زندگی‌ام

Image

همچون، شاهرگِ بریده شده‌ی برگی از شاخه درختی است که هرگز به حیات خود باز نمی‌گردد و محکوم به بردگی از باد و بی‌ریشه بودن است.

و با آمدن هرکسی دیگر؛

دل‌خوشی‌های درونم خودکشی کرده‌اند،

تیمار نمی‌شوند،

آرزوهای که در سینه سقط شده‌اند،

تولد تازه‌ی ندارند.

غصه‌های که از مرز استخوان گذشته‌اند،

دیگر درون سلول‌هایم خانه کرده‌اند.

خنده‌های که سنگر لب‌هایم را ترک کرده‌اند و جای‌شان را به اشک‌ها داده‌اند،

جمعیت شان منقرض نمی‌شوند.

سکوتی که زبانم را بریده و بغضِ درونش گلویم را دریده‌،

با فریادی به سوی آسمان هم شکسته نمی‌شود.

رؤیاهایی که در جنگ با تلخی روزهایم، مرگ مغزی شده اند؛

هیچ‌گاه حیات تازه‌ی نمی‌گیرند.

تاریکی روزهایم، که بالاتر از سیاهی شب‌هایم است،

با آوردن ماه و خورشید هم، یک چراغ کوچکی در روزگار کور و بی‌نوایم نمی‌شود.

و من یک دخترم در این شهر که هر گاه حرف از دانش بزنم گلویم بریده می‌شود،

آره، من تنهایم، و جای خالی بی‌کسی‌هایم با آغوش یک شهر هم پُر نمی‌شود‌.

نویسنده: راضیه اکبری

Share via
Copy link