همه میگویند شجاع هستیم، امروز میخواهم شجاعت واقعیام را برای شما قصه کنم، میخواهم اول از اسمم شروع کنم؛ مریم امیری هستم، پانزده ساله، در سیزده سالگیام حکومت تغییر کرد و زندگی روی دیگرش را به من نشان داد، درست صنف نهم مکتب بودم که حکومت جدید روی کار آمد؛ به همین خاطر با درسها خداحافظی کردم تا زمانی که در کلستر ایجوکیشن شامل شدم.
حالا هم در کلستر ایجوکیشن درس میخوانم؛ ولی شرایط و وضعیت نمیگذارد درسم را ادامه دهم!
شرایط به گونهیست که ذهن همه پر از هیاهو، اضطراب و ترس است؛ اما برای من، زندگی و آیندهام دغدغهی بزرگی است که حتی گاهی از قصه کردنش، بغض گلویم را میفشارد و گاهی هم برای من تشویش ایجاد میکند.
میخواهم شرایطم در این وضعیت بیان نمایم؛ این روزها میگویند که طالبان دختران را جمع میکنند، ترس و اضطراب ناشی از این چیزها خستهام کرده است. خسته از این هستم که میگویند درس خواندن دیگر بس است!
خستهام از اینکه حتی نمیتوانم از خانه بیرون بیایم. خستهام، از این که نمیتوانم هم سن و سالانم را ببینم، خستهام از این که مثل پرنده در داخل قفس زندانی هستم.
خستهام، از این که رویاهایم طلسم شدهاند. خستهام، از اینکه منتظر آن روزی هستم که کتابچه و قلمم را بار دیگر در دست بگیرم. خستهام، از اینکه زندهام؛ اما مثل مردهی متحرک هستم. خستهام، از اینکه این همه خستگی دارم.
این همه خستگی مثل آن حرف استادم است که میگفت، قافله هرگز بر نمیگردد. زندگی، وقت و سن هم مثل قافله است، یکبار میرود و دیگر پشت سر خود را هم نگاه نمیکند. کاش میشد این قافله برگردد؛ اما نمیشود.
آیا کسی میتواند بگوید اگر قافله دوباره برگردد چه خواهد شد؟
آیا کسی میتواند برایم بگوید که مسیر این قافله کجاست؟
کسی میتواند بگوید ختم این قافله کجا خواهد بود؟
آیا کسی میتواند برایم بگوید که چرا همه به این قافله نگاه میکند؛ ولی کاری انجام نمیدهد؟
چرا همه در برابر این سوالهای آسان عاجز هستید و سکوت میکنید؟ همیشه برای جواب دادن آماده بودید، عاجز نبودید پس در مقابل سوالهای من چرا عاجز هستید؟
برای تان واضح کنم که این قافله همین شرایط و وضعیت کشورم است که این روزها دارد، شما برای این سوالها جواب نداشتید؛ ولی میخواهم از رویایی که حالا طلسم شده بگویم، رویایی که در این وضعیت گیر مانده است؛
میخواستم درسهایم را در رشتهی حقوق به پایان برسانم، بعد از اینکه تحصیل در رشتهی حقوق را تمام کردم، مکتبی در افغانستان میساختم، میخواستم در این مکتب اطفال و دختران درس بخوانند.
این طوری که ما با دغدغه و هیاهو درس میخوانیم نه که با فکر آرام درس بخوانند.
میخواستم درس بخوانم و تحصیل کنم تا زمانی که دومین وکیل برتر دنیا شوم، میخواستم دست مردم را در شرایط و وضعیت دشوار بگیرم.
میدانید حالا چه شده؟ این رویاها انگار طلسم شدهاند. میخواهم بپرسم کسی میتواند این طلسم را بشکند؟
کسی میتواند بگوید که این رویاها چه زمانی از طلسم بیرون میآیند؟
کسی میتواند این رویاهای را که طلسم شده است را درک کند؟
کسی میتواند برای من بگوید که این رویاها چگونه طلسم شدهاند؟
کسی میتواند بگوید که این رویاها تا چه زمانی طلسم میماند؟
باز هم کسی نیست جواب دهد، فقط خودم میتوانم جواب دهم، میدانید چرا؟
به خاطری که این رویاهای طلسم شده، مال دختری است که نام وی مریم است. مریم شجاعت این را دارد که این رویاها را از طلسم بیرون بیاورد. میتوانم بگویم شجاعت این را دارم که با این وضعیت کنار بیایم وضعیتی که حتی نمیتوانم با فکر آرام شبها بخوابم، نمیتوانم پاهایم را از خانه بیرون بگذارم، نمیتوانم به مکتب بروم و درس بخوانم؛ ولی میتوانم بدون رفتن از خانه درس بخوانم، درس را از خانه پیش ببرم، از خانه بیرون نمیروم؛ ولی در خانه با خواهر، برداران، پدر و مادرم قصه میکنم. دل آنها را شاد نگه میدارم، با آنها تفریح و بازی میکنم، تا اینکه هیاهو و دغدغهها از زندگی من بیرون روند.
به امید آن روز هستم و میدانم که روزی من منحیث دومین وکیل برتر دنیا انتخاب میشوم، این است شجاعت مریم، این است شجاعت من که به دنبال رویاهایم هستم.
میدانم روزی، بالاخره؛ ولو دیر؛ اما حتما به رویاهایم میرسم!
نویسنده : مریم امیری