امروز صبحگاه، با صدای زنگ هشدار موبایلم بیدار شدم. تاریکی مطلقی بر آسمان حاکم بود و ستارگان همچنان چشمان بیدارشان را به زمین دوخته بودند. این صحنه برایم هیجانی خاص داشت؛ هیجان دیدن منظومهی شمسی و کهکشانها.
از زمانی که کوچکتر بودم، همیشه آرزو داشتم اولین دختر افغانستان باشم که فضانورد میشود و حقایق پنهان طبیعت را کشف میکند. دیدن دنیای بیرون از زمین برایم رؤیایی بود که با فکر کردن به آن، دیوانهوار به وجد میآمدم. همیشه تصور میکردم ستارگانی که در حرکتاند با من سخن میگویند؛ سخنانی که در دلم میچرخیدند و مرا وادار میکردند از بزرگترها بپرسم: چرا و چگونه این نظام شکل گرفته است؟
بزرگترها معمولاً از پاسخ دادن درمیماندند. شبها تا زمانی که خواب پلکهایم را تسخیر میکرد، به آسمان خیره میشدم و با خود میگفتم: رؤیا داشتن یعنی اینکه خیالها در تمام ذهن آدم پخش شوند.
آن فکر همیشه در ذهنم بود تا زمانی که بزرگتر شدم و این رؤیا برایم جدیتر شد. تصمیم گرفتم مضامین ساینسی را بهطور جدی بیاموزم تا به آرزوهایم برسم.
در روزگاری بودم که همهچیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و هر چه میخواستم میتوانستم انجام بدهم، تا اینکه صدای انفجارها و انتحارها همهچیز را تغییر داد. دیگر نه مکتبی بود و نه رؤیایی! تنها چیزی که باقی مانده بود، تلاش برای زنده ماندن بود.
دیگر آن دختر کنجکاو سابق نبودم. به دختری تبدیل شده بودم که در ذهنش فقط صدای تفنگ میپیچید. رؤیاها و خیالهایم گم شده بودند و جایش را کابوسهای شبانه گرفته بود. هر بار که از خواب میپریدم، واقعیت را از آنچه در خواب دیده بودم تلختر مییافتم. خودم را در میان آن همه هرجومرج گم کرده بودم.
وقتی کودکانی را میدیدم که با خنده و شوق بهسوی مکتب میرفتند، دلم هزار تکه میشد. در وجودم چیزی جز ناامیدی باقی نمانده بود. تا اینکه روزی با شخص بزرگواری چون استاد عزیزالله رویش آشنا شدم. از همان زمان همهچیز تغییر کرد. درسهای توانمندسازی، غبار ناامیدی را از جانم شست و دوباره مرا با رؤیاهایم آشنا ساخت، با رؤیاهایی واقعیتر از همیشه روبرو شدم که به نظرم دیگر چیزی غیر ممکن نبود و راههای درست رسیدن به آن را نشانم میداد.
حالا میدانم که جای رؤیا نه تنها در ذهن، بلکه بر زبان و در زندگی است. رؤیاهای واقعی انسان را از جهانی کوچک و ناچیز به دنیایی زیباتر پیوند میدهند. زمانی که با مفهوم «رهبری زنانه» آشنا شدم، به خودم فقط به عنوان یک زن نگاه نکردم، بلکه به عنوان راهنما دیدم. این نگاه برایم جذاب و نیرومند بود، نگاهی که مرا از عالم و آدم فارغ میکرد.
چه زیباست رؤیا داشتن!
رؤیا مانند چتری است که زیر باران سخت زندگی، تو را از تر شدن نجات میدهد و یادت میدهد که حتی در طوفان هم میتوانی بمانی، استوارتر و روشنتر از دیروز بدرخشی!
نویسنده: فایزه محمدی