روزهای شاد زندگی ما در کابل

Image

گذر زمان این روزها دور از تصور و انتظار می‌گذرد. انگار ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و حتا حالا سال‌ها تلف می‌شوند. روزهایی که مرا به یاد گفته‌ی یکی از بزرگان می‌اندازد که: «اتلاف وقت، گران‌بها ترین خرج‌هاست.»

روزگاری بود که می‌خواستم برای تقویت و یادگیری بهتر زبان انگلیسی، کورس بگیرم و بخوانم؛ ولی در انتخاب کورس مردد بودم.

خواهرم این مسأله را با دوست‌اش در میان گذاشت و او مرکز «بلک هاوس» را پیشنهاد داد. شب با پدرم در این مورد مشوره کردم و از او اجازه گرفتم تا به کورس بلک هاوس بروم.

خوشحال بودم، آنشب بسیار طولانی به صبح رسید. سرشار از انرژی و انگیزه، پس از انجام کارهای روزمره در خانه، به قصد کورس از خانه بیرون شدم، در فاصله‌ی بین خانه و کورس، هیجان زیادی داشتم، انگار راه نسبت به روزهای دیگر طولانی‌تر شده بودند.

هوا و فضای مرکز آموزشی بلک هاوس برایم جذاب و زیبا بود؛ چون آنجا می‌توانست برایم شروع تازه‌ای باشد. هیجان و شوق زیادی داشتم تا زبان انگلیسی‌ام را تقویت کنم.

با مسئول آن‌جا حرف زدم و رسما در کورس ثبت نام کردم. با انگیزه و سرشار از انرژی به خانه برگشتم و موضوع را به پدر و مادرم گفتم. آن‌ها مثل همیشه برایم آرزوی موفقیت کردند و خواستار تلاش بیشتر برای رشد و ترقی شدند.

فردا که روز اول کورس بود، من آنجا بودم. درس‌ها در شروع کمی مشکل بود؛ شاید دلیلش این بود که من و خواهرم تنها شاگردان یک تایم آن کورس بودیم.

چند روز گذشت، شبی پدرم پرسید که دخترم درس‌هایت چطور پیش می‌روند؟

آسان است یا سخت؟

جواب دادم، آسان نیست؛ اما زیاد دشوار هم نیست. پدر ادامه داد و سوال کرد، روش درس دادن استاد تان چطور است؟

گفتم خوب است.

پرسید: استاد تان مرد است یا زن؟

سؤالی که برایم تازگی داشت؛ چون تا حالا کسی این سؤال را نپرسیده بود، جواب دادم که استاد ما مرد است.

پدرم دوباره پرسید، در صنف چند نفر هستید؟ گفتم من و خواهرم تنها هستیم.

پدرم با شنیدن این جواب، به فکر فرو رفت، سپس ناراحت شد و برای مدتی اجازه نداد به کورس بروم.

خواهرم ساعت درسی خود را تغییر داد و به صنفی حاضر شد که استادش یک خانم بود.

بعد از مدتی، من نیز به شرط این که ساعت درسی و صنف خود را تغییر بدهم، اجازه‌ی رفتن دوباره به کورس را دریافت کردم. ساعت درسی و استادم تغییر کرده بودند.

در گذشته نزد استاد غلامی درس می‌خواندیم که استاد کوشا، مسلط و مهربان بود.

استاد فریبا که استاد جدید من بود، چند روز به صنف آمد؛ اما یک روز برایش گفتم که نامزاد هستم. او باور نکرد و گفت تو هنوز بسیار کوچک هستی، چطور ممکن است نامزاد باشی؟

عکس‌های روز نامزادی‌ام را به او نشان دادم تا باورش شد. آنجا بودیم که کسی به نام انیس که او را استاد صدا می‌کردند آمد. تصورم این بود که او باید استاد زبان انگلیسی باشد؛ اما فهمیدم که او استاد خیاطی است.

آن روز ایشان در باره‌ی خیاطی برایم گفت و من نیز که از گذشته‌های دور دوست داشتم هنر خیاطی را یاد بگیرم، از این فرصت استفاده کرده و چیزهایی از او پرسیدم.

در خانه به مادرم گفتم که با یک استاد خیاطی آشنا شده‌ام و می‌خواهم خیاطی یاد بگیرم.

مادرم موافق بود، روزها منتظر بودم که وارد آموزشگاه خیاطی شوم، از استاد حسینی پرسیدم که چه زمان می‌توانم ثبت نام کنم و سر صنف حاضر شوم؟

او گفت در اول تاریخ، در زمان مقرر ثبت نام کردم و زمان بعد از ظهر را انتخاب کردم. درس‌ها شروع شدند.

نخستین جلسه درسی جذاب و آموزنده بود. شماره تماس استاد را گرفتم. از جمع هم‌صنفی‌ها فقط «صدیقه» در کلاس خیاطی نیز همراهم بود.

در بازگشت به خانه از طریق واتس‌اپ به استاد پیام گذاشتم، او ابتدا مرا نشناخت و زمانی که خودم را معرفی کردم، مرا شناخت.

جدا از سر کلاس، ارتباط من و استاد از طریق واتس‌اپ و فیسبوک هم جریان داشت، گاهی با یکدیگر درد و دل می‌کردیم، روزی در خانه مشغول کاری بودم که صدای پیامک تلفنم به گوش رسید.

تلفنم را برداشتم تا پیام را بخوانم که چشمم به عکس استاد افتاد، او عکس خود را استوری کرده و نوشته بود که «رفتم و دیگر بر نمی‌گردم.»

این جمله مرا کنجکاو کرد و راستش یک عالم ترس و دلهره نیز به جانم هجوم آوردند. می‌خواستم بدانم که منظور استاد از این جمله چیست؟

چرا می‌خواهد برود و دیگر بر نگردد؟

کجا می‌رود، چرا می‌رود، دلیل رفتنش چیست و… سؤال‌های زیادی در ذهنم رژه می‌رفتند. به استاد پیام دادم، سلام استاد جان، خوبی؟

دوست داشتم سریع استاد جواب سوالم را بدهد؛ اما مدتی گذشت و جوابی نیامد. دیگر بی‌قرار و بی‌حوصله شده بودم، بالاخره پس از مدتی جواب آمد: «سلام، من خوبم، تو خوبی؟»

دلم کمی آرام گرفت، پرسیدم استاد جان به کجا می‌خواهی بروی؟

او گفت، بیرون از شهر و شاید هم خارج از کشور. با این پیام اشک در چشم‌هایم حلقه زد، دلم گرفت؛ چون من تازه داشتم با استاد انس می‌گرفتم، دل تنگ شده بودم و فکر این که شاید دوباره استاد را نبینم آزارم می‌داد. این که نمی‌توانم دیگر با او قصه کنم، ازش یادم بگیرم و سفره‌ی دلم را پیش‌اش باز کنم مرا مچاله می‌کرد.

پرسیدم، استاد این را جدی که نمی‌گویید؟

استاد گفت، تا شما را خیاطی یاد نداده و فارغ نکرده‌ام، جایی نمی‌روم دلم کمی آرام شد.

اشتیاق یادگیری خیاطی دوباره سراسر وجودم را گرفت. آن روز جمعه بود، دوست داشتم ثانیه‌ها هر چه سریع‌تر به دقیقه‌ها و دقیقه‌ها زودتر به ساعت‌ها برسند و زودتر فردا شود تا دوباره استاد را ببینم و با او قصه کنم.

مادرم صدا زد و مرا به نزد خودش خواست.

اول ماه محرم الحرام بود که خواهرم به شهر غزنی رفت و تا هفتم محرم دوباره به کابل پس نیامد. نهم محرم بود که منطقه پل سوخته کابل انفجار شد.

من در خانه بودم که صدای وحشتناک انفجار به گوش رسید، صدای آشنا برای مردمان غرب کابل، صدایی که ممکن بود و هست که هر لحظه و در هر کجا از نزدیک‌ترین فاصله به گوش شما برسد.

انفجار همیشه مرا نگران و مضطرب می‌کرد، می‌دانستم که در یک لحظه، زندگی‌های زیادی خاکستر می‌شوند.

در خانه بودم که شنیدم در منطقه پل سوخته کابل انفجار شده است و خیلی ناراحت شدم. روشنی آن روز نیز به هر صورتی که بود خودش را به سیاهی شب وصل کرد. روز دهم ماه محرم بود و در آن روز به خاطر مسائل امنیتی و برای آن که امنیت مردم عزادار و مساجد بهتر تامین شود، رخصتی بود.

شبکه‌های مخابراتی قطع بودند و من نمی‌توانستم با کسی تماس داشته باشم، انترنت هم قطع بود و لحظه‌ها بسیار به کندی می‌گذشتند؛ چون من نمی‌توانستم از دیگران و استادم خبر بگیرم، ناراحت و نگران بودم، دلم برایش شور می‌زد و احساس می‌کردم، حادثه‌ی او را زمین‌گیر نکرده باشد.

پیش از ظهر آن روز در مسجد گذشت و بعد از ظهر آن نیز با برادر کوچک‌ترم «علی سیر» گذشت.

شب شد و شبکه‌های مخابراتی دوباره فعال شدند. سریع سایت‌های خبری و صفحه‌ی فیسبوک استادم را بررسی کردم و دیدم که آخرین بازدید او یک روز قبل بوده است.

به خودم گفتم که شاید انترنت او تمام شده و یا مساله‌ی دیگری بوده است که آن‌لاین شود. با همین تصور شب استراحت کردم و فردا صبح زود از خواب بیدار شدم. با مادرم در کارهای خانه کمک کردم و سریع آماده‌ی رفتن به کورس شدم.

آن روز شوق عجیبی برای رفتن به سمت کورس داشتم، می‌خواستم استاد را زودتر ببینم. دو روز بود که او را ندیده بودم، به آنجا که رسیدم مدیر کورس گفت که امروز تعطیل است.

برایم جالب بود؛ چون ما تازه از مرخصی آمده بودیم، از مدیر دلیل این تعطیلی را پرسیدم و او گفت که مامای استاد تان شهید شده است.

خیلی ناراحت شدم و سریع به خانه بازگشتم و برای استاد پیام فرستادم.

سلام استاد، آرزو دارم خوب باشید، شنیدم که مامای گرامی تان شهید شده است، خیلی متاثرم و برای تان تسلیت می‌گویم. همراه با پیام عکس‌های میوه‌های سوغاتی را که خواهرم از غزنی آورده بود و من می‌خواستم بخشی از آن را برای استاد هدیه ببرم، برای او فرستادم.

رابطه‌ی من و استاد با وجودی که از پیام‌های واتس‌اپ شروع شد؛ اما به مرور زمان گرم و صمیمی شد. من هر روز از پشت بام او را نگاه می‌کردم که در صنف به دیگران درس می‌دهد، او هم وقتی مرا می‌دیدید می‌خندید و این حس بسیار خوبی به من منتقل می‌کرد.

استاد هر زمان که درس‌هایش تمام می‌شد، ما دو نفره در پشت بام قدم می‌زدیم و در هوای تازه قصه می‌کردیم، خیلی دنیای قشنگی داشتیم و هر روز سفره‌ی دل خود را پیش یکدیگر باز می‌کردیم.

روزهای جمعه که تعطیل بودند من همیشه برای صدای زیبای استاد و درس‌های اول دلتنگ می‌شدم.

روزی که برای ثبت نام دوره جدید درسی می‌خواستم ثبت نام کنم، در دفتر کورس بودم که استاد دختران را صدا زد و گفت جمع شوید که یک کار ضروری با شما دارم.

همه جمع شدند و استاد گفت، من مقداری لوازم خیاطی مثل اوتو، چرخ خیاطی و لوازم دیگر را به اینجا می‌آورم تا شما بهتر و عملی‌تر درس‌ها را یاد بگیرید، این باعث می‌شود که هزینه‌های شما کمی بیشتر شود، آیا شما این هزینه اضافی را قبول دارید؟

شاگردان همه قبول کردند و من هم فیس خود را پرداختم و به خانه برگشتم. در خانه این مساله را با مادرم در میان گذاشتم که هزینه‌ی کورس کمی افزایش یافته است. نگران بودم که مادرم قبول نکند؛ اما او با آن مشکلی نداشت و من به درس‌هایم ادامه دادم.

هر روز زود از خانه بیرون می‌شدم و در کوچه منتظر رسیدن استاد می‌ایستادم تا با او یک‌جا وارد آموزشگاه شویم. گاهی در راه قصه‌های شیرینی بین ما رد و بدل می‌شد.

چندی بعد روز تولد استاد بود. من، خواهرم و دوستم صدیقه تصمیم داشتیم که آن روز برای استاد هدیه بخریم. این موضوع را با هم‌کلاسی‌ها در میان گذاشتیم، تصور می‌کردم که آنان موافق باشند؛ اما اینطور نشد.

روز تولد استاد نزدیک بود و ما پولی نداشتیم تا برای او هدیه بخریم، این مساله خیلی مرا اذیت می‌کرد و ناراحت بودم.

روزی می‌خواستم به بازار رفته و تحفه‌ی به اندازه توانم بخرم؛ اما پولم کافی نبود. خدا آن روز دوستی را سر راهم قرار داد، از دوستم یک مقدار پول گرفتم و به بازار رفتم.  

اول صبح بود و هنوز دکان‌ها کامل باز نشده بودند، یک عطر خوشبو را می‌خواستم بخرم؛ ولی پولم کم بود. یک گیلاس قشنگ را نیز پسندیدم؛ اما آن هم گران بود، بالاخره یک گیلاس دیگر را با قیمت کمتر خریدم.

آن هدیه هر چند ارزش مادی زیادی نداشت؛ اما به نظرم ارزش معنوی‌اش زیاد بود. از اینکه توانسته بودم برای روز تولد استادم تحفه بخرم شادمان بودم.

به کورس رسیدم، کتاب و کتاب‌چه‌ و لوازم دیگر را برای دوره آموزشی جدید از استاد فریبا گرفتم و به خانه برگشتم. قرار بود از فردا دوره‌ی جدید آموزشی شروع شود و من لحظه شماری می‌کردم تا زودتر فردا شود و به کورس برویم.

تصور می‌کردم که چطور هدیه را به استاد تقدیم کنم تا او بخندد و خوشحال شود. گیلاس را در الماری خانه گذاشتم و از مصئونیت‌اش مطمئن شدم و هر بار که گیلاس را می‌دیدم، قند در دلم آب می‌شد که زودتر آن را به استاد برسانم.

شب با همین فکر و خیال خوابیدم.

فردا روز خوبی بود؛ چون آن روز تولد استاد بود. تعدادی از شاگردان از استاد معذرت خواهی کردند و گفتند که از روز تولد او آگاه نبوده‌اند. من خوشحال بودم و احساس غرور می‌کردم که هم روز تولد استاد به یادم بوده و هم تحفه تولدش را آورده‌ام.

استاد از هدیه‌ی ما بسیار خوشحال شد و رضایت استاد، لذت آن روز را دو چندان کرد. آن روز نیز گذشت. در آخر روز به استاد زنگ زدم؛ اما خواهرش فریبا تلفن را جواب داد و گفت که استاد مصروف است و برای محفل شب نیز آماده می‌شود.

آرزوی لحظه‌های خوش کرده و خدا حافظی کردم.

چند روز بعد روز معلم بود. این موضوع را با هم‌کلاسی‌هایم در میان گذاشتم؛ اما استقبال خوبی نشد و بار دیگر من، خواهرم و صدیقه تصمیم گرفتیم تا سه نفری یک هدیه برای استاد بگیریم.

بازهم پول کافی نداشتیم، از مادرم مقدار کمی پول گرفتم و به بازار رفتیم. تصمیم گرفتیم که برای استاد این بار تکه (رخت) بگیریم.

آنجا تکه‌های رنگارنگ بود و سلیقه‌ی ما سه نفر یک رنگ را می‌پسندید. بالاخره یک رنگ را انتخاب کردیم و خریدیم. رنگی که مورد پسند من بود و دیده بودم که استاد نیز از آن رنگ استفاده می‌کند. به همین خاطر مردد شدیم که استاد از آن رنگ خرسند شود؛ چون لباس به آن رنگ داشت.

ناراحت شدیم؛ چون هم پول خود را هدر داده بودیم و هم مردد بودیم که استاد از آن خوشش می‌آید یا خیر؟

دوباره با زحمت از مادرم پول گرفتم و رفتیم از همان دکان، تکه‌ی با رنگ دیگر گرفتیم.

فردای آن روز در صنف، هم‌کلاسی‌ها را قانع کردیم تا یک هدیه‌ی دسته‌جمعی هم برای استاد بگیریم. پول جمع کردیم و به بازار رفتم و پس از گشتن زیاد یک کیف دستی مناسب و خوب را خریدیم.

در جریان بازگشت از قصه‌ی دردناک و تلخ زندگی یکی از دوستانم با خبر شدم. او با وجودی که هنوز شانزده ساله بود، ازدواج کرده، بچه‌دار شده و سپس طلاق گرفته بود. این که چقدر زجر کشیده و به خاطر طلاق گرفتن تمام دار و ندارش را از دست داده است، خیلی مرا ناراحت کرد.

با چشم‌های اشک‌آلود به خانه رسیدم، مادرم پرسید که چرا اینقدر ناوقت آمدی؟ به مادرم گفتم که سرود تمرین می‌کردیم. به او دروغ گفته بودم و این دروغ مرا اذیت می‌کرد.

چند دقیقه بعد تصمیم گرفتم که به مادرم راستش را بگویم و همه چیز را برایش قصه کردم، تصور می‌کردم مادرم ناراحت شود؛ اما مادرم ناراحت نشد.

در روز معلم، مسئولیت تهیه‌ی کیک را شکیبا و صدیقه داشتند، آن‌ دو در روز معلم دنبال آوردن کیک رفتند و ما صنف را تزئین کردیم. صنف را به خوبی آرایش و تزئین کردیم، استاد غلامی با دیدن تزئین صنف متحیر شده بود، صدیقه نسبت به همه دیرتر به صنف آمد.

برنامه این بود که سفره را با غذا پر کنیم؛ اما سفره‌ای نداشتیم؛ چون صدیقه یادش رفته بود که سفره با خودش بیاورد.

خانه ما نزدیک‌تر از دیگران به کورس بود و من دوان دوان دوباره به خانه برگشتم و با وجودی دیر شده بود؛ اما سفره را به کورس آوردم.

در کوچک یک کودک خردسال با دوچرخه‌اش بازی می‌کرد، از او گفتم دوچرخه‌اش را بدهد تا به کورس بروم، دوچرخه را گرفتم و به سرعت حرکت کردم. آن پسر بچه نیز از دنبالم تا کورس آمد تا دوچرخه‌اش را پس بگیرد.

آن روز لحظه‌های بسیار خوبی را سپری کردیم، ضمن جشن روز معلم، تمرین کردیم و روز را با خوبی و خوشی سپری کردیم.

آن روزها مثل یک رؤیا بودند، صنف، درس، هم‌کلاسی، آرزوها، رؤیاها و تلاش برای آینده‌ی بهتر، روزهایی که تکرار نشدند و رفتند. روزهایی که از رؤیاهای همه ما دزدیدن و مثل دود در هوا چرخیده و مثل بخت بسیاری از دختران که پیچاپیچ از لوله‌ی تنور و کنار دیگ‌دان‌های آشپزخانه‌ها بالا شده و از سوراخ‌های تنگ بخاری به هوا می‌روند، از کنار ما رفتند و دود شدند.

انگار یک خواب و یک رؤیای شیرین بود، ممکن بود خیلی رؤیایی و عالی نبودند؛ اما خوب بودند.

می‌شد نفس کشید، تنفس کرد و احساس آزادی داشت. روزهایی که به بسیاری از ما یاد داد که مقاوم‌ترین سبزه‌ها در سخت‌ترین و صعب‌العبورترین صخره‌ها می‌روید و ریشه‌ی یک گل زیبا ممکن است دل یک صخره و سنگ را بشکافد!

نویسندگان: مریم امیری و نازنین نظری

Share via
Copy link