زن یا مرد، کدام یک خداگونه است؟

Image

اشاره: با تکمیل هفت یادداشت از روزهای سقوط، به روال معمول یادداشت‌هایم در شیشه‌میدیا بر می‌گردم. این یادداشت‌ها نظم و ترتیب خاصی ندارند. هر کدام را که به نظرم جالب‌تر بود، گزینش می‌کنم و با بازنویسی و اصلاح این‌جا می‌گذارم. امیدوارم در لای سطور این یادداشت‌ها، هم قصه‌هایی از گذشته مرور شوند و هم نکته‌هایی برای تأمل و دقت برای هم‌نسلان امروز ما فراهم شود.

***                              ***                          ***

آن زمان، وقتی ضرورت می‌افتاد، جمعی از دانش‌آموزان پسر در مکتب معرفت که آن وقت تنها یک ساختمان داشت، جمع می‌شدند تا کتاره‌های مکتب را رنگ کنند و صحن مکتب را برای صف دانش‌آموزان خط‌‌اندازی کنند. برخی از معلمان مکتب هم در این کار دانش‌آموزان را همراهی و رهنمایی می‌کردند.

این قصه روز جمعه ۷ سرطان سال ۱۳۸۷ برابر با ۲۷ جون ۲۰۰۸ اتفاق افتاد. آن روز، هنوز کار شروع نشده بود. ضیا احمدی دانش‌آموز صنف دهم بود. اسمش را این‌جا به دلیل ملاحظه‌ی شخصی کمی متفاوت انتخاب کرده‌ام. قصه‌اش برای خود او و اکثر هم‌دوره‌هایش معلوم بود. عکسی هم که به عنوان خاطره انتخاب کرده‌ام، عکس تزینی است که یکی از همان روزها را تصویر می‌کند.

آن زمان من هم درس انسان‌شناسی داشتم و هم درس تفسیر. این درس‌ها هنوز هم تا حدی زیاد متأثر از نگاه و ادبیات دکتر شریعتی بود. مفهوم «خداگونگی» و راز و رمزهای خداگونگی و سمبول‌ها و نشانه‌های خداگونگی مثل روح در اندام این درس‌ها جاری بود.

ضیا احمدی وقتی حرف می‌زد، سر تا پا هیجان می‌شد. وقتی طرحی به ذهنش می‌رسید، ناآرام می‌شد و تا آن را برای دیگران نمی‌گفت، آرام نمی‌گرفت. آن روز، به محضی که وارد صحن مکتب شد، نزدیکم آمد و سلام کرد و گفت: «استاد، امشو آتی مه یک سیلی ماکم د رویم زد!» پرسیدم: «چرا؟» گفت: دی‌شب، تازه سر سفره نشسته بودیم. من مثل همیشه کنار پدرم بودم. هر روز از درس و مکتب برایش قصه می‌کردم و او هم تشویق می‌کرد و قصه‌هایم را از اول تا آخر گوش می‌کرد. دی‌شب، تا کنارش نشستم و تمام اعضای خانواده هم جمع شده بودند و قرار بود سفره پهن شود و با هم غذا بخوریم، گفتم: «آتی، امروز استاد مو یک درس بسیار قشنگ گفت!» پدرم پرسید: «چه درس قشنگ؟ چه گفت که ای قدر خوش تو اماد؟» گفتم: «استادم گفت که اکثر صفت‌های خدا مثل زن است. خدا خیلی شبیه زن است و …» هنوز بقیه‌ی حرفم را نگفته بودم که پدرم سیلی‌اش را بغل گوشم نصب کرد و گفت: «بر پدر از تو را هم نالت از استاد تو ره هم! … او گفت. تو هم خوش‌حال شدی!»

من گفتم: ضیا، خوب کرده که پدرت سیلی زده. اگر من می‌بودم با لگد هم می‌زدم! این چه گپ کفرآمیز است که تو گفته ای؟ مگر من کجا گفته‌ام که خدا شبیه زن است و اکثر صفت‌های خدا شبیه زنان است؟

هاج و واج ماند. رنگش در حالت عادی هم متمایل به سرخی بود. حالا بیشتر سرخ شد. چشمانش هم از تعجب و هم از وحشت به گردش افتاده بود. گفت: «استاد، دیروز تو گفتی… من در کتاب‌چه‌ام نوشته کردم. حالا هم دارم. استدلال تو هم خوشم آمد و آن را به کلی قبول کردم…»

گفتم: من هرگز این سخن غیر منطقی و کفرآمیز را نمی‌گویم. مگر خدا شبیه انسان است؟ مگر صفت‌های خدا شبیه صفت‌های انسان است؟

این حاشا رفتن و انکار من برای بقیه‌ی دانش‌آموزان که کنارم ایستاده بودند و شاهد ماجرا و قصه‌ی ضیا بودند، نیز جالب بود. آن‌ها هم فکر می‌کردند که من یا شوخی می‌کنم یا متوجه اشتباهم شده‌ام و دارم آن را پس می‌گیرم. یکی دیگر از بچه‌ها نیز گفت: استاد، ضیا راست می‌گوید. ما هم به یاد داریم که تو همین را گفتی.

باز هم انکار کردم و با تأکید گفتم: من هرگز این سخن کفرآمیز را نمی‌گویم. من هم اگر جای پدر ضیا می‌بودم، دهن و کمر او را یک‌جا می‌شکستم. مگر خدا این‌قدر ناتوان و بیچاره است که شبیه زنان باشد یا صفاتش شبیه صفات زنان باشد؟

لحظه‌ای با هم بگومگوها گذشت. رفته رفته تعداد دانش‌آموزانی که به جانب‌داری از ضیا حرف می‌زدند، بیشتر می‌شد. ضیا که هم ناراحت بود و هم احساس می‌کرد من با سخنی ناروا برای او درد سر خلق کرده و باعث ناراحتی پدرش شده‌ام، هیجان و ناآرامی‌اش چند برابر شده بود.

بالاخره پرسیدم: مگر من گفتم انسان خداگونه است یا گفتم خدا انسان‌گونه است؟ مگر گفتم زن یا مرد، کدام یک بیشتر شبیه خدا است و بیشترین صفات‌خداگونه را دارد یا گفتم خدا شبیه زن یا مرد است و بیشترین صفات زن یا مرد را دارد؟

این سوال، مثل این بود که آتش همه را کمی سرد کرده بود. گفتم: پدر ضیا یک مرد است. می‌داند که صفت‌های خوب و بزرگ همه متعلق به مردان است. خدا مثل مرد باغیرت است و توان‌مند است و بزرگ است و زور هیچ‌کسی به او نمی‌رسد. پدر ضیا مثل هیچ مردی دیگر قبول نمی‌کند که خدا شبیه زن باشد؛ یعنی بی‌غیرت و ناتوان و ضعیف باشد. او حق دارد که ضیا را با سیلی بزند. اگر ضیا عکس این حرف را می‌گفت، نه تنها پدرش او را با سیلی نمی‌زد، بلکه با هیجان به سخنش گوش می‌داد و می‌پرسید که «خو بچیم، بگو که دیگه چه گفت؟»

آن وقت‌ها، در درس‌گفتن، زمان و مکان نمی‌شناختم. مخاطبم را به دختر و پسر و بزرگ و کودک و باسواد و بی‌سواد تقسیم نمی‌کردم. بر اساس درس‌های انسان‌شناسی که داشتم، هر کسی را، هر فردی را با هر جنسیتی که داشت و با هر سن‌وسالی که داشت، دارای ظرفیت یادگیری و فهمیدن می‌دانستم. مهم‌تر از همه، آن زمان خیلی مراقب بودم که سخنم، در بین شاگردان و خانواده‌های آنان سوءتفاهم و واکنش منفی خلق نکند.

آن روز هم اشتباه برداشت ضیا و دوستانش را اصلاح کردم و گفتم که بعد از این کوشش کنند هر سخنی را خود شان هم فکر کنند و تا به صورتی واضح و روشن به آن باور و آن را قبول نکرده‌اند، برای کسی دیگر نگویند. برای شان دوباره شرح دادم که مفهوم خداگونگی انسان چیست و چه صفات و ویژگی‌هایی در زنان، نسبت به مردان، وجود دارد که ظرفیت طبیعی خداگونگی در آن بیشتر است. مثل خردمندی و شکیبایی و مدارا و زیبایی و عطوفت و بخشش و آرامش و ایثار و گذشت و مهم‌تر از همه، آفرینش‌گری یا سهم در خلقت انسان. گفتم: انسان نیز، زن یا مرد، هر چه از لحاظ فرهنگی و مدنی بیشتر رشد می‌کند، همین صفات و ویژگی‌ها در او بیشتر تبارز می‌کند.

آن روز، ضیا بالاخره قبول کرد و متقاعد شد که برداشتش درست نبوده و پدرش در سیلی‌زدن او خیلی ناروا نبوده‌است. قول داد که این سخن را در ذهن پدرش هم اصلاح می‌کند و برای پدرش می‌گوید که او درس را اشتباه فهمیده و منظور از آن چیزی دیگر بوده است.

از این قصه چند هفته گذشت. آن وقت‌ها تقریباً هر هفته یا هر دو هفته یک‌بار، با اولیای دانش‌آموزان در تالار مکتب پسران جلسه می‌گرفتیم و آن‌ها را در جریان برنامه‌های معرفت قرار می‌دادم و تلاش می‌کردیم که حمایت آن‌ها را در آموزش فرزندان شان بیشتر جلب کنیم. در اکثر این جلسات، من یکی از معلمانی بودم که شرکت می‌کردم و نکته‌هایی را برای اولیا می‌گفتم و به سوالات شان پاسخ می‌دادم. در جلسه‌ای که روز جمعه، ۱۸ اسد، بعد از امتحانات و رخصتی میان‌ترم با اولیا داشتیم، در مورد دشواری‌های فهم سخن نکته‌هایی را گفتم. هدفم این بود که اولیا را تشویق کنم که به سخنان فرزندان خود گوش کنند و کوشش کنند که آن‌ها و خواسته‌ها و نیازمندی‌های شان را درک کنند و آن‌ها را در حد توان خود حمایت و کمک کنند. در همین ضمن، قصه‌ی ضیا احمدی را بیان کردم و گفتم که گاهی مثلاً یک برداشت اشتباه، چقدر می‌تواند درد سر و جنجال خلق کند. در این‌جا نیز با استفاده از فرصتی که جلسه‌ی اولیا فراهم کرده بود، مفهوم خداگونگی و احترام و حرمت به زنان و توجه و مراقبت ویژه از دختران را شرح دادم و چند آیه و حدیث را هم که یادم آمد، به عنوان پشتوانه‌ی استدلال و سخن خود گفتم.

در ختم جلسه، وقتی اولیا یکی یکی نزدیک می‌آمدند تا هم برخی سوال‌های موردی‌تر را بپرسند و هم خداحافظی کنند، مرد میا‌ن‌سالی پیش رویم ایستاد، دستم را با هر دو دستش محکم گرفت و فشار داد و با لحن جالب و معصومانه‌ای گفت: «استاد، ما آتی ضیایم…. او راست گفته. مگم او این رقم که تو گفتی، نگفت. گفت استادم گفت که خدا مثل زن‌هایه. ما هم قار مه اماد و قد سیلی زدم…. کشکی که ای‌طور موگفت که تو گفتی!»

عزیز رویش

Share via
Copy link