• خانه
  • روایت
  • زندگی مریم هزاره در ایران؛ از کوره‌‌های خشت‌پزی تا کارگاه‌های خیاطی

زندگی مریم هزاره در ایران؛ از کوره‌‌های خشت‌پزی تا کارگاه‌های خیاطی

Image

مریم هزاره ازسه دهه زندگی در ایران که همیشه برایش سخت گذشته است با ناراحتی یاد می‌کند. پدرش فکر می‌کرد که با آمدن به ایران زندگی بهتری خواهند شد. او در ایران یک روز هم بچگی نکرد و هیچ نفهمید که یک دختر کوچک و نوجوان باید چگونه زندگی کند. همیشه مثل یک کارگر پخته و بزرگ‌سال کار کرده‌ است؛ از کوره‌های خشت‌پزی تا کارگاه خیاطی. بیش‌تر از سه دهه در ایران زندگی کرده و به هیچ یک از آرزوهایش نرسیده‌است و هنوز خودش را یک انسان آواره می‌داند. دشواری‌های زندگی او تا امروز جریان داشته و ادامه خواهد داشت.

مریم و خانواده‌اش تا سال ۱۳۷۰ در افغانستان – بامیان زندگی می‌کردند. پس از سه سال زندگی سخت در ایران، رد مرز شدند و دوباره به افغانستان – بلخ برگشتند. پس از یک سال زندگی در مزار شریف، مرکز ولایت بلخ و پیش‌تر از آمدن طالبان در بلخ، در دور اول تسلط طالبان بر افغانستان، برای بار دوم راهی ایران شدند و تا کنون در ایران زندگی می‌کنند.

 مریم کوچک در افغانستان

 دوره‌ی کودکی‌ مریم در افغانستان، در ولایت بامیان – پنجاب سپری شد. از این که خانواده‌اش همیشه در فقر و محرومیت زندگی می‌کرد، پدرش دهقانی و برادر بزرگ‌ترش چوپانی گوسفندان و رمه‌های مردم را می‌کردند، تصمیم گرفتند که مهاجرت‌ کنند و از وضعیت بدی که در افغانستان داشتند نجات یابند.

مریم از افغانستان و روستاهایی که در آن‌جا زندگی می‌کرد چیز زیادی به خاطر ندارد. از آخرین روستایی که از آن‌جا به سوی ایران آمده، به نام «سبزچوبک» یاد می‌کند. سبزچوبک دره‌ی تنگ و باریک با کوه‌های بلند در ولسوالی پنجاب است. در آن‌جا حالش خوش بود. از همان نان خشک، بریان گندم، چوکری و رواش، بلدرغان و دوغ روستایی لذت می‌برد.

 پدر مریم، چند گوسفند و‌ بزی که داشت را فروخت و تصمیم گرفت که راهی ایران شود. مریم روزی را که ماما، خاله، کاکا و نزدیکان‌اش برای خدا حافظی به خانه‌ی آن‌ها آمده بودند، خوب به خاطر دارد. آن‌هایی که دل نازک‌تر داشتند گریه می‌کردند. مادر و خواهر بزرگش به سختی از هم جدا شدند. چنان گریه می‌کردند که گویا دیگر هرگز هم‌دیگر را نمی‌بینند.

تا مرکز بامیان با اسپ و خر سفر کردند و پس از آن با موتر به سوی مرز ایران حرکت کردند. مسیر سختی در پیش داشتند. از بامیان تا غزنی و سپس تا قندهار و نیمروز، مریم کوچک و خواهر و برادرانش باید گرمای دشت‌های زابل و قندهار را تحمل می‌کردند.

مریم و خانواده‌اش  پس از چند روز که حالا شمار روزها را به خاطر ندارد، با تحمل سختی‌های بی‌پیشینه به قندهار و‌ سپس به پاکستان رسیدند. از پاکستان وارد ایران شدند و از مسیر تفتان و زاهدان به مشهد آمدند.

 مریم در مشهد

مریم و خانواده‌اش وقتی به مشهد رسیدند، روزهای اول را دنبال خانواده‌های کاکا و مامای شان که از سال‌های پیش در مشهد بودند، گشتند تا آن‌ها را پیدا کنند. او می‌گوید، تلفن نبود و در مورد آدرس و جای بودوباش نزدیکان خود هم چیزی نمی‌دانستند. باید به هر دری می‌زدند تا شاید نشانی‌ای از ماما و کاکای خود بیابند  تا این که مامایش را پیدا کردند و سپس کاکایش را.

پس از آن کم‌کم به کار شروع کردند. با همه‌چیز ناآشنا بودند. باید با مهاجرت و آوراگی خو می‌گرفتند. در دید مریم همه چیز و همه‌کس نو بودند. حتا فکر می‌کرد که خانواده‌های کاکا و مامایش هم بی‌گانه هستند. از لهجه‌ تا لباس همه متفاوت بود.

مریم در کوره‌ی خشت‌پزی

مریم می‌گوید که کوره‌های آجرپزی حاشیه‌ی شهر مشهد به طور معمول از اول حمل تا پایان میزان فعال‌ بودند و خشت می‌پختند. به‌طور معمول کارگران کوره‌ها در کنار هم‌دیگر و به علت ساعت‌های کار طولانی و دوربودن از مرکز شهر به‌صورت خانوادگی کار می‌کردند. آن‌ها بدون امکان‌های اولیه در خانه‌هایی ساکن می‌شدند که کارفرماها برای شان در نظر می‌گرفتند.

در اولین روزهای کار در کوره‌ی خشت، مریم و خواهرش رحیمه کارهای سنگین انجام نمی‌دادند، فقط در جمع‌کردن خشت‌ها و کارهای سبک‌تر مصروف بودند. در پایان پاییز از کوره به شهر آمدند و با خانواده‌‌ی مامایش یک‌جا یک حولی به کرایه گرفتند.

فوت پدر و آغاز مشکل‌های جدید

پدر شان درگذشت: «من با مادرم در خانه پسته میده می‌کردم. پدرم با اسحاق چغندر جمع می‌کرد و امین با دایی‌ام سیب می‌چید.‌ کم‌کم زمستان به پایان می‌رسید که پدرم مریض شد. چند روز در بیمارستان ماند ‌و‌ وقتی در خانه آمد، درگذشت. پس از آن روزهای سخت از راه رسید و ما بی‌پدر شدیم.»

 مریم، برادران و خواهرش در نبود پدر آواره‌تر شدند و پس از آن، همه آن‌ها را به چشم یتیم می‌دیدند و در کار هم به آسانی به آن‌ها اعتماد نمی‌کردند. وقتی برای سال دوم خواستند در کوره‌ی خشت‌پزی بروند، هیچ‌ کس به آن‌ها کار نداد: «چون ما ریزه بودیم کسی ما را سر کار نمی‌برد و می‌گفت که این بچه‌های کوچک کار نمی‌توانند. کسی به نام حسن ما را با خود سر کوره برد و میدانش را با ما شریک شد. من با امین و اسحاق از صبح زود به میدان می‌رفتم و به کار شروع می‌کردیم. از همه زودتر سر کار می‌رفتیم و از همه دیرتر تعطیل می‌کردیم تا میدان کار خالی نماند. دیگران تا شام کار می‌کردند و ما تا ساعت‌های دوازده و یک شب کار می‌کردیم.  مادرم به خاطر مرگ پدرم و تشویش زندگی در مهاجرت، در وضعیت بد روحی قرار گرفت و همیشه سردرد بود. من با مادرم قالب پر می‌کردم و امین و اسحاق قالب می‌کشید. برای  من و مادرم خیلی سخت بود.

رحیمه خواهر کوچکم را می‌گفتیم که آب در آب‌خوری بگیرد تا خاک گل شود و گل برای قالب آماده شود. آب خاک را سوراخ می‌کرد و آب‌خوری چپه می‌شد، رحیمه دست‌پاچه می‌شد و خودش را دم آب می‌انداخت و پر از گل می‌شد. اسحاق و امین را صدا می‌زد و خودش از ترس فرار می‌کرد. این کار هر روز ادامه داشت.»

مریم می‌دید که دختران دیگر به مکتب می‌رفتند و حال و هوای دیگری داشتند؛ اما او هم‌چنان آرزوهایش را در کوره‌ی خشت‌پزی می‌سوزاند و تصور این که او و رحیمه هم بتوانند درس بخوانند برایش سخت بود. هر روز در خروس‌بانگ بیدار می‌شدند و در گاوگم (شام تاریک) دست از کار می‌کشیدند و خسته و کوفته به خواب می‌رفتند.

سال سوم هم همان‌طور پیش می‌رفت که آوازه‌ی «افغانستانی بگیر» در کوره‌ها پیچید و مریم و برادرانش کوره را ترک کردند. پس از چندی دوباره در کوره‌ی دیگری کار گرفتند. در این کوره هم‌چنان کار جریان داشت که زن مامایش با یک خانواده‌ی دیگر سر دخترش جنگ کرد. اسحاق و امین از مامای خود طرفداری کردند و باعث شد که کار شان را از دست دهند. به شهر برگشتند و در بهار سال دیگر آن‌ها از راه کوره توسط مأموران پولیس بازداشت و به اردوگاه منتقل شدند و تا این که از بلخ سر در آوردند.

یک سال زندگی در بلخ و بازگشت به ایران

مریم می‌گوید که او و خانواده‌اش توسط پولیس ایران رد مرز شدند و این بار بدون پدر شان ناامید و سرخورده به افغانستان برگشتند. آن‌ها نمی‌دانستند که کجا بروند. مادر و برادر مریم بلخ را انتخاب و یک سال در بلخ زندگی کردند. همه چیز برای آن‌ها سخت‌تر شده بود. وضعیت در افغانستان خیلی بد بود و جنگ جریان داشت. جنگ میان طالبان و حزب‌های مخالف. بیش‌تر ولایت‌های افغانستان به دست طالبان افتاده بود.

مادر و برادر مریم باز هم تصمیم گرفتند که به ایران برگردند. آن‌ها پیش از آمدن طالبان به ولایت بلخ، خود را به هرات رساندند. هرات در کنترول طالبان بود و محدودیت‌ها بر زنان شدید: «وقتی ما به هرات آمدیم، خبر شدیم که طالبان کابل را هم گرفته. سه ماه به خاطر گرفتن پاسپورت در هرات ماندیم. پاسپورت من، مادر، خواهر و برادرم اسحاق زودتر گرفته شد و برای امین برادرم نوبت دیرتر رسید.»

مریم به یاد می‌آورد که طالبان در دور اول هم مردم را به خاطر پوشش، موی و ریش و زنان را به خاطر حجاب اذیت می‌کردند. روزی نیروهای طالبان در شهر هرات برادرش امین را که موهای بلندی داشت مورد لت و کوب قرار دادند و موهایش را چهارتراش کردند.

مریم و خانواده‌اش پس از گرفتن پاسپورت و ویزا از قونسول‌گری ایران در هرات، دوباره وارد ایران شدند و این بار هم در مشهد سکونت اختیار کردند که تا کنون در این شهر زندگی می‌کنند.

مریم و سال‌ها زندگی در مشهد

مریم می‌گوید بار دوم که به ایران آمدند با دور اول بسیار فرق می‌کرد و آن‌ها با زندگی و کار در ایران آشنایی داشتند: «یک خانه در مشهد گرفتیم و همه‌ی ما به کار جاروبافی مشغول شدیم. سال‌های زیادی این کار را می‌کردیم. با گذشت هر روز بیش‌تر با سختی‌ها عادت می‌کردیم و از این که نسبت به افغانستان، نان‌پیداکردن آسان بود خوشحال بودیم.»

مریم زندگی و مهاجرت در ایران را بسیار دشوار تعریف می‌کند. این که یک مهاجر حتا تا یک قرن هم در ایران مهاجر می‌ماند و از زندگی انسانی برخوردار نمی‌شود و این که هیچ دختر و پسر مهاجر نمی‌تواند از راه تحصیل و تخصص کار کند بخشی از دشواری‌های زندگی یک انسان مهاجر در ایران است.

او در مورد اخراج مهاجران و رفتار خشونت‌آمیز از سوی پولیس ایران با مهاجران و در برخی موردها رفتارهای بد اجتماعی و افغانستانی‌ستیزی از سوی مردم ایران، می‌گوید که این چیزها بسیار عادی بوده و از سال‌های پیش افغانستانی‌بگیر و ردمرز کردن مهاجران تا کنون جریان داشته است: «افغانستانی‌بگیر یک چیز نو نیست و از گذشته‌های دور افغانستانی‌ها با این وضعیت عادت کرده‌اند. ما روزهایی به خاطر داریم که پولیس حتا مردم را از خانه‌های شان بیرون می‌کردند. این که در این دو سال زیاد از افغانستانی‌ستیزی گفته می‌شود دلیلش رسانه‌های اجتماعی است اگر نه، سال‌هاست که مهاجران افغانستانی در اردوگاه‌های ایران مورد خشونت و تحقیر قرار می‌گیرند.»

مریم در کارگاه خیاطی

مریم در سال‌های اخیر در کارگاه‌های خیاطی کار می‌کند و می‌گوید که کار برای انسان مهاجر در ایران تنها چیزی‌ست که می‌شود با آن سرگرم شد و با رنج و دردها کنار آمد. مهاجران در ایران فقط با کار و زحمت می‌تواند زندگی کند. اگر رنج و کار از زندگی یک مهاجر افغانستانی کنار زده شود دیگر هیچ چیزی نیست که به آن اشاره کرد: «برای این که وضعیت افغانستان هیچ خوب نشد که برگردیم این وضعیت دشوار در ایران هم ادامه خواهد داشت و مهاجران بدون پشتیبانی رسمی همیشه این وضعیت را تجربه خواهند کرد. ما مجبور هستیم که ادامه بدهیم.»

اشاره: «هزاره» نام خانوادگی مریم است.

نسیم کافرسنگ

Share via
Copy link