رویای پرواز در قفس بسته

Image

امروز وقتی از سرک می‌گذشتم، همه جا پر بود از صدای خنده‌ی کودکانی که نتایج یک سال درس و تلاش‌شان را گرفته بودند. دختران و پسرانی که با ورقه‌های سفید در دست، شادمان به سوی خانه‌های‌شان می‌رفتند. چهره‌های‌شان پر از شوق بود، اما چیزی در میان این شلوغی کم بود؛ دخترانی مثل من. دخترانی که باید اینجا می‌بودند، باید دست‌ پر به خانه می‌رفتند، اما حالا تنها نگاه غایب‌شان حس می‌شد، مثل سکوتی که در میان هیاهو فریاد می‌زند.

اشک‌هایم بی‌اختیار مثل باران بهاری جاری شدند. من امسال فارغ می‌شدم، اگر مکتب‌های ما باز بودند. من هم باید مثل آن دختران کوچک، با دست‌های پر از کتاب و دل پر از رؤیا به خانه می‌رفتم. اما و افسوس که… من دخترم. همین کافی بود که مرا از حقم محروم کنند. همین کافی بود که مسیر زندگی‌ام را ببندند. همین کافی بود که دیگر موجودیتم را نایده بگیرند. همین کافی بود که بگویند دیگر نباشم. همین کافی بود که زبان ما را بسته کنند. همین کافی بود که توقع داشته باشند دیگر فکر و رویا هم نداشته باشیم….

ایستادم کنار یک دوکان بسته. دستانم می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا قلبم این‌قدر تند می‌زند. به اطراف نگاه کردم، خواستم آرام شوم، اما هر طرف را که دیدم، ورق‌های سفید و چهره‌های خندان بچه‌ها بودند. دخترانی که هنوز فرصت درس خواندن دارند، و پسرانی که آزادانه به سوی آینده‌ی خود می‌روند. اما ما دختران صنف شش، آخرین فارغین این سال‌ها بودیم. ما دیگر هیچ‌چیزی نداریم، مگر چه می‌شود که بعد از صنف شش، به صنف هفت، هشت… و دوازده می‌رسیدیم.

آیا دیده‌اید؟ گل‌هایی که هنوز شکوفه نداده‌اند، بریده می‌شوند. پرنده‌هایی که هنوز پرواز نکرده‌اند، با ناامیدی به آسمان خیره‌اند؛ ما همان گل‌ها و پرنده‌ها هستیم که بدون رسیدن به آرزوی خود خشک شده‌ایم.

امروز، پسرها کتاب‌های صنف بعدی‌شان را در دست دارند، اما ما هیچ کتابی نداریم. روی ورقه‌های اطلاع‌نامه‌ی ما نوشته شده «ارتقای صنف»، اما در حقیقت، ما را از ارتقاء محروم کرده‌اند. دروازه‌های مکتب برای ما بسته است، برای همیشه.

به خانه برگشتم. کتابچه‌ام را گرفتم و با قلم خودکار سیاه نوشتم:

ای وطن من! آیا می‌دانی که دخترانت چه می‌کشند؟

آیا می‌دانی که گل‌هایت چگونه در حسرت نور می‌میرند؟

آیا می‌دانی که پرنده‌هایت چگونه آرزوی پرواز را در دل خفه می‌کنند؟

این قصه‌ی من است. این قصه‌ی ماست. قصه‌ی دختری که فقط می‌خواست درس بخواند، اما بال‌هایش شکسته شد.

نویسنده: مارینا نظری

Share via
Copy link