روز مادر؛ گرمای مهر و زندگی

Image

روزهای سرد زمستان بود؛ روزهایی که هوا عطر سکوت داشت و زمین زیر ردپای رهگذران، صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده را زمزمه می‌کرد. درختان، شاخه‌های عریان‌شان را به آسمان سپرده بودند؛ گویی از سرما به خواب رفته و منتظر آغوش گرم بهار بودند. اما در دل این سرمای زمستانی، شور و هیاهویی در گوشه و کنار شهر به چشم می‌خورد.

بازارها شلوغ‌تر از همیشه بودند؛ صداهای خنده‌ی کودکان و گفت‌وگوی مردم با بادی که میان کوچه‌ها می‌دوید، درهم می‌آمیخت. دست‌فروش‌ها در کنار خیابان بساط‌شان را پهن کرده بودند و هر گوشه‌ای از شهر پر شده بود از رنگ‌ها و هدیه‌هایی که همه به یک مناسبت خاص اشاره می‌کردند؛ روز مادر نزدیک بود.

چشمان رهگذران، پر از شوق خرید چیزی بود که بتواند گوشه‌ای از عشق‌شان به مادران را نشان دهد. حتی در این سرمای زمستانی، گرمای این عشق را می‌شد در نگاه‌های‌شان حس کرد. آری، زمستان سرد بود، اما دل‌ها گرم‌تر از همیشه می‌تپیدند؛ برای تقدیر از زنانی که با دستان مهربان‌شان نه‌تنها خانه‌ها، بلکه جهان را سرشار از عشق و امید کرده بودند.

چند روزی می‌شد که ذهن‌مان درگیر این سؤال بود که چگونه می‌توانیم روز مادر را به بهترین نحو برای مادرانی که در مکتب مهر درس می‌آموختند، گرامی بداریم. ایده‌های بسیاری مطرح شد؛ آیا باید برای‌شان کیک تهیه کنیم؟ یا هدیه‌ی خاصی برای این روز در نظر بگیریم؟ اما با توجه به تعداد زیاد دانش‌آموزان که بیش از ۳۰۰ نفر بودند، هر پیشنهادی که می‌آمد، هزینه‌ای سنگین را به دنبال داشت. هر روز دختران پیشنهادها و نظرهای جدیدی می‌دادند. ولی در نهایت، پس از شنیدن تمام نظرات، به این نتیجه رسیدیم که هدیه‌ای از جنس علم و آگاهی، که هم‌راستا با هدف مکتب ما باشد، مناسب‌ترین گزینه است.

در جست‌وجوی هدیه‌ای که بتواند عشق مادرانه و قدردانی از زحمات بی‌پایان آن‌ها را منتقل کند، کتابچه‌ به نظر ما مناسب‌ترین و شایسته‌ترین گزینه بود. کتابچه‌هایی که نشان‌دهنده‌ی مسیر علم و دانشی باشد که این مادران در آن گام نهاده‌اند. همه به این طرح موافقت کردند. با این حال، کمبود بودجه باعث شد که تنها بتوانیم کتابچه‌های ساده‌ای تهیه کنیم که در استطاعت بودجه‌ی ما باشد. محاسبات نشان داد که با توجه به تعداد دانش‌آموزان، هزینه‌ی تقریبی برای خرید کتابچه‌ها به 10هزار کلدار می‌رسد. این مبلغ را بین همه‌ی استادان تقسیم کردیم و من شخصاً از تک‌تک آن‌ها جمع‌آوری کردم.

پس از اینکه هزینه‌ها جمع شد، برنامه‌ریزی برای محتوای روز مادر آغاز شد. از پیش تصمیم گرفته بودیم که سخنرانی و دکلمه شعری برای مادران داشته باشیم. زینب به‌عنوان مجری برنامه اعلام آمادگی کرد و رضوانه شعری برای این روز ویژه انتخاب کرد. در نهایت، همه با شور و اشتیاق پذیرفتند که این برنامه به بهترین شکل برگزار شود.

فردای آن روز، درست رأس ساعت ۲ بعد از ظهر قرار بود برنامه آغاز شود. من به سمت مغازه‌ای قرطاسیه‌‌فروشی رفتم که همیشه وسایل با کیفیت و قیمت مناسب داشت. وقتی وارد مغازه شدم، چشمم به قلم‌های رنگی، دفترچه‌های خاطرات و کتاب‌های مختلف افتاد. هر کدام از آن‌ها دنیای خاص خود را داشتند و برایم جذابیت خاصی پیدا کردند؛ احساس می‌کردم تمام آن وسایل درون خود داستان‌هایی دارند که مرا به یاد لحظات زیبای زندگی می‌اندازند.

قرطاسیه‌فروش از من پرسید: «چه خدمتی می‌توانم به شما کنم؟» گفتم: «من به تعداد زیادی کتابچه نیاز دارم.» او با لبخندی مهربان، چند مدل مختلف از کتابچه‌ها را نشان داد. من یکی از آن‌ها را که از نظر کیفیت و قیمت مناسب‌تر بود، انتخاب کردم و درخواست کردم که ۳۱۰ عدد از آن کتابچه‌ها را برایم آماده کند. او به سرعت کار را آغاز کرد و از من پرسید: «این همه کتابچه‌ها برای چیست؟»

من با افتخار پاسخ دادم: «ما در صنف‌های سوادآموزی تدریس می‌کنیم و این کتابچه‌ها هدیه‌ای از طرف ما در روز مادر برای مادران دانش‌آموزمان خواهد بود.»

وقتی این را شنید، با چهره‌ای متاثر و لبخندی بر لب گفت: «کاری که شما آغاز کرده‌اید، کاری است که بسیاری از افراد تا به حال انجام نداده‌اند. این عمل شما به تغییر و نوآوری در جامعه خواهد انجامید.» حرف‌های او برایم بسیار دلگرم‌کننده بود. در دل خود گفتم: «خوشحالم که مردان نیز به درک این موضوع رسیده‌اند که زنان و مادران باید هم‌راستا با مردان در مسیر آموزش و پیشرفت گام بردارند.»

بعد از خرید کتابچه‌ها، چون تعدادشان زیاد بود، یک تاکسی گرفتم تا آن‌ها را به مکتب برسانم. وقتی رسیدم، با کمک سایر دختران، کتابچه‌ها را به اداره منتقل کردیم و پس از آن، شروع به تزیین آن‌ها کردیم. روی هرکدام از کتابچه‌ها با چسب‌های رنگی نوشته شد: «تو بهترین مادری در دنیا هستی.»

فردای آن روز، همه‌ی دانش‌آموزان را دعوت کردیم که با چادرهای سفید به مکتب بیایند. برنامه‌ریزی ما برای روز مادر با دقت زیادی انجام شده بود و همه چیز آماده بود. شب قبل از برنامه، برای آخرین بار متن سخنرانی‌ام را مرور کردم و سپس با آرامش خوابیدم.

وقتی صبح فرا رسید، با تمام وجود به مکتب رفتم. ساعت ۱۲ ظهر، همه چیز آماده بود و زینب با انرژی برنامه را آغاز کرد. در ابتدا، رضوانه برای دکلمه‌ی شعر دعوت شد و سپس نوبت به من رسید تا سخنرانی‌ام را آغاز کنم. همه‌ی نگاه‌ها به من دوخته شده بود و من با لبخندی از روی صندلی بلند شدم و به سوی استیج حرکت کردم.

در سخنرانی‌ام گفتم: «مادر بودن یعنی تبدیل شدن به پناهگاهی امن در طوفان‌های زندگی. این روز نه تنها برای قدردانی از شما، بلکه برای یادآوری این حقیقت است که شما ستون اصلی این دنیا هستید. روزتان مبارک، مادران آینده‌ساز!»

چشمان مادران پر از اشک شوق و لبخند بود. صدای تشویق‌های‌شان فضا را پر کرده بود و می‌توانستم جرقه‌های امید را در نگاه‌های‌شان ببینم. پس از سخنرانی، هر یک از اساتید به نوبه‌ی خود این روز مبارک را تبریک گفتند و در پایان، یک برنامه‌ی تفریحی ترتیب دادیم که مادران و دختران با هم بازی می‌کردند و خنده‌ها و شادی‌ها فضای مکتب را پر می‌کرد.

در پایان برنامه، هر یک از اساتید به مادران برگ سبزی هدیه دادند و در آخر، یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم. وقتی مادران با دعاهای خیر خود از ما خداحافظی می‌کردند، این لحظات برایم ارزش‌مندترین هدیه بود. این روز با تمام لحظات خاص و پرمعنایش، برای من به یادگار خواهد ماند.

از آن روز به بعد، احساس می‌کنم که این کار نه‌تنها ما را به مادران نزدیک‌تر کرده، بلکه در دل همه‌‌ی ما دانه‌ی شادی و امید کاشته است، دانه‌ای که شاخ و برگش در دل هر یک از ما جا دارد و به مرور زمان تکثیر خواهد شد. من به عنوان یک دختر هجده‌ساله با افتخار به این روز و همه‌ی کسانی که برای تحقق این آرزو تلاش کردند، نگاه می‌کنم و در ذهنم با آواز خوش، این روز مادرانه را جشن می‌گیرم.

نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link