زینب حسنی
استاد، سلام.
نامهام را برای شما مینویسم؛ با جملهای که از درسهای تان الهام گرفته ام:
«ما وضعیت خود را به ارادهی خود تغییر میدهیم و مطابق خواست خود شکل میبخشیم. من علیه خوشبختی دیگران نیستم، ولی دوست دارم همه مثل من باشند و از دیدن خوشبختی دیگران شاد شوند. میدانم که این تغییر نیز به کار من بستگی دارد. من مصصم هستم که این تغییر را نیز در جامعهی خود ایجاد کنم.»
امروز کابل روز سرد و ابری زمستان بود. سردی در وجود تک تک مردم این شهر حس میشد. باد سرد در هر کوچه و پس کوچهی کابل میوزید و سردی را مثل نیش زنبور، آرام و سوزناک داخل وجود همه میکرد. هر کسی که کنار بخاری گرم نبود، از شدت سرما قلبش را نیز مانند دست و پایش یخ میزد. گفتم قلبش را. یادم آمد که قلب مردم کابل را این روزها، بیبهانهی زمستان و سرمای زمستان، یخ زده است. پس جمله ام را اصلاح میکنم: دست و پایش را نیز مانند قلبش یخ میزد.
زمانی که از کورس انگلیسیام به سوی خانه راه افتادم، تند تند قدم برمیداشتم. از دو چیز فرار میکردم: از سردی هوا و وحشتی که تفنگداران طالب در کابل من به وجود آورده اند. باشند یا نباشند، هراس شان روح و روان مردم این شهر را سرد کرده است.
وقتی به خانه رسیدم به مادرجان و پدرجانم سلام دادم و کنار بخاری که هوای گرم آن فراز اتاق را فرا گرفته بود، جا خوش کردم. فکرم درگیر این بود که چرا دوستانم از دو روز به این سو، قربانی ترس طالبان شده و به صنف درسی نمیآیند. غیبت شان صنف را مغموم و خالی ساخته است. امروز از جمع شش نفر، فقط من و دو دوست دیگرم حاضر بودیم. چهار نفر دیگر از ترس مأمورین شلاق به دست و تفنگدار طالب صنف را ترک کرده اند. غرق همین فکر بودم که با صدای مادرم تکان خوردم: دخترم، چای سرد میشود. از صبح چای نخورده ای. از اینکه بدرقم تکان خورده بودم، شرمیدم و آرام لبخند زدم. رفتم و بی سر و صدا چای صبحم را خوردم.
ساعت را دیدم که عقربهاش روی هشت و نیم رسیده بود. باید آماده میشدم تا به خانهی ادینا، دوست صمیمیام، بروم. مادرکلانش از زیارت کربلا آمده بود و امروز ختم قرآن داشتند. از من و فاطمه خواسته بود تا زودتر از دیگران به خانهاش برویم و با او در کارهایش کمک کنیم.
به سوی الماری لباسهایم رفتم. هر یک از لباسهایم را که میدیدم با شرایط طالبانی مناسب پوشیدن نبودند. این روزها همهی دختران با لباسهای دراز رفت و آمد میکنند. من از این که با طالبان همکلام شوم، نفرت دارم. راستش، بیش از اینکه نفرت داشته باشم، میترسم. نفرتم نیز به خاطر همین ترس، بیشتر از اینکه از طالبان باشد، از خودم است. از جامعهای است که در آن زندگی میکنم. مثل هر روز دیگر، لباس سیاه درازم را که سر تا پایم را میپوشاند، بر تن کردم. ماسک سیاه را نیز بیرون کردم تا روی صورتم کش کنم تا هر چه بیشتر شبیه هیولایی شوم که طالبان از انسان این شهر توقع دارند.
لحظهای به خودم و لباسم نگاه کردم. تصمیمم عوض شد. لباس سیاه را از تنم بیرون کردم. خواستم یک رنگ روشن را بپوشم. فکر میکردم انتخاب این رنگ، نوعی اعتراض من در برابر خواست و قانون ظالمانهی طالبان است. لباسی را که نه به اندازهی لباس سیاه؛ اما کمی رنگش مایل به سفید بود، انتخاب کردم و پوشیدم. بعد از دقایقی آمادهی رفتن شدم. قرآن کریم را زیارت کردم و از خانه بیرون شدم.
در کوچه، به صورتی ناخودآگاه، در دلم هراسی به وجود آمد که مبادا رنگ روشن لباسم بلایی بر سر من بیاورد. اما خود را نگه داشتم. نفس عمیقی کشیدم و با دلهره و اضطراب به راه افتادم. وقتی به چهارراهی پل خشک رسیدم، حس کردم سرم گیج میرود: چه عجب! افراد طالبان خیلی زیادتر از روزهای دیگر روی سرک ایستاده بودند. به یادم آمد که امروز سه شنبه و فردا چهار شنبه است. میگفتند که نیروهای امر به معروف و نهی از منکر طالبان در این دو روز به دنبال دخترهایی که به تعبیر آنها از قوانین امارت اسلامی پیروی نمیکنند، بیرون میشوند تا به هر بهانهای شود، آنها را با خود ببرند.
برای باری دیگر، ترس سر تا پای وجودم را گرفت. ترسیدم که مبادا رنگ لباسم بهانهای شود و مرا مجازات نمایند. با این وجود، خودم را مستحکم گرفتم. باز هم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفته و از سرک عبور کردم. از پیش روی هر یک از آنها که میگذشتم، مثل این بود که از لای جنگلی پر از خار عبور میکنم. حس میکردم تمام وجودم سوزش میکند.
خوشبختانه موفق شدم از سرک بگذرم و از پیچ سرک پل خشک، وارد پسکوچهای شوم که خانهی دوستم آنجا بود. خدا را شکر کردم که کدام اتفاقی نیافتاد. بدون اینکه خودم بدانم، قدمهایم را استوارتر و تندتر بر میداشتم. حس فاتحانهی قهرمانی را داشتم که از یک مسابقه یا آزمون دشوار موفق بیرون شده باشد. سرانجام به خانهی دوستم رسیدم.
پس از آن دیگر هیچ چیزی را نفهمیدم. چند ساعتی دیگر که آنجا بودم، مثل این بود که از آدم و عالم نفرت و ترس داشتم. غذا و آب و صدا و همه چیز برایم تلخی آزاردهندهای داشت. حس کردم عقربههای ساعت، هم تندتر از هر روز میدودند و هم کندتر از هر روز. گویی با من لج داشت: وقتی به خود میآمدم و به عقربهی ساعت میدیدم، حرکتش کند میشد. وقتی به فکر فرو میرفتم و غرق در اندوهی میشدم که این روزها به عنوان یک دختر به سراغم آمده است، سرعت ساعت چند برابر میشد.
سرانجام ساعت را دیدم که یک بعد از ظهر شده بود. با همه خداحافظی کردم و راهی مکتبم شدم که در محوطهاش احساس آرامش میکردم. به خاطری که ناوقت به صنف نرسم، سوار ریکشا شدم و درست پیش روی دروازهی مکتب پیاده شدم. از دروازهی امیدم وارد رویاهایم شدم. همهی حویلی مکتب بوی درس میداد و استشمامش برایم لذتبخش بود. اشکی ناخودآگاه در کاسهی چشمانم حلقه زد.
چند دقیقه چهار طرف مکتب را نگاه کردم. به یاد جملهای افتادم که در یکی از کتابها خوانده بودم. نوشته بود: «داشتن هدف به زندگی معنا میدهد. شما میتوانید بر موانع سر راه تان غلبه کرده و در نهایت کار خود را انجام دهید. این همان نقطهی شروع در مسیر موفقیت شماست. داشتن هدف معین در زندگی انگیزهی شما را برای ادامهی کار دو چندان میکند؛ چرا که شما این مسیر را با عشق و علاقه دنبال میکنید و انجام این کار برایتان لذتبخش است.»
حس کردم جملهی خوبی بود. با خود فکر کردم که اگر امروز من بر سر ترسم غالب نمیشدم، این منظرهی زیبای مکتبم را نمیتوانستم بیبینم. اگر ترسی که امروزه مانند یک مانع بسیار بزرگ سر راه اهداف من قرار دارد، بر من غالب میشد مجبور میشدم از اهدافم از دست بکشم و نشستن در خانه را ترجیع دهم. حالا من به کمک هدفی که برای خود تعیین کرده ام، هیچ ترسی را اجازه نمیدهم که مانند یک سنگ بین راه مانع سفر من شود. من به تواناییهای خود ایمان دارم و این را میدانم و آگاه هستم که خداوند همواره در کنار من است.
همهی این فکرها و جملههای نیکو را در ذهنم مرور کردم. بعد از گفتن این جمله لبخندی بر لبانم نقش بست. به مکتب و پنجرهی صنفم خیره شدم و باز هم لبخند زدم. زینهها را یکی پس از دیگری با سرعت زیاد طی کردم و به صنفم رسیدم.
بعد از دقایقی استاد به صنف آمد. درسهای مان را با اشتیاق شروع کردیم. حس میکردم کلمات و اعداد و فرمولها روی کتاب و کتابچه و تختهی صنف میرقصند. صدای معلم و همصنفانم ملودی قشنگ یک آهنگ بود که در صنف پیچیده بود. صنفی داشتم که در این ملودی میرقصید.
سر ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر، زنگ تفریح به صدا درآمد. همه از صنف بیرون شدیم. مدیر صاحب از ما شاگردان خواست که عکس دستهجمعی بیندازیم. همه در صحن مکتب گرد هم جمع شدیم و از این روز مان یک عکس گرفتیم.
بعد از آن همه پراکنده شدند و به صنفهایمان برگشتیم. دوباره دو ساعت آخر را با اشتیاقی که به درس داشتیم، همراه با بگو، بخند و سوال و جواب سپری کردیم تا رسیدیم به ساعت رخصتی. سرم را به اطراف گردش دادم. همه کم و بیش خسته به نظر میرسیدند. حس کردم خستگی بیشتر از اینکه به خاطر درسی باشد که با هم و در کنار هم خوانده بودیم، حس تلخی بود که به سراغ همهی ما آمده بود: از مکتب و فضای صمیمی و شاد آن چگونه تا خانه برسیم و آن را به فضای صمیمی و امن خانه وصل کنیم؟
همهی شاگردان از صنفهایشان بیرون شدند. همه در صحن حویلی مکتب بودیم. بعضیها عجله داشتند و مستقیم از دروازهی مکتب خارج شدند. بعضیها با دوستان شان در گوشه کنار مکتب جمع بودند و باهم قصه میکردند. به همه نگاه کردم. همه را دیدم که تک تک شان چقدر زیبا و مهربان و صمیمی بودند. حس کردم همه در عمق ناپیدای وجود شان تصمیم گرفته بودند که اجازه ندهند طالبان، هیولای شر و پلیدی و سیاهی را بر آنها مسلط سازد. تصمیم گرفته بودند با شادی و خنده و مهربانی به جنگ هیولای طالبانی بروند. باری دیگر از دیدن این همه فرشتهی زیبایی و نیکویی لبخند زدم.
یک بار دیگر همهی دختران را تک تک از چشم گذراندم. خوشحال بودم که با این دختران که همه از جنس نور اند، همراه و همنسل و همسفرم. از دیدن آنها روحیهام زندهتر شد. از اینکه همه برای رسیدن به اهداف شان با انگیزهی بلندی نگاه میکنند و موانع را یکی پس از دیگری کنار میزنند، زیر لب گفتم: حقا که این دختران سزاوار بهترینها هستند!
به طرف دوستان عزیزتر از جانم نگاهی انداختم. گویی همه منتظر بودند تا من بیایم و راهی خانه شویم. لبخندی زدم و قدمهایم را تند کردم و سریع به جمع شان پیوستم. همهی شان مثل خواهرم هستند. من تک فرزند خانوادهام هستم. نه خواهر دارم و نه برادر. هر دو نیمهی گمشدهیمان در این جهان است. بعضی اوقات دلتنگ نداشتن شان میشوم؛ اما با این نداشتن به راحتی کنار میآیم، چون دوستانی دارم که از خواهرم به من نزدیکتر اند. استادم یاد داده است که در گروه پنجنفرهی بازی صلح بر روی زمین، با هم عهد ببندیم و خواهران همدیگر باشیم. ما هم این عهد را بسته ایم. ما خواهران همیم.
همه با هم مکتب را ترک گفتیم و قصهکنان از کوچههای بیکسی پیش میرفتیم. واقعاً سخت بود دیدن کوچهها و سرکها بدون دخترها، خانمها، مادرها، خواهرها.
ما پنج دوست صمیمی داخل کوچه گام بر میداشتیم. همه در کنار هم و همه در پناه هم. از اتفاقات امروز و هر روزی که به تکرار میرسند، قصه میکردیم. حس کردم زمان وقتی مرا با دوستانم میبیند، حسودیاش میآید. چون خیلی زود میگذرد. نفهمیدم چگونه راه را طی کردیم. سر کوچهی باطوریان با صابره و زهرا خداحافظی کردیم و ما سه دوست دیگر به راه مان ادامه دادیم. از سرک گذشتیم. اتفاقاً این بار مأموران تفنگدار و شلاق به دست طالب از روی سرکها رفته بودند و به ندرت دیده میشدند. حس کردیم وجود آنها مثل پنجهای بر گلوی شهر فشار میآورد و وقتی اندکی دورتر میشوند، شهر آرام آرام نفس میکشد.
چرا دروغ بگویم؟ از ندیدن شان حس و حال خوبی داشتم. با همین حس و حال به کوچهی مسجد امام رضا رسیدیم. گرچه کوچه طولانی است، اما وقتی با هم هستیم، طولانی بودنش را حس نمیکنیم. وقتی باهم هستیم مسافهها کوتاهی میکنند، حتی در شهری که زیر پنجهی طالب نفسش بند افتاده است.
هر سه دوست، سه خواهر، قصهکنان پیش میرفتیم. با هم میخندیدیم و انرژی ناشی از این خندهها را در میان هیاهوی یک روز تلخ و دشوار در کابل حس میکردیم؛ اما….
نمیدانم این قسمتش را چطوری بنویسم؟
اگر هر کسی جای من باشد، نمیداند چگونه این اتفاق را بیان کند. واقعاً قلمم توان نوشتن این اتفاق را ندارد. قلم به کنار، این اشکهای مزاحم که باعث تار شدن چشمانم شده است، نمیگذارد بنویسم. تقلا میکنم، ولی انگشتانم مانع میشوند.
حالا دقیقاً ساعت ۱۰:۴۸ شب است. اتاقم را سکوت پوشانده است. همه خواب اند، جز منی که چشمانم اجازهس خواب را به من نمیدهد. هر دقیقه اتفاق امروز آتشی بر دوش من سوار میکند. میترسم صدای گریهام بلند شود و مزاحم خواب دیگران شوم.
ما در کوچه بودیم. حرفهایی بین ما سه نفر رد و بدل میشد. کوچه خلوت بود. چشمم به دو خانمی افتاد که از رو به روی ما میآمدند. یکی از آنها قامت خمیدهای داشت. انگار چرخهی روزگار به دوران پیری او رسیده بود. دیگری خانمی تقریباً جوان با قد بلند و هیکلی بزرگ بود. این خانم رنگ لباسش صورتی بود. لباسش طالبانی به نظر میرسید. یک چادرنماز سیاه کلان بر سرش بود. هر دو از مسافهی دور به ما نگاه میکردند و با هم حرف میزدند. نمیدانم چی میگفتند؛ چون صدای شان را نمیشنیدم. آهسته آهسته مساحت بین ما کم شد و همین که نزدیک مان شدند، آن خانم جوان که از نگاه عقل خیلی پیر به نظر میرسید، حرفش را مانند نیشی به گوشهای ما فرو برد:
«طالبان خوب میکنند این دخترهای ایلهگشت را جمع میکنند. اگر اینها را نبرند و تهدید شان نکنند پس کی را جمع کنند؟ اینها سزاوار بردن هستند! کاش یک بار همهی اینها را ببرند تا بفهمند زندگی یعنی چی؟ خوب است به اینها یاد بدهند که دختر باید حیا داشته باشد و جای شان در کوچه پس کوچه نیست. باید در خانههای شان باشند.»
برای چند لحظه، بعد از شنیدن حرفهای این زن، همهی ما سه نفر سکوت کردیم. واقعاً نمیفهمم چطور توانست همچین حرفی بزند. قطرههای درشت اشک صورتم را لمس کرد و خیره ماندم به آن خانم. بعد از مکث کوتاهی صدا زدم! خالهجان چطور توانستی این حرف را بگویی؟ اصلاً وجدان داری؟ طرفم نگاه کرد و حرفی نزد و به راهش ادامه داد … ولی من این بار دوباره با بغضی لعنتی که گلویم را احاطه کرده بود، صدا زدم و گفتم: خالهجان، اینطوری نگویید. خود تان هم دختر دارید… با گفتن این جمله که مخلوط با اشکها و صدای بغضدارم بود، حس کردم روی زانوهایم خم میشوم. اما این زن، بدون توجه به حال و گریه و صدای من، صدا زد: «خدا را هزار بار شکر، من دختر ندارم!»
با صدایی بلندتر جیغ زدم: «یعنی چه؟ خدا را هزار بار شکر که دختر ندارم!…. این قدر از ما دختران متنفر هستی؟ خودت هم دختر بودی. آیا این جمله را میتوانی برای خودت هم بگویی؟ بدون شک که نمیتوانی. اشخاصی مثل تو فقط خودبین هستند. اگر تو دختر نداری و خوشحال هستی که پسر داری، به خوشحالیات برکت؛ ولی نمیفهمی در مورد بهترین نعمت خداوند که دختر است ناشکری میکنی. اگر تو دختر نداری پس در حق دختر دیگر مادران همچین دعای بد نکن! غم های ما دختران از کوه کرده هم بزرگتر اند، ولی ما هنوز هم به خود مان باور داریم. نمیترسی از آه و اشک این دختران بیگناه ؟»
طرفم لبخند تلخی زد. انگار همهی حرفهایم را برای یک حیوان بیزبان یا زباننفهم میگویم. قسمی رفت و از ما فاصله گرفته که انگار هیچ چیزی نشنیده و هیچ چیزی نشده است.
نمیدانم از شدت عصبانیت بود یا ناامیدی از شخصی که همجنس خودم بود و همچین طرز فکری نسبت به خود مان داشت، روی زانوهایم خم شدم و فریاد زدم:
«تو نمیفهمی چقدر ما را پدر و مادر مان دوست دارد و همیشه از داشتن مان از خداوند سپاسگزار است. گرچه مادرم پسر ندارد، ولی مثل تو متکبر نیست و هیچ وقت از داشتن من خفه و یا هم ناشکری نکرده است. مادرم به داشتن دخترش خوشحال است. تو حق نداری این حرف را بگویی. ما امید والدین مان هستیم.»
مکرراً این حرفها را با خود میگفتم. هر سه مان به گریه افتادیم و همدیگر مان را به آغوش کشیدیم و بعد از چند لحظه گریه، اشکهای یکدیگرمان را پاک کردم و با هم قول دادیم تا حرفهای امروز این زن باعث بیشتر شدن قدرت مان شود و هر بار که حرفهایش به یاد مان بیاید، قویتر شویم و بگوییم که هیچ کس به اندازهی ما قوی نیست. تو هر چه بخواهی ما را کم بزنی و از بودن ما ناراض باشی، به ما فرقی نمیکند. قرار نیست ما برای تو زندگی کنیم که با خوب گفتن تو خوش شویم و با حرفهای زشت تو ناراحت شویم و همهی امید مان را از دست دهیم.
بعد از آن هر سه ما لبخندی بروی همدیگر پاشیدیم و از دختر بودن مان از خداوند سپاسگزاری کردیم و راهی خانه شدیم.
استاد، من زینب هستم. زینب حسنی. حالا نیمه شب است. بنا بر اتفاقی که امروز برایم رخ داد و همچنين حرفهایی را که در مورد دختر بودن شنیدم، در اول واقعاً دلخور شده بودم که چرا اینها از ما دختران متنفر اند. برای چند دقیقه حس کردم ما دختران خیلی مظلوم هستیم که بیگناه و بیموجب با اینگونه حرفها و رفتارها آزار ببینیم.
هم سخنان این زن و هم رفتارهای طالبان که این روزها بر ما روا میدارند، واقعاً دردآور است. حس میکنم هر کسی جز ما شاهد این لحظهها باشد، بدون شک خیلی اذیت میشود. حالا که این سطور را نوشتم، حس میکنم که کمی راحت شده ام. نوشتن، همانگونه که تو گفته ای، تسکیندهنده است. حس میکنم با رفتارهای طالبان و حرفهای کسانی از جنس این زن که امروز دیدم، نباید خودم را جگرخون کنم. مشکل از من نیست که دختر هستم. مشکل از کسانی است که نسبت به دختران نظر منفی دارند. قول میدهم که در تغییر دادن این وضعیت از هیچ تلاشی دریغ نکنم.