رویای قهرمان بی‌ادعای من

Image

برای هر دختری، بهترین پناهگاه و آرامش، آغوش گرم پدر است. پدر برای یک دختر همچون کوهی است که همیشه می‌توان به آن تکیه کرد. دست‌های پینه‌بسته‌ی پدر، هرچند از سختی روزگار و کارهای پرمشقت زخمی شده‌اند؛ اما نمادی از تلاش و فداکاری‌اند. من هم پدرم را دوست دارم، هم چین‌وچروک صورتش را که گواه زحمات بی‌دریغش برای فرزندانش است، از عمق دل درک می‌کنم. بدن نحیفش را که نتیجه‌ی سال‌ها کار و رنج برای من و خواهر و برادرم بوده است، به خوبی می‌دانم که چقدر سختی کشیده و عرق ریخته‌است.

آری، پدرم همان کسی است که در سرمای سخت زمستان و گرمای دل‌انگیز تابستان، تنها سهمش، تحمل سختی‌های این دو فصل بوده است. زمستان‌ها که دستانش از شدت سرما بی‌حس می‌شد و تابستان‌ها که گرمای سوزان او را خسته می‌کرد. روزهایی که جوان بود و توانایی جسمی داشت، به‌جای اینکه وقتش را برای خودش صرف کند، به‌جای رفتن به بهترین مکان‌ها و لذت بردن از زندگی، همه‌ی انرژی و جوانی‌اش را برای ما خرج کرد.

حالا پدرم چهل‌وپنج ساله است. او نه ثروتمند است، نه لباس‌های شیک می‌پوشد، نه تحصیلات عالی دارد و نه موتر گران‌قیمت زیر پایش دارد؛ اما مرد آرام و صبور و با عزت‌نفس است. در یک دکان کوچک سلمانی کار می‌کند، دو ساعت از خانه دور و با وجود سرما و سختی مسیر، به کارش ادامه می‌دهد. سردی هوا گاهی دست‌هایش را بی‌حس می‌کند؛ اما او همچنان ادامه می‌دهد. این سختی‌ها همیشه مرا ناراحت می‌کند و به فکر می‌برد.

یک روز تصمیم گرفتم به پدرم بگویم که دیگر در این سرما کار نکند و کمی به خود استراحت بدهد. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم، گفت: «اگر من همیشه فقط هوای خودم را داشته باشم، پس شما چه، دخترم؟»

گفتم» «یعنی چه؟ زندگی من که فرقی نمی‌کند!»

پدرم با لبخندی آرام گفت: «من پنج فرزند دارم که هرکدام‌شان با امید به من نگاه می‌کنند. امید دارند که برای‌شان از سر کار برگردم و قلم، دفترچه، و مداد رنگی بخرم. اگر من این سرما و گرما را تحمل نکنم و روزها را به خوشی خودم بگذرانم، بعد چه؟»

او ادامه داد: «من می‌توانم سردی زمستان و گرمای تابستان را تحمل کنم. می‌توانم لباس شیک نپوشم، مراسم خوشی و غم را از دست بدهم، و حرف مردم را نشنیده بگیرم؛ اما تحمل دیدن این صحنه را ندارم که تو، فرشته، بنین، علی و رحمت به خاطر نداشتن هزینه‌ی تحصیل، از آموزش محروم شوید. نمی‌توانم تحمل کنم که علی و بنین نتوانند دفترچه و مداد رنگی داشته باشند، یا تو و فرشته از ادامه‌ی درس و رفتن به کلاس‌ها ناامید شوید. نمی‌توانم ببینم که رحمت، برادرت، نتواند برای آمادگی کانکور برود و از رویایش برای متخصص شدن در کامپیوتر ساینس دست بکشد.»

این حرف‌ها بغضی در گلویم نشاند که قادر به پاسخگویی نبودم. تازه فهمیدم که دلیل این همه زحمات پدرم، رویایی است زیبا و پرمعنا؛ رویایی که او را در سرمای زمستان و گرمای تابستان سرپا نگه می‌دارد. او رویای فرزندانش را می‌بیند که روزی به قله‌های موفقیت برسند.

پدرم همیشه می‌گوید: دینا (من)، فرشته و بنین، دختران شجاع من هستند. آن‌ها در کنج خانه نمی‌نشینند، به تحقیرهای دیگران گوش نمی‌دهند، و برای رویاهای‌شان بیشتر از هر چیزی ارزش قائل‌اند. دخترانم قهرمانانی هستند که امید و انگیزه در وجودشان موج می‌زند.»

آری، دلایل زیادی برای دوست داشتن پدرم دارم. یادم می‌آید روزهایی که از بازار می‌گذشتند، چشمان‌شان به لباس‌های زیبا و خوراکی‌های خوشمزه می‌افتاد؛ اما به‌خاطر ما از خود گذشتند و به جای آن برای‌مان قلم و دفترچه خریدند. این فداکاری‌ها بی‌شمارند.

من، به‌عنوان دختر بزرگ‌تر، باید الگوی خواهران کوچک‌ترم باشم؛ دختری قوی و شجاع، که بتواند با ذهن باز، زندگی‌اش را متحول کند. این خواسته‌ی پدرم است و من هم برایش پیامی با این مضمون دارم:

پدر عزیزم، من دینا هستم، تکه‌ای از امید امروز تو. خوشحالم که توانسته‌ام برایت رویایی زیبا خلق کنم. می‌خواهم بدانی که دخترت، قوی و رویاپرداز شده است؛ کسی که هیچ‌چیز نمی‌تواند مانعش شود. حتی سختی‌ها و مشکلات را به رفقای راه خود تبدیل کرده است.

در این روزها، در افغانستان، درسی می‌خوانم، کارهای گروهی انجام می‌دهم و تدریس می‌کنم. شرایط سخت، مرا صبورتر و قوی‌تر کرده است. امروز، در سال 2025، تا حدی توانسته‌ام رویایت را برآورده کنم. رویایی که در آن مستقل و استوار باشم؛ اما پنج سال دیگر، رویاهای بزرگ‌ترم را نیز محقق خواهم کرد، روزی که هم من و هم تو به خواسته‌های‌مان می‌رسیم.

این وعده‌ی من به شماست، پدر جانم!

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link