رویا و آرزوهای من؛ من که هستم؟

Image

رویا و آرزوهای من؛ من که هستم؟

من که هستم؟ من که حتی نمی‌دانم کجا هستم، چرا هستم، چرا به این دنیا آمده‌ام، چرا زندگی می‌کنم؟ اصلاً زندگی چیست؟ چرا باید زندگی کنم؟ برای چه کسی یا چه چیزی؟

منی که به یاد ندارم تا هنوز کسی به من احترام گذاشته باشد. منی که هیچ‌کس برای خوشحال کردنم تلاشی نکرده‌است، در حالی که همیشه سعی کرده‌ام دیگران را خوشحال کنم. همیشه توجه‌ام به دیگران بوده، به‌سامان دادن اوضاع بی‌سامان دیگران، نه خودم. هنوز نمی‌دانم چه هدفی دارم. چرا نمی‌توانم به هدفم فکر کنم؟ چرا کسی نیست که زندگی را برایم توضیح دهد، به من یاد دهد که چگونه زندگی کنم، چطور هدف‌گذاری کنم، خودم را بشناسم؟

چرا هیچ‌کس نخواسته من را بشناسد، حمایت کند یا حرف دلم را بشنود؟ چرا تلاشم نتیجه نمی‌دهد؟ چرا هر وقت می‌خواهم درباره‌ی زندگی‌ام حرف بزنم، جمله‌هایم با “چرا” شروع می‌شود؟ با خودم فکر می‌کنم چرا من به دنیا آمده‌ام؟

گذشته از دیگران، زندگی برای خودم چه سودی دارد وقتی هدفی ندارم و هیچ‌کس نگرانم نیست؟ کسانی که می‌شناسم من را نمی‌شناسند، حتی خانواده‌ام مرا درست نمی‌شناسند. گاهی فکر می‌کنم چرا دغدغه‌ام این است که کسی دوستم داشته باشد. چرا مثل دیگران به فکر درس و آینده نباشم؟ چرا این‌قدر تشنه‌ی محبت و توجه‌ام؟ چرا هیچ‌کس حامی‌ام نیست؟

هر فردی آرزوهای زیبایی دارد؛ اما آرزوی من فقط این است که نزدیکانم دوستم بدارند و حمایتم کنند. چرا حتی آرزوهایم با دیگران فرق دارد؟ گاهی فکر می‌کنم اگر خداوند همه را برابر آفریده، چرا زندگی من متفاوت است؟ شاید مشکل از خودم باشد. شاید به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌ام. نمی‌دانم، تنها چیزی که می‌دانم این است که زندگی در حال تغییر است. اگر بیشتر تلاش کنم، شاید بتوانم زندگی بهتری بسازم. اما چگونه؟ فقط این را می‌دانم: خواستن توانستن است.

من تصمیم گرفتم که زندگی‌ام را تغییر دهم. اولین قدمم این بود که دیگر تشنه‌ی محبت دیگران نباشم. جایی خوانده بودم: «هیچ‌وقت تلاش نکن خودت را به دیگران معرفی کنی. اگر بخواهند، خودشان خواهند آمد.»

تازه معنی این جمله را می‌فهمم. اگر خودم خودم را دوست داشته باشم، دیگر نیاز نیست منتظر باشم تا کسی دوستم بدارد. تصمیم گرفتم به خودم عشق بورزم، شاد باشم و به حرف مردم اهمیت ندهم.

می‌گویند مردم انرژی مثبت را حس می‌کنند. اگر دیگران از من انرژی مثبت بگیرند، حتی اگر برای من سودی نداشته باشد، کافی است. من از کودکی این را تجربه کرده‌ام. تصمیم گرفتم دیگر حسرت گذشته را نخورم. می‌خواهم تغییر کنم، هدفم را مشخص کنم، و به خودم ارزش بدهم.

فکر کردم باید ببینم در چه چیزی استعداد دارم. با خودم خیلی فکر کردم؛ ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. تصمیم گرفتم وارد جامعه شوم. چند ماه در جامعه گشتم و بالاخره فهمیدم چه چیزهایی در آن می‌گذرد. دیدم مردم بی‌گناهان را با بقیه فرق نمی‌گذارند، برخی قضاوت ناعادلانه می‌کنند. آنجا بود که حس کردم هدفم را پیدا کرده‌ام: می‌خواهم در آینده قاضی شوم.

مدت‌ها به این هدف فکر کردم. از این تصمیم خوشحال بودم؛ ولی می‌دانستم رسیدن به آن در جامعه‌ی ما سخت است. اما باز به خودم گفتم خواستن توانستن است.

در کنار درس‌های مکتب، به مطالعه‌ی کتاب‌های غیردرسی و شناختن ویژگی‌های یک قاضی موفق شروع کردم. روز به روز تلاش می‌کردم. دیگر آن دختر قبلی نبودم. به خودم اعتماد پیدا کرده بودم و مطمیین بودم که یک روز به هدفم می‌رسم.

اما سرنوشت برگ دیگری ورق زد. کشورم افغانستان به‌دست طالبان افتاد. کابل دیگر آن شهر آزاد نبود. من و تمام دختران هم‌سن‌وسالم دیگر نمی‌توانستیم به مکتب برویم. روزهایم با حسرت می‌گذشت. مادرم برایم می‌گفت: «چرا همیشه نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینی، در حالی که نیمه‌ی دیگرش پر است؟»

حرف‌های مادرم آرام‌بخش بود؛ اما واقعیت سخت‌تر از آن بود که بشود فراموشش کرد. دلم با تمام وجود می‌خواست جایی برای ادامه‌ی تحصیل پیدا کنم. به این جمله ایمان داشتم: «وقتی کسی چیزی را با تمام وجود بخواهد، همه‌ی کاینات دست به دست هم می‌دهند تا به آرزویش برسد.»

یک روز فهمیدم مکتب خصوصی وجود دارد که به دختران بالاتر از صنف شش را در آنجا درس می‌دهند. از پدرم اجازه خواستم. او گفت: «دخترم، من با درس خواندنت مشکلی ندارم؛ اما پولی برای پرداخت فیس مکتب ندارم. حتی برای نان شب هم گاهی در تنگنا هستم.»

من درکش می‌کردم؛ اما نمی‌توانستم هدفم را رها کنم. تا اینکه برادرم گفت حاضر است کمکم کند تا پول مکتب را تهیه کند. با خوشحالی رفتم و دیدم مکتب خوبی است. روش تدریس و استادانش عالی بودند.

یکی از استادان ما همیشه می‌گفت: «دخترانم! فقط خواندن کتاب درسی کافی نیست. عادت کنید کتاب‌های مطالعه‌ای هم بخوانید.»

در آن مکتب فقط صنف هفت را خواندم؛ اما همان سال، زمستان سختی را پشت سر گذاشتم. طالبان دخترانی را به بهانه‌ی بی‌حجابی می‌گرفتند و با خود می‌بردند. پدرم نگران بود و اجازه‌ی بیرون رفتن به من نمی‌داد. آن زمستان خیلی تنها بودم. حالم خوب نبود، حتی از دیگران بدم می‌آمد.

اما با آمدن سال ۱۴۰۳ انگار زندگی رنگ جدیدی گرفت. حس می‌کردم امسال با سال‌های قبل فرق دارد. پس از مدتی، پدرم اجازه داد به کورس انگلیسی بروم. در آنجا درباره‌ی یک مرکز فن و بیان شنیدم. ابتدا علاقه نداشتم؛ ولی با اصرار دوستم رفتم و دیدم فضایی پر از انرژی مثبت است. استادی داشتیم که همیشه می‌گفت: «این وضعیت همیشگی نیست. شما آینده‌ی روشن‌تری دارید.»

در آن کورس دوره‌ی فن و بیان را تمام کردم و ترس از سخنرانی در جمع از بین رفت. آن‌جا بود که معنی واقعی مطالعه را فهمیدم. یاد گرفتم که مکتب رفتن تنها راه یادگیری نیست. اگر کسی بخواهد، هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع پیشرفتش شود.

نویسنده: رابعه محمدی

Share via
Copy link