زیر باران، دختری با کودکانش

Image

همیشه آرزو داشتم در آینده معلم شوم؛ چون به باورم با علم و دانش می‌توان تمام تاریکی‌ها را روشن کرد و جهل و نادانی را با دانایی از بین برد و جامعه را با نور علم به سوی زندگی درست هدایت کرد. در همین فکر بودم و مشغول پوشیدن کفش‌هایم که ناگهان دروازه تک‌تک شد. رفتم و دروازه را باز کردم، مثل همیشه، هم‌صنفی‌ام راحله آمده بود تا باهم به کورس برویم. به هم لبخند زدیم، سلام کردیم و راهی کورس شدیم.

هوا بسیار سرد بود و از شدت سرما نمی‌توانستیم کتاب‌های خود را در دست نگه داریم. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. من کتاب‌هایم را زیر چادرم گرفتم که تر نشوند.

با راحله زیر باران می‌دویدیم تا به موقع به کورس برسیم. ناگهان صدای کودکی را شنیدم که گریه می‌کرد و می‌گفت: «مادر، مادر!»

برگشتم و دیدم دختری زیر باران ایستاده، یکی از کودکانش را بر پشت بسته بود و دست کودک دیگر را در دستش گرفته بود. به‌سوی‌شان دویدم. وقتی نزدیک شدم، چهره‌ی آن دختر از باران تر شده بود، دست‌هایش پر از آبله، کفش‌هایش پاره‌پاره و تنها با یک چادر و پیراهن نازک در سرمای زمستان ایستاده بود.

چند لحظه‌ای به او خیره ماندم و او نیز به من نگاه می‌کرد. وقتی در چشمانش نگاه کردم، پر از اشک، درد و رنج بود. کودکِ پشتش گریه کرد، او نگاهی به فرزندش انداخت، او را از پشتش پایین کرد و در آغوش گرفت. گفتم: «مریم، خودت هستی؟»

اما او هیچ پاسخی نداد، فقط سکوت کرد.

کودکش در آغوشش از شدت سرما می‌لرزید. من کُوتی را که به تن داشتم به او دادم، گرفت و کودک را با آن پیچید. در همین لحظه، پیرمردی با عصا از راه رسید. مریم را با عصا زد و گفت: «من تو را برای کار فرستاده‌ام، نه برای چکر و خوش‌گذرانی! زود برو عصایم را بیاور.»

مریم با کودکش رفت تا عصا را بیاورد. کودکِ دیگرش که کمی بزرگ‌تر بود، از دنبال مادرش گریه کرد. پیرمرد، سیلی محکمی به صورت کودک زد. وقتی مریم برگشت، کودک با بغض گفت: «مادر، پدر مرا می‌زند!»

مریم با چشمانی اشک‌آلود، باز هم سکوت کرد و هیچ نگفت. با ترس و شتاب همراه آن پیرمرد رفت.

راحله با تعجب گفت: «این پیرمرد شوهر مریم نیست؟ ولی شنیدم که او دو زن دیگر هم دارد!»

با دیدن این صحنه و شنیدن این حرف‌ها حس کردم پیش چشمانم همه چیز برایم تاریک شد و در آن تاریکی فرو رفتم.

مریم دختری بود که خودش به مراقبت نیاز داشت؛ حال چگونه می‌توانست از دو کودک خردسال مراقبت کند؟ او تنها ۱۴ یا ۱۵ سال داشت. چگونه با مردی که حدود ۴۰ سال از خودش بزرگ‌تر بود ازدواج کرده بود؟ 

مریم همان دختری بود که در صنف هشتم هم‌صنف من بود. با من از آرزوهایش صحبت می‌کرد و می‌گفت: «می‌خواهم داکتر شوم، طوری که هیچ‌کس در بستر بیماری نماند. مادرم وقتی من شش‌ماهه بودم، به‌دلیل بیماری درگذشت.»

مریم دختری باهوش و لایق بود. مطمئن بودم که می‌توانست داکتری موفق شود؛ چون همان شش ماه اول، اول نمره صنف شده بود. با دیدن این صحنه، مصمم شدم که هرگز از هدف و تلاشم دست نکشم. بلکه بیشتر از گذشته کوشش کنم، چون مادران و خواهران زیادی هستند که در گوشه‌ای از خانه‌های شان، در سکوت، درد، رنج، خشونت و نابودی را تجربه می‌کنند.

در جایی زندگی می‌کنم که حتی شنیدن صدایم جرم شمرده می‌شود؛ اما ناامید نمی‌شوم. امید را در صنف «امپاورمنت» از معلمم آموخته‌ام. درس‌های آن مثل یک سرنخ‌اند. ما با تیم پنج‌نفره‌ای که داریم، می‌توانیم جهان و جامعه را تغییر دهیم. از همین جامعه کوچک‌ خود آغاز کرده‌ایم. در این شرایط، که حتی حق زندگی، حق حرف زدن و حق تحصیل نداریم، با تمام توان تلاش می‌کنیم که دیگر هیچ دختری مثل مریم قربانی بی‌عدالتی، خشونت و سکوت نشود.

شاید مریم آن روز هیچ حرفی به من نزد؛ اما همه‌ی قصه‌اش را از چشمان اشک‌آلود، دست‌های آبله‌زده و قامت خمیده‌اش خواندم.

با علم و دانش همه‌چیز درست می‌شود. اگر مانع رفتن به مکتب شوند، درهای مسجد را به روی دانش می‌گشاییم. جنگ با اسلحه راه‌حل نیست، باید قلم را به‌جای اسلحه در دست گرفت.

نویسنده: رقیه دلجم

Share via
Copy link