زندگی با بدیها و خوبیهایش زیباست؛ حتی اگر یک روز تکرار هر روز ما باشد، باز هم لذت و جای خودش را دارد.
من شهلا هستم، شهلا جلیلی، شهلایی که خودش را همیشه شهلا جان خطاب میکند.
آری، شهلا جان!
در حال آماده شدن هستم، چوریهای رنگی ام را یک به یک میپوشم و با خوشحالی تکانش میدهم تا صدایش اوج بگیرد، حالا آماده هستم تا به طرف کلستر بروم و یک روز دیگر را با خوشیها وغمهایش به پایان برسانم. یک روز به یادماندنی دیگر را در کتاپچهی خاطراتم درج کنم، حالا دیگر بزرگ شده ام خیلی بزرگتر از گذشته!
در حال پایین شدن از پلهها هستم و میخواهم به طرف رؤیاهایم حرکت کنم، از دروازه بیرون میشوم، هوا آفتابی است و معتدل، باد صبحگاهی صورتم را نوازش میکند و موهایم را با خودش به حرکت در میآورد.
احساس میکنم بادها هم میخواهند تا من به طرف رویاهایم حرکت کنم و با شوق و ذوق من را همراهی میکنند، از خانه دورتر و دورتر میشوم، طبق درسهای امپاورمنت از امنترین نقطهی زندگی ام دورتر شده ام، نزدیک سرک هستم، موترها با سرعت زیاد در حال رفت و آمد هستند.
پیادهروها خیلی شلوغ هستند، انگار دختران از درس و تحصیل دور شدند و مثل خانمهای دیگر در حال خرید برای عروسی شان هستند. سخت است؛ اما در این کشور زیبا خیلی از دختران دیگر را هم میشناسم که اصلا ناامیدی را نمیشناسند و خیلی امیدوار و در حال تلاش اند. بر عکس دخترانی هم هستند که تسلیم شدند و به ازدواج تن دادند.
حالا در پل خشک هستم، خیلی مکان شلوغ و پر هیاهو، این مکان زیبا رستورانتهای بینظیر، مارکیتهای مشهور، کلینیکهای زیبا، مراکز آموزشی مشهور که فقط برای پسران باز هستند و مکاتبی که فقط صدای تکرار درسهای کودکان از پنجرههایش منعکس میشوند و به ما امید میدهند.
در حال حرکت هستم و به کلستر نزدیک میشوم. کلستر جایی که به من زندگی دوباره، نفس دوباره و امید دوباره بخشید. جایی که توانستم مضامینی مانند ریاضی، فیزیک، کیمیا، دری و انگلیسی را یاد بگیرم. درسها هر روز و هر روز جالبتر و مغلقتر میشود؛ اما من و دختران دلیر هزاره تلاش میکنیم تا در سال ۲۰۳۰ صلح را در افغانستان بیاوریم و زندگی عالی داشته باشیم، آنهم در کنار همدیگر برای همدیگر و توسط همدیگر زیباست و رویایی؛ اما طبق درسهای امپاورمنت این یک رویای قابل تحقق است و ما میتوانیم صلح داشته باشیم، در حال نزدیک شدن به کلستر هستم، داخل کلستر شدم و با خوشرویی به طرف ساختمان بلندی که در مقابلم قرار داشت نگاه کردم و لبخندی زدم، آری یک ساختمان چهار منزله، حویلی خیلی بزرگ که هر روز ما دختران با هم والیبال بازی میکنیم و سبزهی که واقعا زیبا و دلربا است.
داخل ساختمان شدم و از پلهها بالا شدم. داخل صنف شدم و با صدای رسا به همه سلام کردم و با لبخند به همه نگاه کردم، همه به من نگاه کردند و خندیدند و دوباره در جایم نشستم. استاد کیمیا، ریاضی، فیزیک و دری پشت سر هم آمدند و درس دادند.
دوباره زمان برگشتن به خانه است؛ اما من میخواهم در یک مسابقهی والیبال شرکت کنم و بعدا به خانه بروم.
مسابقهی والیبال هم خوب سپری و تیم ما برنده میشود. بعدا من و دو خواهرم شبنم و ریحانه و سه دوستم که خواهرهای همدیگر هستند، راهی خانه میشویم. من با سمیه، شبنم با فاطمه و ریحانه با ملکه جوره جوره و به دنبال یکدیگر به طرف نقطهی امن زندگی خود حرکت میکنیم، به طرف خانهی خود.
خانهی ما در یکی از چهار راههای مشهور غرب کابل است و مسیر حرکت ما دوستها و خواهرها یکی است؛ پس هدف مان نیز یکی است که میگوییم نقطهی مشترک!
در درسهای امپاورمنت هم داریم که میگوید با هم دیگر همکاری کنید و برای هدفهای مشترک تان یکجا کار کنید، مثلا صلح که هدف مشترک است. خوب ما یک جملهی قشنگ داریم که میگوید مهم نیست مسیر تو چقدر طولانی باشد، مهم این است که همسفر و یا هممسیر تو کی باشد.
مسیر ما از خانه تا کلستر 40 دقیقه راه است و این 40 دقیقه برای ما به اندازهی 10 دقیقه میگذرد و من این خاطرات امروزم را در کتابچهی خاطراتم مینویسم تا بعدها با خواندنش لبخند، مهمان لبهایم شود و این نوشته ساعت یازده شب به پایان میرسد.
نویسنده: شهلا جلیلی