روزشمار حوادث در غرب کابل – قسمت هشتم

Image

برگرفته از دفتر خاطرات معلم عزیز رویش

اشاره: این یادداشت‌ها برای اولین بار در سال ۱۳۷۴ به صورت پاورقی در نشریه‌ی «امروز ما»، ارگان نشراتی حزب وحدت اسلامی در پشاور منتشر شد. در آن یادداشت‌ها، به مقتضای فضا و شرایطی که پیش آمده بود، عنوان «استاد مزاری» را به «رهبر شهید» تغییر داده بودیم. در بازنشر این یادداشت‌ها، دوباره همان تعبیری را که در یادداشت‌های روزانه‌ی خود داشتم، استفاده می‌کنم: «استاد مزاری». آن زمان، ما «مزاری» را یا «استاد مزاری» می‌گفتیم یا «استاد». عنوان «بابه» و «رهبر شهید» در تعبیرات ما، بعدها، رفته رفته، پررنگ‌تر شد. حالا من، او را فقط «مزاری» می‌گویم: «مزاری؛ و دیگر هیچ!». این تعبیر را از دو معلم زندگی و خاطره‌هایم وام گرفته ام: معلم شریعتی که گفته بود: «فاطمه فاطمه است.» و اوریانا فالاچی که نوشته بود: «زندگی؛ جنگ و دیگر هیچ!». برای من نیز: «مزاری مزاری است.» و «مزاری؛ و دیگر هیچ!» سایر تعبیرات و اصطلاحات را با حفظ امانت و انعکاس فضای ذهنی و تبلیغی همان روز، بدون دست‌برد حفظ می‌کنم.

***

تذکر: شرح حوادث غرب کابل را که تا تاریخ ۲/۲/۱۳۷۳ از دفتر یادداشت‌های روزانه‌ی خود تهیه می‌کردم، چون یادداشت‌های مذکور، پس از تاریخ متذکره در غرب کابل قطع می‌گردد، بقیه‌ی حوادث در امروز ما، از صحبت‌های نستوه، عضو شورای مرکزی حزب وحدت اسلامی که در جریان یک ماه آخر مقاومت غرب کابل عضو هیأت ارتباطی حزب وحدت با طالبان نیز بود، به نشر رسیده است. این مصاحبه را من انجام داده بودم و صورت کامل آن را در امروز ما منتشر کردیم. (رویش)

… من بسیار متأسف هستم، گزارشی را که لحظه به لحظه و با ذکر دقیق تاریخ آن‌ها یادداشت کرده بودم، در لحظه‌ای که توسط طالبان دستگیر شدم، به دست آن‌ها افتید. لذا ممکن است که نتوانم حوادث را تاریخ‌وار بیان کنم و واضح است که صرفاً به طور کلی تا آن‌جایی که در خاطرم هست، برای تان می‌گویم و اگر تاریخ بعضی شان هم به یادم آمد، خواهم گفت.

یک شب قبل از آنکه طالبان وارد چهارآسیاب شوند، من، آقای احدی و با جمعی از دوستان و شاید هم خود شما، در پهلوی استاد بودیم. در آن‌جا صدایی را از رادیو کابل شنیدیم که بالای موج اف.ام پخش می‌کرد. فریکانس آن دقیقاً همان بود که هر شب حزب اسلامی نشرات پیام آزادی خود را از طریق آن پخش می‌کرد. همه به حیرت افتیدیم. از این طرف و آن طرف جست‌وجو کردیم تا اینکه بالاخره فهمیده شد که کسی پیام آزادی را نگرفته و دولت از همین فریکانس برنامه پخش می‌کند.

به هر صورت، همان شب، که شب بسیار تلخی بود، تمام قوماندان‌ها خواسته شدند و استاد مزاری به آن‌ها دستور و وظایف خاصی دادند. ولی به هر حال، وقت از وقت گذشته بود. ما و شما در جریان هستیم که نیروهای جنبش ملی – اسلامی هم که خواهان کمک شدند، برای شان نفر روان شد تا آن‌ها را از جنوب و جنوب‌شرق به غرب کابل انتقال بدهند. تا صبح آن روز نیروهای جنبش کلاً منتقل شده و در خط‌های اسکاد و ده‌دانا جابه‌جا شدند.

صبح آن روز که نیروهای حزب اسلامی از چهارآسیاب بیرون شده بودند، طالبان رسیدند و به گفته‌ی اکثر دوستان که شاهد صحنه بودند، نیروهای شورای نظار هم از این طرف تا چهارآسیاب خود را رسانیده بودند و بعضبی از نیروهای از سمت جنوب‌غرب تا قسمت‌های ریشخور را گرفتند.

طالبان برای نیروهای شورای نظار اخطار دادند که باید مواضع حزب اسلامی را عاجل ترک گویند و پس بروند. کسانی که از صحنه دیدن کرده بودند، قصه کردند که هفت نفر طالب، وقتی که وارد چهارآسیاب شدند، با جمعی از مردم نیروهای شورای نظار را که در حدود یک و نیم صد نفر می‌شدند، خلع سلاح کرده و به طرف مرکز شهر انتقال دادند. به تعقیب این کار، در اخطار دومی، قسمت‌های ریشخور و اطراف آن هم تخلیه شدند تا اینکه آخرین پسته‌ی نیروهای طالبان در قسمت پسته‌ی مشترک حزب اسلامی و حزب وحدت اسلامی – که در سابق بود – جابه‌جا شد.

پسته‌ی مشترک در آخر دوغ‌آباد موقعیت دارد و در نزدیکی‌اش تانک تیل هم است. وقتی که طالبان به اینجا رسیدند، شورای مرکزی فیصله کرد که هیأتی تعیین شود تا بروند و با آن‌ها مذاکره کنند و ببینند که آن‌ها چه می‌گویند و چه می‌خواهند. ما هم از هر طرف می‌شنیدیم که تمام نیروها، به خصوص دولت کابل، آقای سیاف و به همین قسم بعضی از دوستان دیگر هم پیشتر از ما به دیدن طالبان در میدان‌شهر و جاهای دیگر رفته بودند. از طرف شورای مرکزی من، آیت الله شیخ‌زاده، آقای ابوذر و آقای مقصودی به اکثریت آرا تعیین شدیم که باید برویم و با طالبان صحبت کنیم و ببینیم که خواسته‌های آنان چیست و چه می‌خواهند و چه می‌گویند. البته اقدامات دیگری هم شده بود که بعضی از دوستان در جریان هستند. مثلاً از پشاور و غزنی و کویته و بعضی جاهای دیگر هم با نماینده‌های طالبان دیدار شده بود. وقتی که ما رفتیم، برای اولین بار کسی را به نام مولوی بورجان با شش نفر از طالبان – که اسم‌های شان را در یادداشت‌هایم داشتم و متأسفانه در ذهنم نمانده است – در تانک تیل که از برادران تاجک منطقه بود، دیدیم و با آن‌ها صحبت کردیم. مولوی بورجان ظاهراً ادای طالبی می‌کرد. در این صحبت نماینده‌ی جنبش کسی به نام داکتر پامیر و از حرکت اسلامی برادری به نام واحدی همراه ما بود. در این صحبت طالبان خواست دیگری نداشتند. صرفاً خواست شان همین بود که شما سلاح‌های تان را تسلیم کنید و می‌گفتند که هر کسی سلاح‌های خود را برای طالبان تسلیم کند و از خود اخلاص نشان بدهد، دوست طالبان است، ضرر نمی‌کند و فایده می‌کند و از این قبیل حرف‌ها.

ما در این‌جا بحث را روی مسایل سیاسی و آینده‌ی افغانستان و آینده‌ی حکومت در کشور کشاندیم و از آن‌ها تقاضا کردیم که ما یک ملیت هستیم، نماینده‌ی یک ملیت هستیم، حزب وحدت نماینده‌ی یک ملیت است، طبیعی است که خواست‌های به خصوصی دارد، شما در آینده چقدر می‌توانید این خواست‌ها را برآورده کنید و فعلاً به این خواست‌ها چقدر احترام می‌گذارید. آن‌ها گفتند که ما طالب هستیم، گپ سیاسی نمی‌فهمیم، سیاست کار آدم‌های کلان کلان است، ما آمده ایم که افغانستان را خلع سلاح کنیم، تمام شر و فسادی که فعلاً در افغانستان است، کلاً از بودن سلاح‌ها است و وظیفه‌ی ما فقط جمع‌آوری این سلاح‌ها است. ما هم با کسی دشمنی خاص نداریم و به یک صدا می‌گوییم که هر کس سلاح خود را پیشتر بدهد، برایش خوب است، او دوست ماست و هر کس که نداد در موقع موعودش که رسید، باز می‌فهمیم که چه قسم عمل کنیم.

حرف دیگری بیش از این نداشتند. این جلسه‌ی اولی بود که در اینجا ختم کردیم و گفتیم که خوب است، حرف‌های شما را شنیدیم، بعداً برای این حرف‌های شما جواب تهیه می‌کنیم. گزارش خود را برای شورای مرکزی دادیم، شورای مرکزی بالای این مسایل فکر کرد و روی این حرف‌ها غور شد که وقتی این آدم‌ها گپ سیاسی نمی‌زنند، بناءً ما باید اول با همان کسانی که گپ سیاسی می‌زنند، مسایل خود را مطرح کنیم و بعد از آنکه با آن‌ها مسایل ما حل شد، می‌آییم با این آدم‌های نظامی، یا کسانی که در سنگر نشسته و فقط تقاضای سلاح مردم را دارند، صحبت می‌کنیم. لذا به این تلاش افتیدیم که نظریات این‌ها را در جاهای دیگر جست‌وجو کنیم که چه می‌گویند.

در این راستا بعضی دوستان در خارج و جاهای دیگر تلاش کردند. مثلاً آقای استاد خلیلی در پاکستان، همین‌طور هم در قندهار، غزنی و میدان‌شهر نماینده‌هایی را تعیین کردیم که با سران طالبان صحبت کنند. از تمام این‌جاها نیت ظاهری طالبان کم کم معلوم شد و عده‌ای برای ما این‌طور اطمینان می‌دادند که در برابر مردم شیعه، به خصوص حزب وحدت در غرب کابل، هیچ کاری نداریم، حقوق شان برای ما محترم است، ما آن‌ها را به رسمیت می‌شناسیم و به این برادران بسیار احترام می‌گذاریم و از این قبیل حرف‌ها.

دوستان دیگر هم از هر طرف اطمینان می‌دادند که برخورد این‌ها خوب است. بر این اساس ما یک مقداری مطمین شدیم و گفتیم که خوب است؛ سیاست حزب وحدت هم از قبل واضح است که یک سیاست متکی بر مذاکره و مفاهمه بوده و خواستش هم واضح است. هر کس، چه اعضای شورای مرکزی، چه قوماندان‌ها و چه مسئولین و چه دبیر کل حزب وحدت اسلامی، این خواسته‌های خود را گفته و مطرح کرده اند و دیگر حاجت به تذکر نیست. مذاکره‌ی ما دوام پیدا کرد و برای بار دوم ما به چهارآسیاب رفتیم. در این صحبت، آن‌ها باز هم حرف دیروزی خود را تکرار می‌کردند: فقط خلع سلاح و دیگر هیچ. ما برای آن‌ها گفتیم که حزب وحدت با یک عده از بزرگان و نماینده‌های شما صحبت کرده و آن‌ها برای ما اطمینان داده و حرف‌هایی را مطرح کرده اند، آیا در این زمینه برای شما هم احوالی داده شده یا نه، در این مورد اصلاً صحبت کرده اید یا نه؟ نظر تان چیست؟

مولوی بورجان در چهارآسیاب تشریف داشت. در شفاخانه‌ای که قبلاً در اختیار حزب اسلامی بود. تا هنوز هم البته همان شعارهای قبلی حزب اسلامی از دیوارهای شفاخانه دور نشده بود. وضعیت عمومی طالبان را وقتی که می‌دیدیم، برای ما عجیب بود. وضعیت شان بسیار بد و قسماً مانند نیروهای محلی معلوم می‌شدند و از آن‌ها زیاد توقع هم نداشتیم که حرف منظم سیاسی بزنند. زیرا واضح است کسی که سیاست می‌کند، از همان اول وضعیت سیاسی، نظامی‌اش، وضعیت افراد و اطاق و همه‌ی کارهایش جمع و جور شده و منظم است. اما از این‌ها کاملاً چیز دیگری بود. به خصوص وقتی که وارد اتاق می‌شدیم که با آن‌ها مذاکره کنیم، طالب صاحبان، مجموعاً می‌آمدند و می‌نشستند و فقط برای ما و مولوی بورجان، یک میدان خورد باقی می‌گذاشتند، دیگر اصلاً جایی نمی‌ماند.

ولی ما با این‌هم، مذاکرات خود را ادامه دادیم و از آن‌ها پرسیدیم که وقتی شما صرفاً سلاح را می‌خواهید، هدف تان از این جمع کردن سلاح چیست؟ گفتند که هدف ما از جمع کردن سلاح فقط همین است که در افغانستان برادرکشی از بین برود، صلح و امنیت به وجود بیاید. در این شرایط که ملل متحد از آن‌طرف آمده و می‌خواهد که امنیت را تأمین کند و برادرها را از این برادرکشی منع کند، ما هم اصلاً خواست ما این است که سلاح‌ها را جمع کنیم؛ چون عامل اصلی تمام جنگ‌ها در افغانستان سلاح است. ما از آن‌ها پرسیدیم که خوب، شما به این کار چقدر امیدوار هستید که مثلاً می‌توانید سلاح‌ها را جمع کنید؟ برای ما دلیل می‌آوردند که شما نمونه‌اش را از قندهار تا کابل تماشا کنید که ما چطور توانستیم در ظرف شش ماه، هفت – هشت ولایت را به اصطلاح فتح کنیم و بگیریم؛ چون مردم از ما راضی اند، قوماندان‌ها راضی اند، ما پیش می‌رویم و خدا هم با ما است!

گفتیم: خوب، کابل مثل سایر ولایات نیست، دیگر ولایات جنگ نبوده و قوماندان‌ها را شما قبلاً دیده بودید، اما در کابل جنگ بسیار شدید است، شما می‌بینید که هر لحظه وضعیت در اینجا حساس‌تر می‌شود و هر کسی اگر بفهمد که حتی یک لحظه سلاح در دست حریفش نیست، همان یک لحظه را هم غنیمت می‌شمارد و فوراً حمله می‌کند؛ مثلاً حزب وحدت اگر در قسمت جمع‌شدن سلاح با شما صحبت و توافق کند، یقیناً که از طرف مسعود و ربانی و آقای سیاف شدیداً مورد حمله قرار می‌گیرد، همین حالا هم هر روز ده‌ها انسان در اثر فیرها و جنگ‌های آنان کشته می‌شوند. حالا اگر ما از خود دفاع نکنیم، امنیت این مردم را کی می‌گیرد و دشمنان این مردم را چه کسی مانع می‌شود؟ آن‌ها دلیل آوردند که همین حالا نیروهای ما در نزدیک‌ترین منطقه که عبارت از سنگ‌نوشته باشد، با نیروهای دولت روبه‌رو است، هیچ‌گونه جنگ و درگیری نیست. هیأت‌های دولت مرتباً، همه‌روزه، از چندین جانب می‌آیند و با ما صحبت می‌کنند، مذاکره می‌کنند، پس معلوم است که دولت با ما جنگ ندارد و با ما جنگ نمی‌کند و احتمالاً که آن‌ها هم سلاح‌های خود را تسلیم کنند؛ بناءً شما هم کوشش کنید که اخلاص نشان بدهید (البته با همین کلمه) اخلاص نشان بدهید و سلاح‌های خود را زودتر تسلیم کنید. خوب، مذاکره‌ی امروزی ما باز هم در همین جا ختم شد و رفتیم گزارش خود را به شورای مرکزی دادیم؛ جوانب قضیه سنجیده شد و در این مورد بحث‌های مفصل صورت گرفت. البته بار دیگر هم روزی آن‌ها احوال دادند که شما یک دفعه نماینده‌ی خود را روان کنید. این وقتی بود که یک‌عده دوستان در قندهار، غزنی و بعضی جاهای دیگر، به خصوص در میدان‌شهر، نماینده‌های طالبان را دیده بودند و در واقع نماینده‌های باصلاحیت شان هم آن‌ها بودند که عضو شورای طلبه‌ها بودند؛ آنها آمده بودند که نماینده‌ی حزب وحدت را ببینند. وقتی که در دوغ‌آباد می‌رسند، ملابورجان آن‌ها را می‌بیند و آن‌ها را می‌بیند که خوب است که شما آمده اید، بیایید برویم در چهارآسیاب، در آن‌جا ما نماینده‌ی حزب وحدت را می‌خواهیم و صحبت می‌کنیم. این‌ها را با همین بهانه و با یک زیرکی خاص از اینجا روان می‌کنند و برای‌شان می‌گویند که نماینده‌های حزب وحدت نیامدند.

آن روز برای ما احوال داده بودند که شما ساعت چهار بجه بیایید. این احوال را برای کسی به نام قوماندان اسمعیل خان که در دوغ‌آباد، نزدیک‌ترین پسته با طالبان را داشت، گفته بودند، اما برعکس، در آن‌طرف، برای طالبان گفته بودند که ساعت چهار بجه بیایند. ما هم طبق وعده، ساعت چهار بجه به دوغ‌آباد رفتیم. در آن‌جا گفتند که نماینده‌های طالبان ساعت یازده بجه به دوغ‌آباد آمدند و چون شما نیامدید، برگشتند. ما در مورد تعیین وقت غلط به ملابورجان اعتراض کردیم؛ او گفت که پروا ندارد. من در مسأله‌ی کابل کلاً اختیار دارم و آن‌ها هم به من اختیار داده اند. گپ همان یک گپ است: اگر آن‌ها بگویند، اگر ما بگوییم، از قندهار بگویند، از غزنی بگویند و یا از هر جای دیگری که بگویند، دیگر گپی وجود ندارد.

چیز دیگری که در اینجا قابل گفتن است، این است که در اولین روزی که ما برای مذاکره با طالبان رفتیم، و شهید ابوذر، آیت‌الله شیخ‌زاده و آقای مقصودی در جمع هیأت بودند، در اولین لحظه‌ای که نشستیم، طالبان را معرفی کردند که در این میان که همه مولوی بودند، سه نفر قابل محاسبه بودند که باید روی شان درنگ می‌شد: یکی خود مولوی بورجان بود، یکی مولوی محمد ربانی بود که رییس این بخش به حساب می‌رفت و مولوی بورجان معاونش بود و دیگرش هم مولوی عبدالواحد یا رییس عبدالواحد باغرانی بود. به محض آنکه نام ملا عبدالواحد را گرفتند، استاد ابوذر به سویش به طور دقیق نگاه کرد تا اینکه ده نفر از اعضای شورای طالبان معرفی شدند، شهید ابوذر بلافاصله در وسط حرف‌های ملابورجان داخل شده و گفت که این مولوی عبدالواحد باغرانی را من خوب می‌شناسم. این یک جمعیتی است که تا چند روز پیش با ما جنگ داشت، حالا چطور او را در بین طالبان آورده اید؟

مولوی بورجان حرف ابوذر را قطع کرد و در حالی‌که عبدالواحد می‌خواست از خود دفاع کند، مولوی بورجان پیش‌دستی کرد و گفت که خوب، با ما از هر جای که هستند، از این‌جا، از آن‌جا، هر کسی که آمده، سلاح خود را بر زمین گذاشته و با ما ملحق شده است، حالا در جمع طالبان است و دیگر آن قوماندان سابقه نیست. ابوذر باز هم به این حرف انتقاد کرد و گفت که اگر این‌طور است، پس چرا در بین شما یک نفر از طالب‌های هزاره نیست، در حالی‌که از هزاره‌ها هم طالب‌های بی‌طرف زیادی هستند که در حوزه‌های علمیه و در مدارس درس خوانده اند، ولی ما در این‌جا حتی یک نفر از آن‌ها را نمی‌بینیم و اگر هست، ما را نشان بدهید. آن‌ها گفتند که سیاست طالبان این است که برای هیچ‌کسی دعوت‌نامه‌ی رسمی روان نمی‌کند و اگر کسی هم بیاید، ممانعت نمی‌کنند، حالا اگر از طالب‌های برادران هزاره و تشیع بیایند، ما ممانعت نداریم؛ بیایند و با ما همکاری کنند، بسیار خوش هم می‌شویم. رییس عبدالواحد هم یکی دو گپ زد که گویا من جبهه‌ی خود را برای طالبان تسلیم کرده و فعلاً نیروی طالب هستم و دیگر نیروی جمعیت نیست و شورای نظاری نیستم. این حرف‌هایی بود که در همان اولین روز صحبت شدند و متأسفانه من فراموش کردم که در جایش می‌گفتم.

به هر صورت، وقتی که امروز ما در این جلسه دیدیم که آن نماینده‌های خاصی که آمده بودند، نیستند، گفتیم که خوب، وقتی آن‌ها نیستند، ما هم کدام گپ خاصی نداریم و اگر شما کدام حرفی دارید، بفرمایید. مولوی بورجان برآمد و ما را گفت که به هر صورت، گپ همان یک گپ است، ما نسبت به شما مردم حسن نظر داریم و می‌خواهیم که همین مشکلات از سر شما و از سر همه‌ی مردم کم شود، لذا بهتر است که شما سلاح‌های تان را بدهید، ما امنیت شما را به طور عام و تام تأمین می‌کنیم، به تمام ایمان، وجدان، قرآن، ناموس و هر چه که می‌گویید، سوگند می‌خوریم که برای کسی آزار و اذیت نرسد، شما بهتر است سلاح‌های خود را بدهید.

ما رفتیم و این مذاکرات باز هم ده – دوازده روز دوام پیدا کرد. در روزهای آخر من تنها می‌رفتم. یک روزی، مثل آنکه طالبان اشتباه کرده یا مثلاً حرفی در ذهن شان مطرح شده بود، برای حزب وحدت احوال داده بودند که شما وقتی نماینده‌ی خود را می‌فرستید، باید نماینده‌ی باصلاحیت یا نماینده‌ی شخص مزاری باشد که ما بتوانیم با او حرف بزنیم. وقتی که این مسأله در شورا مطرح شد، باز هم مرا استاد مزاری به عنوان نماینده‌ی خاص خود مکتوب داد و یک نفر از برادران پشتون را هم آنجا فرستاد. البته در طول این مدت، در مذاکراتی که بوده، هر وقت ضرورت می‌افتاد، نمایندگان جنبش و حرکت اسلامی نیز شرکت می‌کردند.

به هر حال، من روز دیگر با نامه‌ی خاص استاد مزاری رفتم. در این‌جا لازم است این را هم بگویم که هر باری که ما به مذاکره‌ی طالبان می‌رفتیم، با خود یک ترجمان پشتوزبان را هم می‌بردیم. برای اینکه من به زبان پشتو کمتر آشنایی داشتم و آن برادران اگر احیاناً فارسی را هم می‌فهمیدند، فارسی حرف نمی‌زدند و من اغلب یکی از برادران پشتوزبان را که دوست یکی از قوماندانان حزب وحدت بود، با خود می‌بردم. این بار وقتی که رفتم، دقیقاً روزهایی بود که آقای مسعود بر غرب کابل حمله کرده بود. ما در زیر باران مرمی و راکت خود را به چهارآسیاب رساندیم. این بار باز هم ما حرف‌های خود را گفتیم و آن‌ها هم حرف خود را تکرار کردند. من برای آن‌ها یادآوری کردم که شما بیشتر از دفاع مظلومین، قطع جنگ، دفاع از امنیت مردم و این قبیل حرف‌ها صحبت می‌کنید، حالا همین جنگ را خود شما دیدید که آغازگر آن کی بود و شما که خود را به عنوان یک طالب یا یک عالم دینی می‌گیرید، مسئولیت تان چه چیزی را ایجاب می‌کند؟ شما به خوبی نظاره می‌کنید که آتش این جنگ تنها نظامی‌ها را نمی‌سوزاند، بلکه به خانه‌های مردم بی‌دفاع غرب کابل بمب می‌ریزند، راکت می‌زنند و هر لحظه می‌بینید که بر سر این مردم چه حال است. مولوی بورجان که ظاهراً خیلی زیر احساسات آمده بود، حرکت کرد و آمد تا از نزدیک غرب کابل را دیدن کند. او گفت که من در این مورد با بزرگان خود مشورت می‌کنم و من از این حادثه بسیار متأسف هستم. او ضمناً چندین فحش و دشنام را نثار آقای سیاف و مسعود و ربانی کرد.

بد نیست این را هم بگویم که بورجان همیشه در بحث‌های خود سیاف را شیطان بزرگ نام می‌کرد و یک روز حتی قصه‌ی جالبی را حکایت کرد به این مضمون که روزی شیطان در یک قریه رفت، در آن‌جا یک آدم فوق‌العاده مکار و حیله‌گر نشسته بود که تمام مسایل قریه را از روی شیطانی پیش می‌برد و جامعه را در به در کرده بود. شیطان که این وضع را دید، سرش پایین ماند و هیچ گپ نزد؛ رفیقش گفت: چرا کار نمی‌کنی؟ صحبت‌هایت را شروع کن. شیطان در جواب گفت که تا فلانی خان در این‌جا باشد، مرا صبر است! این حرف او هم مشخصاً در زمانی بود که تازه قضیه‌ی مذاکره‌ی جلال‌آباد میان مجاهدین پیش آمده و ملابورجان از آن خبر شده بود.

در همین جا خوب است که یک قضیه‌ی دیگر را نیز برای‌تان یادآوری کنم که مشخصاً در قضایای غرب کابل دارای اهمیت زیاد می‌باشد. پیش از نشست جلال‌آباد میان مجاهدین، اولین بار خدا رحمت کند استاد شهید، مزاری، طرح جبهه‌ی مشترک را بر علیه طالبان عرضه کرد و توافق دوستان خود را که عبارت از شورای هماهنگی بود، نیز به خاطر آن گرفت. در آن‌جا بر سر این مسأله صحبت شده بود که متأسفانه از جمع دوستان، این حرف برای آقای سیاف نیز رسانده شده بود که بعداً برای مسعود و مولوی نبی هم انتقال داده شد. لذا پیش از آن‌که نماینده‌های شورای هماهنگی که از هر حزب یک نفر بودند، این توافق را با نماینده‌های دولت و سیاف امضا کنند، طالبان را نیز خبر کرده بودند و بعداً سیاف و مسعود از این معاهده سر باز زده و گفتند که دیگر نیازی به این دفاع مشترک نیست، این کار فایده ندارد و چطور و چه کار است و …. خلاصه که پلان مشترک کاملاً منتفی شد و به همین خاطر مولوی بورجان می‌گفت که شما هزاره‌ها باید بدانید که تنها دوست نزدیک شما، صرفاً طالبان است و غیر این دیگر هیچ کس دوست شما نیست، این‌ها شما را بازی می‌دهند؛ خصوصاً همین شیطان بزرگ. شما ببینید که آن‌جا طرح مشترک را مطرح کرده و باز خودش همین طرح را قبول نکرده تا طالبان هزاره‌ها را بزند و دیگر این را هم بدانید که نماینده‌های دولت، همیشه نزد ما می‌آیند، می‌گویند که عامل اصلی جنگ همین هزاره‌هایند، این‌ها هزاره اند، این‌ها کافر اند، این‌ها رافضی اند، این‌ها چه اند و ….! این‌ها را بزنید، بکشید، ما با شما یکی هستیم. خود مسعود برای ما می‌گوید که من یک عسکر شما هستم، شما باید کار سیاسی و اداری مملکت را در دست داشته و پیش ببرید و کار نظامی را من انجام می‌دهم، من یک عسکر هستم، به شرط اینکه اول حزب وحدت را از کابل بکشید و اسلحه‌ی شان را بگیرید.

بد نیست بگویم که در همین ده دوازده روز مذاکرات پی‌هم، ما گاه‌گاهی شاهد این‌طور صحنه هم می‌شدیم که همان لحظه که ما می‌رسیدیم، نمایندهای دولت بیرون می‌شدند یا وقتی که داخل اتاق، با بورجان صحبت می‌کردیم، نماینده‌های دولت می‌رسیدند که دارای تیپ‌های مختلف بودند. من حتی یک بار رییس ستره محکمه را دیدم که به دفتر ملا بورجان آمده بود. البته من او را نمی‌شناختم؛ ولی آقای مقصودی می‌شناخت و با او قول هم دادیم و پرسیدیم که شما در اینجا چه می‌کنید؟ آن‌ها بالاترین کسان خود را برای مذاکره روان می‌کردند و این کار برای طالب‌ها یک‌ مقدار دلهره و سوال هم خلق کرده بود که بعدها ما آن را فهمیدیم و آن اینکه چطور است که دولت همیشه بالارتبه‌ترین و سیاستمدارترین آدم‌های خود را حتی در حد رییس ستره محکمه و اغلب هم ده، پانزده، بیست نفر می‌فرستد، ولی مزاری همیشه یکی یا دو نفر عادی خود را روان می‌کند و همیشه هم صرفاً بر یک حرف خود پافشاری دارند و به همین دلیل بود که برای آن‌ها دلهره ایجاد شده و از استاد مزاری خواسته بودند که نماینده‌ی خاص خود را بفرستد.

سوال: در جریانی که شما با طالبان مذاکره داشتید، با شورای نظار و دولت هم تماس‌هایی صورت می‌دادید، چنان‌چه که قبلاً نیز اشاره‌ای کردید. جزئیات این تماس‌ها چگونه بود و بالاخره چگونه و تا کجا پیش رفتید؟

جواب: درست است. ما با شورای نظار و دولت هم تماس‌هایی داشتیم. یکی از دوستان که اصلاً از بدخشان بود، به نام داکتر صاحب جمال مرتباً می‌آمد و صحبت می‌کرد که باید قضایا در افغانستان به خصوص در کابل حل شود. مذاکراتی جریان داشت که بر اساس آن مسأله دفاع مشترک هم کم و بیش صحبت شده و تا جایی پیش رفت. بیشتر صحبت‌های وی در این بود که مثلاً جنگ و خون‌ریزی در افغانستان قطع شود، ما با همدیگر برادر هستیم، از ملیت‌های محروم هستیم و …. این مسایل را آن‌ها بیشتر عنوان می‌کردند.

این صحبت‌ها ادامه یافت و ما در آخرین لحظا تقریباً بسیار مطمین شده بودیم که اگر واقعاً آقای ربانی و آقای مسعود و دوستان دیگر خواسته باشند، مشکلات حل می‌شود و ما از آن خوش هستیم؛ چون که اساسی‌ترین خواسته‌ی ما همین بوده است: ما می‌خواهیم که صلح و امنیت باشد، در جامعه عدالت تأمین گردد، هر کس به حقوق خود برسد، ما خوش هستیم و حتی برای آن‌ها اختیار عام و تام دادیم که بروید و به هر فیصله رسیدید، ما را قبول است. ولی وقتی‌که آن‌ها به آن‌طرف می‌رفتند، هر روز یک حرف تازه و یک بهانه‌ی جدیدی می‌آوردند. مثلاً روزی بر سر این بحث می‌کردند که نماینده‌ها چه کسانی باشند. برای ما این مسأله مطرح نبود که این نماینده عضو شورای مرکزی باشد یا یکی از قوماندانان باشد. به هر حال، هر کسی که باشد، نماینده‌ی حزب است. حرف‌ها در شورای مرکزی فیصله‌ شده و به نتیجه‌ی واحدی می‌رسد، هر کسی که برود، حامل همین پیام است. حتی ما این را فیصله کردیم که آقای استاد مزاری شخص همین داکتر صاحب جمال را از طرف خود نماینده انتخاب کند، ولی آن‌ها این اعتماد را نداشتند. یکی دو روز، دو سه نماینده را روان کردند. در غرب کابل، کسی به نام قاضی مستضعف که از دوستان بود، زندگی می‌کرد. او روزی در آن‌جا آمده بود، آن‌ها بهانه گرفتند که این آدم در این‌جا چه می‌کند و خاص به خاطر همین مقدار حرف که قاضی صاحب مستضعف در آن‌جا بود، حرکت کردند و برگشتند.

ما واقعاً متعجب بودیم که این‌ها چه می‌کنند. واقعاً برای ما جالب بود که سر اصل مسأله هیچ کسی بحث نمی‌کرد و صرفاً روی قیافه و هیکل و وجود این و آن آدم حساسیت نشان می‌داد. نمی‌دانستیم که این کار چه معنا دارد. متأسفانه در جریان مذاکرات اغلباً این وضعیت را می‌دیدیم و البته باید بگویم که اکثر نماینده‌هایی که می‌فرستادند، آدم‌های صادق و خوبی بودند و ما شکی نداشتیم که این نمایندگان خیرخواهی می‌کردند و می‌خواستند که روابط را نزدیک سازند، ولی هر روزی که این نمایندگان می‌آمدند، در همان روز یا مردم ما را از سر کوه‌ها به رگبار گلوله می‌بستند، یا مثلاً می‌دیدیم که از دهمزنگ موتری را می‌زدند، یا با یک بهانه‌ی دیگر کار را خراب می‌کردند.

به خصوص، در این روزهای اخیر، یعنی در روزهای قبل از جنگ اخیر، هر روز این نماینده‌ها را می‌فرستادند که صحبت کنند، یعنی به این عنوان می‌خواستند که ما را غافل سازند و خود شان حمله کنند؛ در حالی که از همه‌ی این کارها و برنامه‌های شان خبر داشتیم. یک روزی که داکتر صاحب آمد، من گفتم که باز آمدید؟ باز می‌خواهید کجا را بزنید؟ دشت برچی را می‌زنید؟ قلعه‌ی شاده را می‌زنید؟ پل سوخته را می‌زنید؟ کجا را می‌زنید؟ با این حرف‌ها و سخن‌ها، حتی کار به جایی رسید که همین داکتر صاحب که نماینده‌ی آن‌ها بود، بسیار شدید نگرانی داشت و خشمگین بود و می‌گفت که من از شما، از حزب وحدت و به خصوص از شخص استاد مزاری یک جهان سپاسگزار هستم و به عنوان یک روشن‌فکر تاجک و به عنوان نماینده‌ی مردم تاجک تشکر می‌کنم؛ ولی متأسف هستم که آقای مسعود، نه نماینده‌ی مردم تاجک است، نه کسی است که حرف سیاسی در کله‌اش کار کند و مسایل سیاسی را بداند. هر روز یک بهانه‌ای می‌آورد و مسأله‌ای را مطرح می‌کند که هیچ فایده ندارد. او یکی از قصه‌های خود را می‌کرد که وقتی من پیش آقای مسعود رفتم، برایش گفتم که من سخت متأسف هستم که مزاری نماینده‌ی هزاره و شیعه به من به مثابه‌ی یک تاجک اعتماد می‌کند و مرا نماینده‌ی خود می‌گیرد و کلاً اختیار می‌دهد، ولی پیش شما که می‌آیم، متأسف هستم که شما به عنوان یک تاجک، حتی بر من اعتماد نمی‌کنید؛ وقتی که من می‌روم از طرف شما حرفی را می‌زنم، فردا وقتی پیش شما می‌آیم، حرف دیگری می‌زنید!

به همین صورت بود که در آخرین لحظات، آن‌ها خود شان هم مأیوس و ناامید شده بودند. البته در همین جریان دوستان دیگری هم از جمله آزادبیگ و دوست دیگری به نام ترجمان بود، این‌ها آمدند و بسیار از نزدیک با آن دوستان صحبت کردند و بدون شک که حتی با آقای اکبری، آقای انوری، مصطفی کاظمی و بعضی دوستان دیگر هم صحبت کرده بودند و حتی بسیار دلسوزانه هم صحبت کرده بودند. آن‌ها قصه کردند که حتی صحبت‌ها آنقدر دوستانه شده بود که مصطفی کاظمی گریان کرد که ما نمی‌خواستیم این قضایا پیش بیاید. آزادبیگ و ترجمان گفتند که ما با این دوستان گفتیم که در تاریخ یک بار از این قضایا صحبت می‌شود که مردم هزاره به کمک مردم پشتون حبیب‌الله بچه‌ی سقاو را که از مردم تاجک بود، کوبیدند، این دفعه متأسف هستم و سخت متأثر هستم که شما برادران شیعه بر سر تانک‌های تاجیک سوار شوید و بروید برادران هزاره‌ی خود را در غرب کابل قتل عام و چور و چپاول کنید؛ این یک لکه‌ی ننگ تاریخی به دامان خود هزاره می‌ماند که به دست خود هزاره کوبیده می‌شود. ما از آن‌ها خواستیم که لطفاً شما از این گپ‌های تان تیر شوید، قضایای افغانستان، قضایای بالاتر از این چیزها است که باید حل شوند؛ باید حکومت تشکیل شود، شما همراه مزاری یا همراه هر کس دیگری اگر دشمنی خاص دارید، هر چه که دارید، همان وقت می‌توانید بین خود حل و فصل کنید.

به هر حال، قضایا به همین شکل جریان داشت؛ یعنی از طرف حزب وحدت سخت انعطاف نشان داده می‌شد که جنگ نشود و صلح حاکم شود، ولی دوستان، همین‌‌که نماینده روان می‌کردند، ما می‌فهمیدیم که عصر و شام آن روز، بعد از رفتن هیأت چه بر سر مردم ما می‌آید.

ادامه دارد….

Share via
Copy link