پیدا میشود: «من اقامهی دانشجویی دارم و غیرقانونی زندگی نمیکنم. امسال در اوج بگیربگیر کارتهای بانکی و سیمکارتهای ما را بسته کردند. حال هر چند تلاش میکنم نمیتوانم کارت بگیریم. برای گرفتن سیمکارت به (کد فیدا) ضرورت است. وقتی کد فیدا را میبرم یک بهانهی دیگر میتراشند. در اینجا زندگی ما پر از دشواری و حقارت است.»
تهمت دزدی از طرف صاحبخانه
حکیمه میگوید که سال گذشته یک خانه اجاره کرد و صاحبخانه وقتی فهمید که آنها از افغانستان آمدهاند، هر روز تلاش میکرد نقش یک بالاسر سختگیر را برای آنها بازی کند و هر روز یک محدودیت نو وضع میکرد تا این که آنها مجبور شدند آن خانه را ترک کنند: «صاحبخانه همیشه با ما برخورد زشت داشت. هر روز به زندگی ما مداخله میکرد و ما را زیر نظر میگرفت و بارها پیش مهمانان ما، ما را خجالت داد. تمام رفتارهایش تحقیرآمیز بود. پشت دروازه را نگاه میکرد و کفشها را میشمرد و اگر مهمان میداشتیم مشکل ایجاد میکرد. اگر جایی میرفتیم هم از ما پرسان میکرد. تا این که مجبور شدیم آن خانه را تخلیه کنیم.»
وقتی حکیمه و خانوادهاش خانه را تخلیه کردند، صاحبخانه شش میلیون تومان از پول پیش خانه را نداد و به آن هم اکتفا نکرد و جای بودوباش حکیمه را پیدا کرد و گفت که آنها فرش خانهاش را دزدیدهاند: «ما مجبور شدیم که آن خانه را ترک کنیم. طبق قرارداد خانهاش را تسلیم کردیم؛ اما صاحبخانه شش میلیون از پول ما را نداد و چیزی نگفتیم. پس از مدتی خانهی ما را که امروز در اینجا زندگی میکنیم پیدا کرد و هر روز به دروازه میآمد و میگفت که شما خانهی مرا خراب کردهاید و به من ضربه زدهاید. دید که چیزی از ما حاصل نمیشود. چند بار در املاکها رفتیم و آنها به نفع ما فیصله کردند؛ اما او باز هم دست از سر ما بر نداشت و تهمت دزدی فرش خانهی خود را به ما زد و گفت که اینها وقتی از خانه بیرون شده فرش خانه را با خود برده، در حالی که خانه فرش نداشت و ما خود آن را فرش کردیم، اگر فرش میداشت در قرارداد نوشته میشد. املاکی اجازه نمیداد که ما فرش خانه را بدزدیم.»
حکیمه میگوید که در غم آن صاحبخانه مانده است و او دست از سرش بر نمیدارد. میگوید که «دزدیدن فرش خانه در شان ما نیست. مجبور شدم به او بگویم که اگر من واقعا فرشش را دزدی کردهام در دادگاه شکایت کند. اگر طبق قانون حق با او باشد من برایش فرش میدهم. برایش گفتم که اگر او شکایت نکند، من شکایت میکنم. ما کار غیرقانونی نکردهایم. صاحبخانه از مهاجرت و وضعیت ما به حیث نقطهی ضعف استفاده میکند. او فکر میکند که به خاطر افغانستانیبودن ما قانون از ما حمایت نمیکند و برای همین حتا به ما تهمت دزدی زده است. این آدم به زبان خوش نمیفهمد و نمیخواهد بفهمد. کار ما بدون دادگاه حل نمیشود.»
نسیم کافرسنگ