در ماههای می و اپریل سال ۲۰۱۷، عضو انجمن بینالمللی مشاورهی تحصیلی شدم. یکی از مهمترین امتیازهایی که این عضویت برایم داشت، اشتراک در کنفرانس سالیانهی آن در شهر «نیواورلیان» ایالات متحدهی امریکا بود. در جریان کنفرانس با دانشگاههای مختلف از سراسر جهان آشنا شدم که برخی از آنها در اهدای بورسیههای تحصیلی برای دانشآموزان معرفت کمک کردند. در ختم برنامهی سفر، بازدیدی را برای گروه ما تنظیم کرده بودند که از چند دانشگاه در حومهی نیویورک بازدید کنیم. برای من یکی از بهترین خاطرهها بازدید از دانشگاه «ایتهاکا» بود. صورت اولیهی یادداشت را در همان لحظهای که راه میرفتیم یا جایی مینشستیم و به سخنی گوش میدادیم، به شکل پیامهای کوتاه مینوشتم و برای همکاران ارسال میکردم. فردای آن روز که در اقامتگاهم فرصتی یافتم، همهی آنها را بازنویسی کرده و برای همکاران و جمعی از دانشآموزان در معرفت فرستادم. حالا وقتی این یادداشت را مرور میکنم، نکتههای آموزندهی خوبی در آن مییابم که دوست دارم با همراهان امروزی ما در نسل پنجم نیز شریک شوند.
***
صبح خود را با دانشگاه ایتهاکا آغاز کردیم؛ از کنار یک فوارهی قشنگ آب. از بخشهای مختلف دانشگاه، از کالجهای آن، از خوابگاه دانشجویان، از یکی از اتاقهای دانشجویی به طور نمونه، از آزمایشگاهها و کلاسهای درسی، از کتابخانه، از سالنهای کنفرانسها، از محوطه، از ساحات ورزشی، از جاهایی که دانشجویان مینشینند و قهوه مینوشند و استراحت میکنند و میخندند و بازی میکنند، یکی یکی دیدن کردیم.
«پروفیسور ایلیزابیت»، در نقطهای ما را به معنای واقعی کلمه غافلگیر کرد. انتظار نداشتیم با او در حالتی رو به رو میشویم که دارد قدرت استادی خود را به رخ ما میکشد. تا نشستیم و سلام و کلام و تعارفی رد و بدل شد، شروع کرد در مورد قدرت زبان به سخن گفتن. تمام افرادی که با ما در سیاحت شریک بودند، در چهار گروه تقسیم شده بودیم. هر کسی از سمتی میرفت و گاهی در برخی نقطهها با هم تلاقی میکردیم. در غیر آن، هر کسی از مسیری که در پیش داشت، راهی را طی میکرد که گروهی دیگر ممکن بود ساعتها بعد به آنجا برسد. سهم ما رسیده بود به همین گروهی که بالاخره نشستیم پای سخنان الیزابیت.
الیزابیت استاد زبان انگلیسی است. یکی دو سوال کرد که از زبان چه میفهمید و برداشت تان از زبان چیست. هر کسی پیشدستی میکرد تا چیزی بگوید. دو سه تا که گفتند، با لبخندی آرام و ملیح گفت: بلی، اما میخواهم بگویم که همه چیز ما به زبان ما بستگی دارد. با زبان خود را آشکار میکنیم. با زبان میگوییم ما کیِ هستیم و چه میخواهیم و چه میتوانیم و خصوصیتی که ما را از دیگری متمایز میکند، چیست.
گفت: تصمیمی که میگیریم، به قدرت زبان ما ارتباط دارد. زبان راهی است که ما را به دالان تفکر و اندیشههای انسان وصل میکند. از این طرف استیج به آن طرف رفت و به همه خیره شد: یکی یکی. گفت: دهان خود را باز نکنیم. بگذاریم اندیشهی ما قبل از جاری شدن بر زبان ما پخته شود. وقتی پخته شد، آرام بیرون میآید. هم در کلمات ما، هم در ژست و رفتار ما.
تأکید کرد: رسالت نهایی یک مکان آموزشی این است که دانشآموزان را با قدرت پنهان و آشکار زبان آشنا سازد. تمام مضمونهایی که درس میدهیم، در واقع درس زبان اند: زبان ریاضی، زبان کیمیا، زبان طبیعت، زبان همه چیزی که میگوییم «هست»، … همه زبان دارند و ما وقتی از آنها سخن میگوییم در واقع زبان شان را برای خود و دیگری قابل فهم میسازیم. گفت: هر چیزی که میگوییم «هست»، مثل آدمی زبان دارد. زبان را بدانید تا بفهمید که همه چه میگویند.
گفت: معلمی که بر زبان خود مسلط نیست، شاگرد خود را بیشتر از خودش سرگردان میکند. میخواهد چیزی بگوید، اما نمیفهمد که چه میگوید و چه میخواهد بگوید. تأمل کنید. فکر کنید. آهسته و آرام با خود بگویید که آیا زبان آنچه را میخواهید در موردش حرف بزنید، فهمیدهاید یا نه.
وقتی الیزابیت سخن میگفت، یاد حرفی از مریم میرزاخانی، دختر ریاضیدان ایرانی افتادم که در سن جوانی به شهرت رسید و در همان شهرت از دنیا رفت. او میگفت: من به جایی رسیدهام که اعداد با من سخن میگویند. حس میکنم با من سخن میگویند و من سخنشان را میشنوم. به همین دلیل، با اعداد احساس بیگانگی نمیکنم. از هر عدد لحظه به لحظه سخن میشنوم.
الیزابیت گفت: به عنوان یک معلم تلاش کنید شاگردان را کمک کنید تا زبان را یاد بگیرند و به زبان احترام کنند و از راه زبان اندیشیدن را تمرین کنند.
ایلیزابیت، دستی به موهایش کشید. چند رقصی کوتاه روی پاهایش انجام داد و گفت: کلید تمام زبانها، زبان مادری ما است. این زبان مانند شیر مادر وارد جان ما میشود. با آن احساس راحتی میکنیم. جادوی کلمه، تنها در زبان مادری درک میشود. زبان دوم، زبانی است که مانند همسایه و مهمان وارد خانهی وجود ما میشود. به همین دلیل، تمام حرفهای پایه را باید در زبان مادری تان بدانید. روی زبان مادری باید خیلی کار شود. همان زبانی که آدمی با آن احساس خودی و راحتی میکند. با آن نفس میکشد. با آن خواب میبیند. با آن شعر و طنز و جوک میگوید. فرقی نمیکند زبان مادری تان از لحاظ قواعد دستوری عقبمانده است یا پیشرفته. این زبان شما است. همان قدری که کمک میکند تا رابطه برقرار کنید، کفایت میکند. مهم است مراحل اول فکر کردن را با زبان مادری تان تمرین کنید.
گفت: به طور قطع میگویم که شما، هر کدام تان که اینجا هستید، در زبان مادری تان به حد کافی کلمه و اصطلاح دارید که شما را به فکر کردن کمک کند. همین مقدار را استفاده کنید و فکر کردن آرام و طبیعی را به دانشآموزان تان در کشورهای خود تان یاد دهید. به مفهوم هر کلمه و هر اصطلاح در زبان مادری تان دقت کنید. اصطلاحات را دقیق یاد بگیرید و ببینید که مردم بومی آنها را چگونه استفاده میکنند و از استفادهی آنها چگونه بین هم رابطه برقرار میکنند. دانشآموزان تان را یاد دهید که از این اصطلاحات دقیق استفاده کنند.
ناگهان صدایش را عاطفیتر کرد و گفت: میدانید که رابطهی تان با زبان هر چیزی از زبان مادری تان شروع میشود؟ این نقطهی آغاز است. نقطهی آغاز (The Starting Point). کلمات از همهی زبانها، از زبان چوب و سنگ و طبیعت و حیوان و انسانهای دیگر میآیند و کنار این زبان قرار میگیرند. کنار کلمات و اصطلاحاتی که در زبان مادری دارید. آن را غنی میسازد. فرقی نمیکند که در ختم روز این زبان به نظر تان ضعیف شود و حتی از بین برود. مهم این است که تفکر آرام و منطقی و درست را از همین زبان شروع کردهاید و گام به گام پیشرفتهاید تا زبانهای دیگر را بفهمید. زبان کامپیوتر خیلی سخت است. زبان بیوشیمی از آن سختتر است. زبانی که محققان ناسا با آن سخن میگویند، خیلی سختتر است… اما همه از زبان مادری شروع شده است.
ایلیزابیت، در هر چند گام که پیش میرفت، مکثی میکرد و سوالی را راجع میکرد که ظاهراً خیلی ساده به نظر میرسید. بعد، با سوالی دیگر و جوابی که میداد، تقریباً همه را بدون استثنا غافلگیر میکرد. میگفت: نمیخواهم وقت شما را ضایع کنم. وقت کمی داریم. داشتم برایتان میگفتم که کار با دانشآموزان تان را از کجا شروع کنید تا وقتی آنها را برای ورود به دانشگاههای خارجی، مثلاً دانشگاهی در امریکا، معرفی میکنید دچار مشکلات کمتری شوید.
شما اگر زبان را خوب یاد بگیرید و دانشآموزان تان اگر زبان را خوب یاد بگیرند، متوجه میشوید که چقدر وقتتان را حفاظت میکنید و منظورتان را به سرعت انتقال میدهید. گفت: خیلی وقتها ضرور نیست ده دقیقه حرف بزنید. دو دقیقه بس است. خیلی هم زیاد است. باید دقیقاً همان حرفی را بگویید که ضرورت است بگویید. بعد از آن، هم خود را راحت کنید و هم مخاطبتان را.
سوال کرد: میدانید ماشین برای ما چه خدمت مهمی انجام داده است؟ هر کسی جوابی داشت. گفت: درست میگویید، اما ماشین ما را کمک کرده است تا زمان را حفاظت کنیم و از هدر رفتن زمان جلوگیری کنیم. گفت: انسانها از همان ابتدای تاریخ ابزار را برای حفاظت زمان خود ایجاد کردهاند. ماشین صورت پیشرفتهی همان ابزارهای اولیه است. باید حیوانی شکار میشد. تا دویدن و دویدن و گیرآوردنش خیلی زمان مصرف میشد: سنگ و تیر و کمان این کار را سهل کرد. زمان زیادتری در اختیار انسان قرار گرفت تا به کارهای دیگری که داشت برسد. حالا ماشینها دقیقاً همان کارهایی را انجام میدهند که باید سریعتر انجام شوند. ماشینها، کارها را دقیقتر و سریعتر انجام میدهند. حالا رسیدهایم به عصر دیجیتال. تمام نقش و کمک دیجیتال همین است که زمان را بیشتر و دقیقتر مدیریت میکند. کامپیوتر همین نقش را دارد.
پرسید: میدانی که پدرت چرا برای تو یا مادرت نامه مینوشت؟ جواب را گرفت. دو سه – سوال دیگر هم به دنبالش انداخت تا رسید به اینکه ساده و راحت بگوید: پدرم برای اینکه یک نامهی کوتاه را برای من یا مادرم بفرستد، خیلی زحمت میکشید و خیلی زمان مصرف میکرد و خیلی منتظر میماند تا اثرات آن را بر من یا مادرم ببیند. حالا من ناخنهایم را میکشم روی دکمههای موبایلم، یا روی صفحهی کامپیوترم. پیام برای هر کسی که خواسته باشم میرود.
به حرف اولش برگشت: زبان را یاد بگیرید و به زبان اهمیت دهید و روی زبان کار کنید. از زبان مادری تان شروع کنید و برسید به هر زبانی دیگر که کنار زبان مادری تان مینشیند و شما را کمک میکند تا با چیزهای بیشتر و گستردهتر رابطه برقرار کنید. گفت: پزشک زبان جان و جسم آدمی را یاد میگیرد تا بالاخره موفق میشود آن را به حرف درآورد. او این زبان را بعد از زبان مادریاش یاد گرفته است. جالب است. نیست؟
سخنش را مشخصتر کرد. گفت: ادبیات را بخوانید. نگویید این رشتهی مورد علاقهی من نیست. بحث علاقه نیست. بحث یادگرفتن زبان است. تمرین فهم سخن است از طریق زبان. ادبیات کلاسیک را به دقت بخوانید و کوشش کنید آن را بفهمید. شعر را یاد بگیرید و آن را بفهمید. گفت: زبان طبیعت زبان شاعرانه است. شاعرانهترین زبان (The most poetic language I have ever heard!). زبان طبیعت زبان استعاره است؛ این زبان را یاد بگیرید. توصیف طبیعت و درخت و باد و هوا و نگاه و هر چیزی که فکر میکنید ظرافتی در خود دارد، در زبان شاعرانه جلوهی دیگری دارد. دو سه تا سوال کرد. هر کسی جوابی داد. با ظرافت گفت: باکی ندارد. بر خود سخت نگیرید. مشکل تان، مشکل زبان است. نیش سخنش را آرام فرو میبرد بر جان مخاطب: حرف نمیفهمید. معذرت میخواهم!
یاد حرف حافظ افتادم که گفته بود: «چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست! / سخنشناس نِهای؛ دلبرا، خطا اینجاست». دیدم که این شاعران و ادیبان چه خویشاوندی پنهانی دارند با هم و چه سخنان خود را از یک زبان میگویند.
ایلیزابیت پیام اصلیاش را رو کرد. خطاب به مخاطبانش گفت: دانشجویانی را که به خارج میفرستید قبل از همه روی زبانشان کار کنید. کوشش کنید زبانشان دقیق و درست و شفاف شود. با زبان فکر کردن را یاد بگیرند. فراموش نکنید: اینجا تا تکان بخورند، زمان را از دست میدهند. دیگران آنها را زیر میگیرند. کسی به آنها فشار نمیآرد. اما هر کسی کار خودش را انجام میدهد. اینها چون زبان شان ضعیف است، رابطه برقرار نمیتوانند. از دیگران عقب میمانند. به سرعت فکر نمیتوانند. درس استادان را به سرعت نمیگیرند. در نتیجه، اعتماد خود را به خود و توانمندیهای خود از دست میدهند. اینها باید در همان روز اول آماده باشند و بدانند که در چهار سال چه به دست میآورند و دنبال چه چیزی هستند. از همان روز اول، خود را برای آن آماده کنند.
ایلیزابیت گفت: تجربهی من نشان میدهد که دانشجویان شما، کسانی را که شما میفرستید، اکثراً انگیزهی بلندی دارند و اگر با مشکل زبان مواجه نشوند، به راحتی میتوانند از رقیبان آمریکایی و اروپایی خود جلو بزنند. تنها مشکلی که میتواند آنها را زمینگیر کند، ناتوانی شان در فهم و کاربرد زبان است.
ایلیزابیت، ویدیویی را گذاشت از یک گفتگوی عمیق و جالب. عمیقترین حرفها با دو یا سه کلمه بیان میشدند. سوالهای دقیق و کوتاه با جوابهای دقیق و کوتاه. در دو دقیقه دنیایی از حرف بیان شد. بعد گفت: در بین شاگردان تان به طور منظم برنامههایی را به شکل مسابقه به راه اندازید تا تواناییهای زبانی شان را آزمایش کنید و رشد دهید. (Both fun and education!).
گفت: فرقی نمیکند در چه مضمون حرف میزنید. حتی اگر طولانی هم حرف میزنید باید به زمان و انرژی که مصرف میکنید، بیارزد. گفت: در یک کلمه خلاصه کنم. وقتی حرف میزنید باید دقیق و کوتاه بگویید که حرف تان چیست؟ و چه میخواهید بگویید؟ به یاد داشته باشید که مخاطب تان شاید بگوید: « Please tell me the exact point».
تاکید کرد: پیش از فرستادن دانشجویان تان، کوشش کنید زبان شان را اصلاح کنید و رشد دهید. انتقال، فهم و شرح مفاهیم وابسته به قدرت زبان اند؛ زبان سازمانیافته!
وقتی ایلیزابیت سخنش را تمام کرد، همه ایستادیم و برایش یک کف مرتب زدیم. در بیرون رفتن از سالن، برای همکاران نوشتم: اینها آدم را خوشحال میسازند که به هر حال از طایفهی خرها نبودهایم و میتوانیم شاهد کسی مانند ایلیزابیت در قبیلهی خود ما باشیم: قبیلهی آدمی. اگر اینگونه آدمها را نبینیم گاهی خیلی مثل آن چهارپایان دُم دراز معلوم میشویم!
در جلسهی بعدی، با چهار نفر از دانشجویان دانشگاه نشستی داشتیم که به سوالات پاسخ گفتند. در مورد دانشگاه و وضعیت درس و امکانات و فضا و امثال آن. یکی از دانشجویان که اهل کوسوُو بود، گفت: اینجا آمدهام تا چیزی بیاموزم و بتوانم برای خود و جامعهی خود فرد مفید و موثری باشم. تأکید کرد که نمیخوانم در نیمهی راه برگردم خانه.
دختر دیگری که اهل جاماییکا بود، گفت: میخواهم قبل از برگشت به کشورم جای دیگری بروم، مثل اروپا. میخواهم تجربهام را کاملتر سازم و توانمند شوم. گفت: دانشگاه خیلی کمک و رهنمایی میکند. آمادگیهای لازم را فراهم میکنند. مشوره میدهند. مصاحبههای آزمایشی میکنند. نوشتهها و اپلیکیشنهای ما را مرور میکنند. اینها کارهایی اند که برای یک دانشجو خیلی مهم محسوب میشوند.
دانشجوی دیگری گفت: برنامههای درسی به گونهای دیزاین شدهاند که به طور طبیعی شما را به سمت موفقیت میبرند؛ با اینهم، مهم است که خود تان بتوانید و مصمم باشید رشد کنید.
دانشجویان در مجموع از فضای درسی و محیط آکادمیک راضی بودند. گفتند: خیلی خوب است که دانشجویان شما قبل از آمدن به اینجا آمادگیهای اولیه را داشته باشند. حتی آشپزی و شستوشوی لباس و منظم کردن لوازم خانه را تمرین کنند. از لحاظ فرهنگی خود را برای مواجهه با یک وضعیت کاملاً جدید و متفاوت آماده کنند.
یکی از دختران گفت: صادقانه بگویم که آزاردهندهترین تجربه حس فروافتادگی فرهنگی و هویتی است. باید حس پذیرش چندگانگی فرهنگی و هویتی را در دوران درسهای مکتب برای دانشآموزان خلق کنید. وقتی با این آمادگی بیایند، مشکلات شان کمتر و رشد شان بهتر میشود. دانشآموزان همه از غذای دانشگاه رضایت داشتند، از امکانات و سهولتهای بودوباش، از روابط سالم و توأم با حرمت میان دانشجویان و در مجموع میان اعضای دانشگاه ایتهاکا.
در وقت غذای ظهر، خانمی کنارم نشسته بود که «کونسلر» مکتبی در تایلند است. گفت: فیس سالانهی هر دانشآموز 30000 دلار است. گفت: جمعاً بیش از 1500 دانشآموز دارند. تقریباً همه برای تحصیلات عالی به کشورهای اروپایی و آمریکا میروند. این خانم کارش فراهم کردن زمینه برای تحصیلات عالی دانشآموزان در خارج از کشور است. از من پرسید که فیس دانشآموزان تان چند است. گفتم: سالانه چیزی حدود هفده هزار افغانی. پرسید: به دالر چند میشود؟ پول کشور تان باید خیلی باارزش باشد. گفتم: یک دالر ۶۸ افغانی. فکر میکرد درست نشنیده است. دوباره پرسید که چه؟ گفتم: یک دالر ۶۸ افغانی. گفت: یعنی فیس سالانهی یک دانشآموز ۲۵۰ دالر امریکایی؟ گفتم: بلی. جیغ کوتاهی زد و گفت: «No kidding!»: «شوخی نکن»! گفتم: همین است. اغلب دانشآموزان ما همین مبلغ را نیز نمیتوانند تأمین کنند. گفت: پس چگونه دانشآموزان تان را برای رقابت بینالمللی آماده میکنید؟ گفتم: راههای بدیل پیدا میکنیم! … بیشتر از آن چیزی نپرسید. گویا فکر کرد که ادامهی گفتوگو در این مورد بیفایده است.
وقت غذا معمولا وقت خوبی است برای خبر شدن از هر چیزی که به تو مربوط است یا مربوط نیست. از هر چیزی سخن میگویند: چگونه کیک میپزند؛ کدام میوه را بیشتر خوش دارند؛ نان را چقدر گرم میکنند؛ در تابستان یا زمستان چه میپوشند؛ گاهی نیز فرصتی برای پرسیدن یکی دو سوال مربوط و نامربوط.
وقتی غذا به آخر رسید، یکی از مدیران دانشگاه به عنوان میزبان ما رفت پشت مایک و شعری خواند از یک شاعر امریکایی که گفت خیلی محبوب اوست. شعرش محتوایی داشت با این مضمون: سفری از زندگی در یک راه دراز، در این راه گاهی و در نقطهای به هم رسیم. خاطرهای میگیریم. به خانههای خود بر میگردیم و هزاران نفر دیگر از سخن و پیامی که گرفتهایم مثل ویروسی که پخش میشود همهجا را میگیرند و کسی نمیداند چه کسی در کدام نقطهای از جهان از این سخن و این پیام الهام میگیرد و تغییری را در جهان ثبت میکند.
برای او هم کف مرتبی زدیم و از دانشگاه ایتهاکا بیرون شدیم.
عزیز رویش