• خانه
  • جوانان
  • روزی‌که همه‌ی دختران افغانستان در قفس تاریک اسیر شدند

روزی‌که همه‌ی دختران افغانستان در قفس تاریک اسیر شدند

Image

نمی‌دانم امروز را چه بنامم یا حال غم‌انگیزم را در این روز چگونه بیان کنم؟ روزی‌که دختران افغانستان مثل پرنده‌های بی‌بال‌وپر در قفس تاریکی در افغانستان اسیر شدند.

امروز پانزدهم آگست است؛ یعنی بازهم به سومین پانزدهم آگست سال می‌رسیم که چرخه‌ی آن سیاهی و تباهی تکرار می‌شود.

حالا که این یادداشت را می‌نویسم، ساعت دقیقا ۹ صبح است. در اطاق دیگر دور از خانواده نشستم و ذهنم در گذشته‌های نه چندان دور گرفتار است.

سال ۱۴۰۱ شمسی، دقیقا بیست و پنجم اسد برابر با پانزدهم آگست بود. آن‌روز با طلوع خورشید که آسمان را نیلی کرده بود، از خواب بیدار شدم. همه‌ی اعضای فامیل دور هم نشسته بودیم. کسی نگران به نظر نمی‌رسید. طرف هر کدام از اعضای فامیل که نگاه می‌کردم، با لبخند گرمی از من استقبال می‌کردند. همه تبسم بر لب داشتند. با آن‌هم هر کسی غرق در افکار خود بود؛ اما من با خود فکر می‌کردم که طالبان هرگز نمی‌توانند کابل را تصرف کنند. درست در همین حال که غرق در افکار خود بودم، خواهر بزرگم دروازه‌ی اتاق دیگر را با شتاب باز کرد و رو به همه‌ی ما گفت که «طالبان نزدیک کابل رسیدند و احتمال این می‌رود تا چاشت کابل را نیز بگیرند.»

با این حرف او هم‌همه‌ای در خانه پربا شد. دیگر از آن تبسم‌های شیرین خبری نبود. به جای آن، ترس بزرگی در چشمان اعضای خانواده دیده می‌شد. احتمالا همه به این فکر بودند که دختران شان را چگونه از چنگ این گروه وحشت‌ناک نجات دهند.

زمان به سرعت می‌گذشت. ساعت یک بعدازظهر بود که خبر شدیم، طالبان وارد کابل شدند. تصور کردم که با حضور آنان، دیگر از دختران زیبا در کوچه‌ها و جاده‌های شهر خبری نیست. هرگز نفهمیدم آن روز چه شد و چه خوردیم. ساعت2 و 30 دقیقه‌ی بعد از چاشت بود که می‌خواستم ظرف‌های غذای چاشت را بشویم. وقتی مصروف شستن ظرف‌ها بودم، به خودم تسلی می‌دادم که فقط حکومت تغییر کرده است، چیزی ترس‌ناکی اتفاق نیفتاده است.

 ناگهان حرف‌های مادرم به یادم آمد که از دوره‌ی گذشته‌ی طالبان برای‌مان قصه کرده بود. همه‌ی وجودم را وحشت فرا گرفت. همه‌ی ظرف‌هایی که در دستانم بود به زمین افتاد و شکست. مادرم سراسیمه به آشپزخانه آمد و پرسید چه کرده‌ام. با هق‌هق گفتم: مادر جان اگر طالبان به‌خاطر چپلی پوشیدن به همه‌ی ما دختران شلاق بزنند چه؟ اگر ما را از رفتن به مکتب منع کنند چه؟ اگر نگذارند که ما رویا های خود را به واقعیت تبدیل کنیم چه؟! مادرم با شنیدن این حرف‌ها با من یک‌جا به گریه افتاد و گفت خداوند مهربان است….

با ترس و نگرانی که وجود همه‌ی ما را گرفته بود، ساعت دقیقا به 9 شب رسید. در کوچه و پس کوچه‌های کابل هیاهویی برپا شده بود. دیگر از آن آرامی و اطمینانی که شب‌های کابل پیش از آن داشت ،خبری نبود. حال و هوای کابل به یک وحشت بزرگ تبدیل شده بود.

در خانه‌ی ما پدرم با هردوکاکایم و دیگر همسایه‌ها در بام‌های خانه‌ی‌شان بودند تا از خانه‌ها، فامیل و ناموس‌شان محافظت کنند. من هم برای کمک با آن‌ها یک‌جا بالای بام خانه رفته بودم.آن‌جا پدرم گفت: برو داخل خانه، ما و همه‌ی همسایه‌ها هستیم و هرگز نمی‌گذاریم که به شما آسیب برسد.  

***          ***          ***

حالا از ورود طالبان به شهر کابل هفت روز گذشته بود. همه‌ی فامیل‌های نزدیک ما کابل را ترک کرده بودند. از جمله خانواده‌ی خود ما. دیگر از آن فامیل بزرگ خبری نبود. حالا آن فامیل پانزده نفری، به یک فامیل شش نفری تبدیل شده بود….

 از آن‌روز تا حالا که سه‌سال تمام شد، برای دختران افغانستان مانند سه قرن گذشته‌است. حالا در کوچه و پس‌کوچه‌های شهرهای افغانستان از آن تبسم‌های پرشور و از آن چشم‌های نورانی خورشید مانند دختران که بی‌انتها موج می‌زد، خبری نیست. همه‌ی دختران بالاتر از صنف از ششم را از مکتب و درس محروم کرده‌اند…!

نویسنده‌ها: معصومه عینی و زهرا عینی

Share via
Copy link