از زمان حرف میزنم؛ مدبر قدرتمند، ماهر، خستگیناپذیر و غیرقابلتوقف. از خلقت جهان تا اکنون که از پا نمانده و شاید تا ابد از پا نماند. دوازده عددی که گرد هم آمدهاند و دایرهای را شکل دادهاند. سه حاکم که بر این جغرافیای دایروی حکمرانی میکنند. از مدتی به اینسو برای اندازهگیری این کاردان به کار گماشته شدهاست. پیش از اینها، وسیلهای به نام «جعبهی شنی» این کار را میکرد. شاید قبل از جعبهی شنی هم کارمندان متعدد دیگری بودند که حالا بازنشسته شدهاند. شاهدوخت داستان من زمان است.
آری، زمان را نمیتوان متوقف کرد، به عقب یا به جلو کشاند. زمان ایستای مداوم است. دقیق نمیدانم؛ زمان در حرکت است یا بستری است که هر چیزی دیگر روی آن به حرکت میافتد. در این مورد باید بیشتر فکر کنم. با این حال، برداشت من از این «جاوید به تمام معنا» چیزی دیگری است.
من روزی که دوچرخهسواری را کاملاً بلد شدم، دقیق یادم است. یا زمانی را که امتحان طاقتفرسای زبان پشتو داشتم و از استرس سوالات سخت، دستانم میلرزید. یا زمانی که از یک منطقه به منطقهی دیگر در دل زمستان کوچ کردیم. موتر اسبابکشی نتواست وسایل معنویام را که بستههای بزرگ از خاطرات من مثل بازیهای فوتبال، دویدنهای ما که لذتی خاص داشت، گردهماییهای کودکانه من و خواهرم با همسایهیمان، و… را بیاورد و آنها را در صحن حویلی جا گذاشت. یا زمانی که به خاطر ضربه زدن با توپ فوتبال به پای پسر همسایهیمان از او عذرخواهی مفصل کردم و او هم با کلی ناز و قهر پذیرفت. یا زمانی که اولنمرهی مکتب میشدم که مکرر پیش میآمد، اما با احساسهای تازه و متفاوت. یا زمانی که از کورس زبان انگلیسی فارغ شدم و کلاه فراغتم را به رخ آسمان و فراتر از آن کشیدم. یا زمانی که برای یک شب، کتابی را از یکی از دوستانم به امانت گرفته بودم و تمام شب آن را خوانده و موفق شدم به پایانش برسانم. یا زمانی که متنی را با نام «النگوهای گریان در شب 29 میزان سال 1403» نوشتم و بیش از صدها بار آن شب خواندمش…
همینطوری خیلی از تکههای گردهمآمده و منسجمشدهی زندگیام. من این پارچههای کوچک از کل داستان زندگیام را گذراندهام. باعث خوشحالی، استرس، اندوه، اضطراب، هیجان، ترس و خیلی احساسات عمیق دیگر شدهاند. من نمیتوانم دوباره آنها را زندگی کنم. اما توانستهام آنها را در یک قالب زمانی حفظ کنم. با نوشتن تکتک این قطعههای یک کل، مانند این نوشتهها، آنها را در دل زمان جا دادهام، یعنی مخلوطی از زمان و خاطرات گذشتهام را قاب کردهام. آیا این عمل را «توقف» میتوان گفت؟ البته که نه، پس کلمهای بهتر برایش «حفظ» است. من حس میکنم ثانیهها را در آن محدودهها متوقف نکردهام، بلکه حفظ کردهام.
این جوان که به زمان مشهور است پا به پایت میآید و ترا در انتروال تولد الی مرگ همراهی میکند. فعل و حالتهای زندگیات را طوری در دل خود جا میدهد که با مناسبترین اوقات زندگیات سازگار باشد. گاهی خیلی میخواهی؛ نمیشود، گاهی نخواسته، داری. این هنر قدمهای اوست که به در زندگی ما نقاشی میشود.
دلیر اسبسوار، مورد تحسین من است. هیچگاه جا نمانده است، از پا نمانده است، نمونهی قدرت لایتناهی است. گاهی بر ساعتی که از تمام شدن باطریاش بیحرکت مانده، میخندد. به گمانم حق به جانب است چون یک مثال عالی از یک فرایند فعال است. روان بودنش را به آب دریا میتوان تشبیه کرد؛ آهستگی و تندرویاش بستگی به بستر دریا دارد. البته که بستر دریا هم همان زندگیمان است.
تنها کاری که از پس ما بر میآید آن است که گاهی او را در زندگیمان حفظ کنیم. با نوشتن این متن، این نوشته را با زمان آن که 10:15 در 7/8/1403 است، قاب میکنم. شبی در این سن و سال، حال و هوا، با حضور بازیگری به نام روزگار و سکوتی که فقط با تیکتیک ساعت شکسته شده، این متن را با حضور زمان، حفظ میکنم. اینگونه، این بار دوباره مثل گذشته، زمان را متوقف نه، بلکه حفظ کردهام.
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام