زندگی‌هایی که با تصمیم دیگران به پایان می‌رسد

Image

صنف سوم بودم. در نیمه‌های سال بود که روزی دختری با چشمانی درشت و قامتی بلند وارد صنف شد. او نسبت به ما بزرگ‌تر بود. رفت و در یکی از چوکی‌های آخر صنف نشست. استاد از او پرسید: «دختر جان، نامت چیست و از کجا آمده‌ای؟»

گفت: «نامم آرزو است و از ولایت دیگری آمده‌ام.» در اوایل فکر می‌کردم که او به خاطر بی‌پروایی‌هایش عقب مانده است، ولی بعداً فهمیدم که پدرش او را به دلایلی به ولایت دیگری فرستاده بود و او به این خاطر از درس‌هایش عقب مانده بود. آن سال به پایان رسید و امتحانات را سپری کردیم و از همدیگر تا سال بعدی خداحافظی کردیم.

سال جدید شروع شد و شنیدم که آرزو نمرات خوبی گرفته است و در صنف دوم نمره شده است. او برخلاف تفکرات من بسیار باهوش و درس‌خوان بود. همیشه در صنف حاضر می‌شد و نمرات خوبی را کسب می‌کرد. او با اعضای صنف تعامل خوبی داشت. چند سالی گذشت و من با او به عنوان اول نمره و دوم نمره صنف دوست‌های خوبی شده بودیم. صنف هفتم شده بودیم و من فهمیدم که او برخلاف ظاهر شاد و خندانش روانی غمگین و شکسته دارد. او از طرف پدرش مورد خشونت قرار می‌گرفت، لت و کوب می‌شد ولی حق این را نداشت تا به کسی بگوید.

همان‌طور که گفته بودم، او نسبت به من و دیگر همصنفانم بزرگ‌تر بود و حالا با گذشت چند سال او بزرگ‌تر هم شده بود و به عنوان دختری که در خانواده‌ی فرهنگی و متأثر از افراط‌گرایی دینی بود، مورد خشونت‌های خانوادگی قرار می‌گرفت. صنف هفتم نیز به پایان رسید. در روز آخر صنف هفتم، در وقت خداحافظی او به من گفت تا برایش دعا کنم که سال بعدی نیز به مکتب آمده بتواند. ما از هم جدا شدیم و می‌دانستم که تا سال بعدی همدیگر را نمی‌بینیم. با حرف‌های او به فکر فرو رفتم و با خودم می‌گفتم: چرا او باید این حرف‌ها را بگوید؟ چرا باید فکر کند که دیگر به مکتب آمده نمی‌تواند؟

از آن روز به بعد من دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه سال جدید آموزشی آغاز شد؛ یعنی آخرین سالی که دختران بالاتر از صنف ششم اجازه‌ی درس‌خواندن داشتند. من به مکتب رفتم و مثل سال گذشته اول نمره شده بودم. بسیار خوشحال شده بودم و با هم‌صنفانم صحبت می‌کردم، ولی از آرزو هیچ خبری نبود. هیچ‌کسی از او خبر نداشت ولی من همچنان روزها منتظر بودم تا آرزو از دروازه‌ی صنف داخل شود. یک ماه گذشت ولی آرزو همچنان غایب بود. با خودم فکر کردم که شاید او دیگر به مکتب نیاید. ولی یک روز با کمال ناباوری دروازه‌ی صنف باز شد و او داخل شد. او در پیش روی همه آمد و مرا در آغوش گرفت. چشمانش پر از اشک شد و گفت: «شاید به خاطر دعاهای تو من حالا می‌توانم به مکتب بیایم.»

روی چوکی نشستیم و بعد از تمام شدن درس از او پرسیدم که چرا یک ماه گذشته را غایب بودی و به مکتب نمی‌آمدی؟ او از اینکه جوابم را دهد خجالت می‌کشید ولی با تمام این‌ها ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت: «برایم خواستگار آمدند و قرار بود که به‌زودی ازدواج کنم؛ ولی در این اواخر پدرم با خانواده‌ی پسر به مشکل برخوردند و ازدواج فسخ شد. این برای من مثل معجزه است چون اگر ازدواج فسخ نمی‌شد من دیگر به مکتب آمده نمی‌توانستم؛ به خاطر اینکه به عنوان یک زن متأهل معرفی می‌شدم. ولی حالا می‌توانم به مکتب بیایم و درس‌هایم را بخوانم و به خاطر این بسیار خوشحالم.»

از او پرسیدم: «آرزو جان، آیا تو نمی‌ترسی از اینکه مدتی بعد دوباره خواستگار دیگری بیاید و باز هم از آمدن به مکتب منع شوی؟»

جوابی که او داد مرا به فکر عجیبی انداخت. او جواب داد: «عیبی ندارد. من تا همان روز درس‌هایم را می‌خوانم و تمام تلاشم را می‌کنم تا چیزهای جدید و بیشتری بیاموزم. معلوم نیست که چقدر دیگر می‌توانم به مکتب بیایم؛ ولی می‌خواهم تا آن روزی که به مکتب آمده می‌توانم خوشحال باشم و بتوانم به خوبی درس‌هایم را بخوانم.»

او با تمام لحظات سخت در زندگی‌اش سال آموزشی را به پایان رسانید. او با وجود لحظات و روزهای سخت در زندگی‌اش از تمام دختران خوشحال‌تر به نظر می‌رسید. او در آخرین روز درسی آن سال برایم گفت: «خداحافظ دوست عزیزم. درس‌هایت را ادامه بده و حتی به‌جای من هم درس بخوان.» او مرا در آغوش گرفت و گفت: «به امید دیدار دوست عزیزم.» ما از هم جدا شدیم. اما ما بی‌خبر از این بودیم که این آخرین سالی است که دختران بالاتر از صنف ششم می‌توانند به مکتب بروند.

با کمال ناباوری افغانستان سقوط کرد و طالبان روی کار آمدند. با آمدن آن‌ها ما همه خانه‌نشین شدیم. سپری کردن روزها برایم بسیار سخت بود. باورم نمی‌شد که هیچ‌یکی از این اتفاقات بد افتاده است؛ ولی افسوس که تمام این‌ها حقیقت محض در کشورمان است و تمام شان اتفاق افتاده است.

اواخر سال بود. روزی به دیدار یکی از دوستانم رفتم. در آنجا از دوستم خبری را شنیدم که قلبم را تکان داد، ذهنم را درگیر کرد و نفسم را بند آورد. هنگامی که این خبر را می‌شنیدم بدنم می‌لرزید. خبر این بود: آرزو در اوایل این سال به اجبار پدرش با مردی که از او ۱۰ سال بزرگ‌تر بود به ازدواج درآمده. او با سن کم‌اش باردار شده و چند هفته پیش در هنگام ولادت طفلش به خاطر ناتوانی جسمی‌اش فوت کرده.

این اتفاق امید او را برای دیدار من ناامید کرد، فرصت ادامه‌ی تحصیل را از او گرفت و از همه مهم‌تر زندگی‌اش را نیز از او گرفت.

این تنها داستان زندگی دوستم آرزو نیست بلکه داستان اکثر دختران و زنان در کشورم است. انسان انتخاب نمی‌تواند که مرد باشد یا زن، ولی در کشور من زنان حتی انتخاب چگونه زندگی کردن را هم ندارند. در حالی که آن‌ها فقط و فقط می‌خواهند زن بودن جرم نباشد.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link