سردار جهانی
رویش: مجموع دورانی که شما در زندان پلچرخی بودید، چیزی در حدود 17 یا 18 روز دوام داشت. آیا در آن دوران کسی به ملاقات شما آمد؟
مسافر: در آن زمان، شرایط بسیار خاص و حساس بود. اگر یاد تان باشد، چند ماه قبل از آن ما نمایشگاه های کمپ فنکس را داشتیم که شاگردان معرفت آثار شان را در آن نمایشگاه برده و به فروش میرساندند. دو سه بار در همان کمپ فنکس انتحاری شد، زمانی که مرا به زندان پلچرخی بردند، اولین کاری که کردم این بود که پسرم قیس زنگ زدم و به او گفتم که به تمام آَشنایان و دوستان بگویید که به خاطر دوری از خطر انتحاری هیچ کسی به ملاقات من نیاید.
در زندان با وجودی که تلفنهای ما را گرفته بودند؛ اما در همان اتاق ما دو سه دانه تلفن بود که به هر شکلی مردم با خود شان آورده بودند. مردمانی که بسیاری شان به ناحق به آنجا آورده شده بودند یا حتا اگر جرمی هم مرتکب شده بودند، به اندازهی بزرگ و کلان نبود که با مجرمان خطرناک در یک سلول انداخته شوند.
من بسیار میترسیدم که خدای نخواسته کسانی که به عنوان پایواز از مسیر مکروریان و کارتهنو به سمت پلچرخی میآیند با کدام حادثهی رو به رو نشوند؛ به همین خاطر حتا خانوادهام مثل پسرم و خانمم نیز به ملاقات من نیامدند.
سردار جهانی که یکی از سرداران و رزمندگان بسیار شجاع و دلیر مردم ما در دوران مقاومت در مناطق درهصوف و بلخاب بود و جانانه از عزت، شرف، حق و غرور مردم ما دفاع کرد، او وقتی شنیده بود که من در پلچرخی زندانی هستم از بامیان به کابل آمده بود. ایشان در آن زمان دگروال بود؛ اما در بامیان و در بست جنرالی کار میکرد. او معاون سارنوال بود؛ اما به خاطر آن رییس نبود، ایشان در واقع با حکم معاون کار رییس را انجام میداد. یک زمان که ما در بامیان نمایشگاه داشتیم، به دفترش برای تبریکی پست و مقامش رفتیم و با یکدیگر ملاقات داشتیم.
بعدا که یک پروژهی آموزش عکاسی و عکاسی طولانی در بامیان داشتیم او خانهاش را که نزدیک پایهی شرکت مخابراتی روشن بود و برق داشت، در اختیار ما گذاشت. ایشان وقتی خبر شده بودند که من زندانی هستم، با پسرش و یکی دو نفر دیگر از بامیان به ملاقات من به زندان پلچرخی آمدند.
قوماندان زندان نیز از دوستان او بود و یک روز صدا کردند که ملاقاتی دارم. وقتی رفتم دیدم که سردار جهانی آمده است. او نیز به خاطر وضعیت من بسیار متأثر شده بود. یک خاطرهی دیگر نیز از سردار جهانی دارم، بعد از آن به ماجراهای دیگر میرویم. بعد از آن که من از زندان آزاد شدم، یک ماه بعدش سردار جهانی به کابل آمده بود که من خبر شدم و شب دعوتش کردم، به خانه آمد و شب با یکدیگر قصهها داشتیم.
او در مزار شریف زمین داشت که میخواست دو نمرهی آن را رایگان به من واگذار کند. میگفت، این دو نمره را شما آباد کنید و دو نمرهی دیگر را من آباد میکنم تا در کنار یکدیگر باشیم و زندگی کنیم. زمین را رایگان من قبول نکردم و به ایشان پول پرداختم که او پول یک نمره زمین را گرفت و از یک نمرهی دیگر آن را نگرفت.
سند آن را نیز نوشتیم که تا هنوز پیش من هست و حالا نمیدانم که آن دو نمره زمین هست یا نیست که برایم مهم هم نیست؛ چون اصلیترین مساله برای من احساس و قلب این مرد بود که مرا دوست داشت و من تا اندازهی برای او ارزش داشتم.
از او پرسیدم که چطور در این روزها که بسیار کار هم داری، چطور به کابل آمدهی؟ او گفت که دو سه روز در کابل هستم. یادم است در آن روزها انتخابات ریاستجمهوری برگذار میشد که اشرف غنی رییسجمهور شد. روزهای که اکثر بزرگان خود شان را نامزد ریاستجمهوری و یا معاون ریاستجمهوری کرده بودند.
او گفت که یک کاری نیز با گل آقا شیرزوی دارد. پرسیدم همان شیرزوی که یک زمان والی بود و یک آدم کلانجثه هست، گفت بلی، او رفیق و بسیار آدم کاکه و همطبع ما هست. گفتم که او را میشناسم چون یک بار برای مصاحبه با او یک بار به دفترش رفته بودیم. من از او عکس و فیلم گرفتم.
به او گفتم که گل آقا دو تا معاون دارد که یکی از آنها بسیار به چشم من آشنا هست؛ اما درست نمیشناسم. گفت کدام را میگویی؟ گفتم یکی هست که لنگی سیاه میپوشد.
سردار جهانی گفت که منظورت سید حسین عالمی بلخی هست. گفتم من دقیق نمیشناسم؛ اما قوارهاش برایم آشنا هست و تو چقدر او را میشناسی؟ گفت چطور او برایت جالب شده است، گفتم من که میبینم او بسیار فعال هست. من مصاحبهها و حرفهایش را که در تلویزیونها دیدم، فهمیدم که وزیر مهاجرین و عودتکنندگان نیز بوده و یک آدم فعال به نظرم آمد. تصور میکنم که یک زمان وکیل پارلمان هم بود و حالا در پوسترهای تبلیغاتی هم که او را میبینم معاون گل آقا شیرزوی هست. از آقای جهانی پرسیدم که این آدم به نظرت سطح دانش و تحصیلاتش چقدر است؟
او خندید و به زانویم زد و گفت خیلی خوب او را میشناسم و یک قصهی بسیار جالب هم دارد. پرسیدم چه قصهای؟ پرسید میخواهی قصهاش را برایت بگویم، گفتم بگو!
گفت سید حسین عالمی بلخی کوچکترین فرزند سید میرآقا هست. سید میرآقا یک آدم بسیار خوب، نازنین و ساعتتیر (خوشمشرب) بود. در زمان ظاهر شاه و دورانی که نایبالحکومههای محلی حاکم بودند، پدرم، کاکاهایم و مردان قریه جمع میشدند به همراه سید میرآقا برای حل مشکلات منطقه نزد نایبالحکومه میرفتند. هر بار که آنها میرفتند، یک تحفه مثل یک گوسفند، بز، مسکهی بسیار خوب، گلم و یا… برای نایبالحکومه میبردند. در آن دوران پدرم، کاکایم و تمام مردم این را قصه میکردند و هنوز هم در آن منطقه این داستان مشهور است. این که در آن دوران تلویزیون، رادیو، مطبوعات و… نبوده و تنها چیزی که بوده، کتابهای مثل شاهنامهی فردوسی، حملهی حیدری و داستانهای قدیمی بوده است. برخی آدمها برای دیگران جوک و فکاهی میگفتند و حتا خود را شبیه دلقک میساختند تا دیگران خوش باشند و پدر سید عالمی در این کارها بسیار آدم فنی و ماهر بود.
او هر بار که همراه مردم و پدر و کاکایم به دیدار نایبالحکومه میرفت، هنرنماییهای مخصوص به خود را اجرا میکرد و صدای برخی پرندگان مثل کبک، قناری، خروس و… را تقلید میکرد. ضمنا نایبالحکومه نیز کارهای او را دوست داشت و هنر او را میپسندید. او از کار سید میرآقا لذت میبرد و به استعداد او آفرین میگفت و هر بار از او میخواست تا هنرنمایی کند. هر بار که آنها میرفتند سید میرآقا نیز همیشه همراه شان بود و نایبالحکومه نیز به او تحفه میداد و از کارهایش تشکر میکرد.
تعریف میکردند که یک بار همه مان به دیدار نایبالحکومه رفتیم، پس از احوالپرسی و مطرح کردن مشکلات و ناهنجاریهای که به خاطر آن به آنجا رفته بودیم، آنجا تشک و بالشت بود؛ چون آن زمان مبل و فرنیچر نبود. میوهی خشک بود و پذیرایی که ما ملت نایبالحکومه هستیم. به هر صورت یک بار که به آنجا رفته بودیم، بعد از مراسم معمول و اتمام کارها، نایبالحکومه از سید میرآقا پرسید که این بار کدام فن و هنر تازه داری که تکراری نباشد. سید میرآقا گفت که بلی، یک فن نو دارم؛ اما یک شرط هم دارم. نایبالحکومه یک کمی تعجب کرد و گفت که تو در گذشته هیچ وقت شرط و شروط نداشتی، این بار حتما کدام هنر مخصوص و مهم داری که شرط میگذاری!
نایبالحکومه گفت، هر شرطی که باشد قبول دارم. با معذرت که این را میگویم این قصه از زبان شهید سردار جهانی است که خدا رحمتش کند. سردار از زبان هم بزرگان منطقه و خانوادهاش این را شنیده بود که برای من قصه کرد و من حالا در اینجا میگویم.
گفت که نایبالحکومه بسیار کنجکاو شده بود که این بار هنرنمایی سید میرآقا چیست. در آن دوران زمین در افغانستان بسیار زیاد بود؛ چون نفوس مردم و جمعیت بسیار کم بود. حتا در آن سالهای که من هنوز زندانی طالبان نشده بودم، در مزار شریف به هر طرف نگاه میکردی، دشتهای خالی به چشم تان میآمد.
نایبالحکومه پرسید که سید میرآقا جان، بگو چه شرط داری و این که چه کار و هنرنمایی خواهی کرد؟
گفت، در برابر زمین تو چه کار میکنی؟ زمین مفت نیست، قباله باید نوشته شود، اگر بخواهی آن را بخری باید پول بدهی و بسیار مشکل است. اگر شما پست و مقامی در دولت داری، باید بگویی که آن مساله در قباله ذکر شود که زمین به این دلیل به این فرد واگذار شد. من در بدل چه چیزی به شما زمین بدهم و سید میرآقا گفت که این بار من به خاطر زمین 100 گوز میزنم.
میگفت که نایبالحکومه بسیار خندید و تعجب کرد که میرآقا چه میگوید. شاید نایبالحکومه پیش خود تصور کرده بود که یک آدم اگر حتا یک غذای بسیار سنگین و بادآور هم بخورد، شاید بیشتر از شش یا هفت و در نهایت 10 تا نتواند انجام دهد؛ چطور سید میرآقا میتواند این کار را 100 بار تکرار کند؟
نایبالحکومه پرسیده بود که 100 تا دقیق؟
گفته بود بلی، در بدل چهل جریب زمین 100 تا انجام میدهم!
خلاصه قرار این شده بود که نایبالحکومه 40 جریب زمین را در بدل 100 گوز به سید میرآقا بدهد.
نایبالحکومه حتما پیش خودش تصور کرده بود که او هر کاری کند، امکان ندارد بتواند بدون وقفه، 100 تا را تکمیل کند. مجلس هم کلان و همه هستند. گفت که نایبالحکومه از کاتب خود خواست که بنویسید 40 جریب زمین در ولسوالی چمتال مزار شریف در قبال 100 گوز به سید میرآقا داده شد. در زیر مکتوب هم نوشته بود: «نایبالحکومه»
نامه نوشته شد، مهر و امضاء شد و نایبالحکومه آن را در زیر تشک گذاشت. او به خودش گفته بود که امکان ندارد تا سید میرآقا در این کار موفق شود و حالا در یک مجلس کلان نیز مکتوب نوشته، مهر و امضاء کرده است.
خدا سردار جهانی را بیامرزد، این داستان را بسیار جالب قصه میکرد. پیش از آن که سید میرآقا شروع کند، نایبالحکومه از کاتب خودش خواست که روی کاغذ خط بکشد و از او خواست تا دقیق حساب کند.
سید میرآقا شروع کرد و کاتب خط میکشید. گفتند که میرآقا یک مدل هم گوز نمیزد که به انواع و اقسام کوتاه بلند، این کار را انجام میداد. گفتند که نایبالحکومه از بس که میخندید، گردههای خود را محکم گرفته بود و تقریباً روی زمین لول میخورد.
خلاصه این که گوز سید میرآقا از 100 تا هم بیشتر شد. نایبالحکومه که خندههای خود را کنترل نمیتوانست، از کاتب پرسید که چند تا شد؟ او خیال میکرد که هنوز 100 تا تکمیل نشده است؛ اما کاتب گفت که نایبالحکومه صاحب از 100 تا عبور کرده است. این بود که نایبالحکومه، ورق را از زیر تشک خود بیرون آورد و دو دستی به سید میرآقا تقدیم کرد. آقای جهانی میگفت حالا سید حسین عالمی بلخی که کوچکترین پسر سید میرآقا هست، هم خودش و هم فامیلش به نام بچههای 100 گوز معروف هستند!
سردار جهانی میگفت، وقتی پدر ایشان چنین هنرمند بودند، پسرش وزیر نشود، به پارلمان نرود و معاون گل آقا شیرزوی نشود، چه کسی شود؟!
سردار جهانی را من یک بار در زندان دیدم و یک بار در خانهی ما و زمانی که من به کانادا و امریکا آمدم، شنیدم که نامردان و سیاه دلان روزگار او را زمانی که از مزار شریف به درهصوف داخل میشد، سر راه موتر او ماین گذاشته بودند و او را شهید کردند.
رویش: در این دوران که شما در زندان بودید، قطعا خاطرههای بسیار تراژیک و بد از آنجا دارید که دردناکترین بخش آن خود زندانی شدن شما هست؛ چرا که شما به عنوان یک هنرمند، نقاش و کسی که یک عمر برای هنر و تاریخ آن سرزمین زحمت کشیدید، بدون آن که خود شما به صورت مستقیم در آن جرمی که گفته شده بود، دخالت داشته باشید، مجرم شناخته شده و به زندان رفتید. شما عکس گرفته و اصلا عکس را مونتاژ نکرده بودید. در حالی که از آن عکس، شرکت اتصالات و شرکت هنر هفتم استفاده کرده بودند و در یک نظام که قانون بازیچهی دست افراد هست، شما روزهای بسیار سختی را سپری کردید. مطمئن هستم که آن روزها به عنوان سرگذشت تلخ در خاطر شما ثبت شده است. زمانی که من هم از آن مساله خبر شدم، بسیار ناراحت شدم.
روزی که ما رفتیم تا با سرور دانش در این باره گپ بزنیم، تصور میکنم که ساعت 3 بعد از ظهر بود. تعداد زیاد آدمها در آنجا بودند و ما گفتیم این که در پروندهی مسافر چه نوشتهاند، مهم نیست مهم این است که بودن کسی مثل مسافر در زندان یک شرم برای این حکومت هست. این یک رسوایی است که شما چطور 17 یا 18 روز بودن او را در زندان تحمل میکنید؟
پیش از آن که ما به آنجا برویم چه اقداماتی شده بود، نمیدانم؛ اما آقای دانش همان روز، «فرید خروش» را که مشاور مطبوعاتیاش بود وظیفه داد که این مساله را دنبال کند. آن روز کارها شدت گرفت و مسالهی آزادی شما دنبال شد. ما از ساعت 3 بعد از ظهر، شروع کردیم و شام روز بود که به سمت شما آمدیم. طی این مراحل، طول کشید و زمانی که ما به زندان آمدیم، مأموران آنجا کاملا در جریان بودند و وقت رسمی اداری نیز تمام شده و هفت یا هفت و نیم شام بود که شما از زندان بیرون شدید.
نمیدانم پیش از آن چقدر جدی برای این مسأله کار شده بود یا خیر؛ اما آن روز آقای دانش از قدرت و صلاحیت خودش استفاده کرد. نمیدانم که دوسیهی شما بعد از آن چه شد؟ آیا آن را به شما دادند، شما را خواستند یا نخواستند. دوسیه را بایگانی کردند یا نکردند، آیا به شما گزارش دادند یا ندادند، این را من نمیدانم؛ اما شبی را که شما آزاد شدید، بسیار یک شب خوب و خوش برای دوستان و رفیقان شما بود.
در کنار تلخیهای که شما در زندان تجربه کردید، تحقیر، خشونت و یا بودن در چنان فضایی، حتا قصههایی که زندانیها داشتند و این که بخواهند دیگران را حقیر و کوچک بسازند و با تأسف از این کار شان لذت ببرند، اینها همه برای شما رنجآور و تحقیر کننده هست. میخواهم لحظهی آزادی تان را از زندان برای ما تصویرسازی کنید. آزادی از آنجا، دیدن رفقا، آمدن به خانه و چشم سوم، قدردانی از رسانهها و افرادی که دست به دست هم دادند و در راستای آزادی شما از زندان تلاش کردند.
آقای طهماسی که روز اول به دیدن شما آمدند و آقای دانش که در روز آخر سعی و تلاش کردند و افرادی که در آن مدت برای آزادی شما کوشش کردند، یعنی من مطمئن هستم کسانی که هوادار آزادی و انسانیت هستند، وقتی از این ماجرا خبر شدند، امکان ندارد که کاری در راستای آزادی شما انجام نداده باشند و شما به عنوان یک حس سپاسگزاری چه شنیدید، چه کسانی سهم گرفتند، کیها ابراز همدردی کردند و شب آخر که آمدید در چشم سوم چه چیزهایی را دیدید؟
مسافر: واقعا الان نمیدانم چه بگویم و خودم را برای پاسخگویی و البته سپاسگزاری، عاجز احساس میکنم. به چندی قبل از روز آزادی میروم. برادران شهید پهلوان عبدالرزاق هدایت نیز به ملاقات من به زندان آمده بودند. از تمام آنها، از سردار جهانی، وکلای شورای ولایتی غزنی، برادران شهید هدایت که هدایای زیادی نیز برایم آورده بودند و در واقع مرا نزد همسلولیهایم بسیار سرخرو ساختند.
با وجودی که زندانیهای دیگر وقتی هدیه برای شان میآمد، برای خود شان نگه میداشتند؛ اما من چند کارتن میوه و غذای که برادران هدایت آورده بودند، بین زندانیها اعم از افغانی و پاکستانی تقسیم کردم. مسألهی که موجب حتا نگاه آن دگروال پیر که از من خوشش نمیآمد نیز کاملا در مورد من تغییر کند.
حالا به این مسأله میپردازیم که دوستان، عزیزان و بزرگان زیادی در این زمینه تلاش کردند و شخص خود شما استاد رویش عزیز که بینهایت لطف و سعی کردید. به دفتر استاد دانش، معاون دوم رییسجمهور رفتید که تصاویر آن را به عنوان یادگاری نزد خودم نگه داشتهام. وقتی آزاد شدم، فهمیدم که رسانهها و مردم در فضای مجازی چقدر این مساله را دنبال کرده و خواستار آزادی من شدهاند. دیدم که اکثر رسانهها در این مورد مطلب نوشته بودند، تلویزیونها نیز سهم گرفته بودند؛ به خصوص تلویزیون طلوع که من ممنون شان هستم، همکاران ما در کلیدگروپ و شخص نجیبه ایوبی که تمام احساس و تلاش خود را برای آزادی من گذاشته بود.
کسی برایم تعریف کرد که وقتی خانم ایوبی در بارهی شما حرف میزد، اشکهایش جاری بود و گریه میکرد. شهیر ذهین که از این مساله خبر شده بود، به دوست نزدیکش سلام رحیمی گفته بود که مسافر هر گناهی که مرتکب شده است، باید آزاد شود.
مطبوعات، جامعهی مدنی، فعالان حقوق بشر، فوتوژورنالیستها، دوستانم در پروژهی کمربند گرسنگی به خصوص انجنیر شهاب که بعد از آزادی به دیدنم آمد و گفت ما 100هزار نفر افغانی و ایرانی در فیسبوک برای آزادی شما کمپاین میکردیم. من مدیون تک تک این عزیزان و نازنینان خودم هستم. سه دوست و رفیق ما که از برادران سادات ما هستند، آنها پوستر مرا چاپ کرده بودند که در آن یک پنجرهی زندان است و من که کمرهام به دستم است. در زیر آن نیز نوشته بودند، مسافر باید آزاد شود.
آنها این پوستر را در تمام شهر نصب کرده بودند. من مدیون همهی این عزیزان هستم. از داکتر صاحب عبدالله نیز تشکر میکنم که در جریان جلسهی رسمی از من یاد کرده و گفته بود که دوسیهاش باید بررسی و آزاد شود.
داکتر سیما سمر، استاد خلیلی و استاد محقق، همه شان برای رهایی من کوشش کردند. شبی هم که شما لطف کردید و به زندان آمدید، من اصلا باور نمیکردم که آزاد شوم. یکی مسالهی رسمیات است و من چون در دولت کار کردهام میدانم که هر کاری باید در ساعت اداری انجام شود، دیگر این که انتظار حکم آزادیام را نداشتم.
زمانی که شما با حکم آزادی من به زندان آمدید ساعت 7:30 شاید هم 8:00 شب بود. عسکر آمده بود و به شیشهی کلکین زده بود که مسافر را کار دارم. یک کسی آمد و برایم گفت که تو نجیب الله مسافر هستی یا نیستی؟ گفتم بلی خودم هستم، گفت که بیا یک سرباز شما را صدا دارد.
نزد سرباز رفتم، سلام علیک کردیم و او گفت بیرون بیا. پرسیدم، چرا خیریت است؟ گفت بیا که آزاد شدهای.
باور نکردم و پرسیدم راستی؟ گفت بلی، برو وسایلت را جمع کن و بیا. راستش وسیلهی زیادی نداشتم، فقط یک کمپل و این چیزها بود که آنها را نیز همانجا گذاشته و با همسلولیهایم خدا حافظی کردم. بیرون که آمدم، دیدم که شما، حسینهزاره که آن زمان عضو هیات مدیرهی لیسهی معرفت بودند، فرید خروش بود که رفیق دوران قدیم و روزهای کار در بنیاد شهید مزاری بود که خوشبختانه مثل من اسیر طالبان نشدند و رفتند درس خواندند و دوکتورا گرفتند.
من واقعا مدیون همهی دوستان و شخص شما هستم. وقتی از محوطهی زندان بیرون شدیم، در آنجا تعداد زیاد موترها و مردم بودند. مسعود حسینی، یکی از بهترین فوتورژورنالیستهای افغانستان و برندهی جایزهی پولیتزر که از سال 2002 تا 2004 در مرکز آیینه فوتو یکجای زیر نظر استادان داخلی و خارجی آموزش عکاسی حرفهای را فرا گرفتیم در آنجا بود.
در افغانستان شرایط و عرف پذیرفته شده به شکلی هست که وقتی هوا تاریک میشود دختران و زنان باید به خانههای شان بازگردند؛ اما وقتی ما و شما از پلچرخی به مرکز چشم سوم رسیدیم، ساعت احتمالا 9:30 شب بود. در آنجا تعداد زیاد دختران و خانمها از جمله فرزانه واحدی خانم مسعود حسینی در آنجا بودند. استاد «دیوید» که استاد ما در فوتوژورنالیزم از آلمان بود، ایشان نیز در آنجا تشریف آورده بودند.
تعداد کسانی که در مرکز چشم سوم بودند شاید بیش از 100 نفر میشدند و تعداد دوستان ما که در آنجا حضور داشتند و من بازهم تکرار میکنم که مدیون و سپاسگزار تک تک عزیزانم هستم.
رویش: استاد بسیار کوتاه و مختصر اگر بگویید که سفر تان به امریکا برای نمایش فیلم فریم بای فریم چگونه بود و وقتی شما به اینجا آمدید، فکر میکنم که سفر آخر تان است و دیگر به افغانستان باز نگشتید و به کانادا رفتید و در کانادا مقیم شدید.
مسافر: زمانی که من در زندان بودم، پسرم قیس در تلفن برایم گفت که یک دعوتنامه از کانادا و سه دعوتنامهی دیگر از امریکا برای تان رسیده است. وقتی که از زندان آزاد شدم، دیدم که وقت دعوتنامهی کانادا بسیار کم است و نمیشود در آن مدت کم ویزا گرفت. این شد که برای ویزای امریکا اقدام کرد و آنها ویزا دادند.
دو خانم امریکایی به نامهای ایلی و مو که هر دو فیلمساز بودند و یک فیلم مستند در بارهی چهار فوتوژورنالیست کار کردند، این چهار نفر وکیل کوهسار، فرزانه واحدی، مسعود حسینی و من بودم. آنها سال 2012 به افغانستان آمدند، فیلم گرفتند و مصاحبههای زیادی انجام دادند و رفتند. دوباره در سال 2013 آمدند، بار دیگر فیلم گرفتند و مصاحبه کردند. زمانی که ما برای عکاسی به لوکیشنها میرفتیم، ما را تعقیب میکردند و فیلم میگرفتند. در سال 2013، از همهی ما مواد سابقه را خواستند که من مواد سالهای 1371 که از دوران جنگهای کابل بود در اختیار شان گذاشتم، مواد جنگهای مزار شریف و از برنامهی کمربند گرسنگی را نیز به آنها دادم. آنها به خاطر موادهای که من در اختیار شان گذاشتم بسیار خوشحال بودند، یکی فیلمها و عکس جنگهای غرب کابل و دیگری جنگ مزار شریف را بسیار پسندیدند.
عنوان فیلم شان این بود که این فیلم حوادث تاریخی سه دههی افغانستان را بازگو میکند. در سالهای 2014 کار ادیت فیلم به نظرم شروع شده بود. نظر به صحبتهای کارگردان، آنها نزدیک به 64 ساعت مواد داشتند که از بین آن یک فیلم 84 دقیقهای ساختند. سال 2015 سازندگان فیلم آن را برای نمایش به فستیوالها معرفی کرده بودند و در آنجا قرار شده بود که ما را نیز دعوت کنند.
به همین خاطر سه دعوتنامه از طرف شرکتهای فیلمسازی مثل شرکت ماونتاین فیلم و هالبروگ. دیوید هالبروگ که خودش شرکت فیلمسازی داشت، زمانی که من در زندان بودم، به سفارت امریکا نیز تماس گرفته بود که به من ویزا بدهند تا به امریکا بروم.
این شد که من همراه با فرزانه واحدی و وکیل کوهسار ویزا گرفته و به دوبی آمدیم، بعد از آنجا به نیویورک آمدیم و فردایش به سیاتل رفتیم. فیلم بسیار با استقبال خوب رو به رو شد و تماشاگران بسیار آن را دوست داشتند، بعد از نمایش فیلم مردم سؤال میپرسیدند و من چون انگلیسی نمیفهمیدم و الان نیز خوب نمیفهمم، برایم مترجم گرفته بودند. بعد از سیاتل این فیلم در نیویورک، واشگنتن دی سی و کلورادو نمایش داده شد.
وقتی نمایشها تمام شد؛ به خاطر آن که خانهی دختران کاکایم و برادر زادهام در ویرجنیا بودند به آنجا رفتم.
بعدش به شیکاگو رفتم و زمانی که در آنجا بودم خبر شدم که دخترم نیز به کانادا آمده است. زمانی که من از افغانستان به امریکا آمدم، نامزاد دخترم در کانادا بودند و کارهای او در جریان بود. درست یک هفته بعد از آن که من از افغانستان بیرون شده بودم، دخترم نیز به کانادا آمده بود.
زمانی که من در شیکاگو بودم، دختر زنگ زد که اگر میخواهی به افغانستان بروی، یک بار به کانادا بیا و مرا ببین بعد از آن برو به خیر. من واقعا همانطور که در صحبتهای قبلی ام گفتم افغانستان مادر ما است و ما نباید آنجا را فراموش کنیم، این که مادر قلب ما، ستون و ریشهی ما هست. من هیچ وقت تصمیم نداشتم که در اینجا بمانم و اگر میخواستم که در اروپا و امریکا بمانم، زمانی که به سویس دعوت شده بودم، در آنجا میماندم.
چون سویس را که من دیدم یکی از زیباترین کشورهای جهان و واقعا برای زندگی جای مناسبی هست. تصمیم داشتم که به افغانستان باز گردم؛ اما دخترم زیاد پا فشاری کرد که هر طور میشود یک بار به کانادا بیایم. از پسر کاکایم در امریکا پرسیدم که دوست دارم به کانادا بروم، نمیدانم که به من ویزا میدهند یا خیر؟
راه قانونی چیست که من یک بار به کانادا بروم. یکی از دوستان پسر کاکایم که از تاجیکهای بدخشان و آدم بسیار خوبی بود، در آن چند روز دائم همراه ما بود. پسر خالهی این آدم در کانادا بود. ایشان راهنمایی کرده بود کسی که اعضای فامیل درجهیک آن مثل پسر، دختر و یا پدر و مادرش در کانادا باشند، میتوانند یک درخواست ملاقات پولیس میگیرند و رسمی برای ملاقات وارد کانادا میشوند.
این شد که وقت ملاقات گرفتند، وقت و زمان نیز مشخص شد و من چون قبلا این قصه را یاد کردهام و تکراری نشود، مختصر میگویم، وقتی از مرز رد شدم، اینطرف دخترم بود، عکس و مشخصات مرا گرفت و ورق داد و گفت برای دو سال میتوانی در کانادا باشی. این شد که من در اینجا ماندگار شدم.
رویش: استاد از حسن اعتماد تان تشکر میکنم، از این که داستان پربار یک زندگی شصت ساله را با ما در میان گذاشتید، قصه در زندگی انسانها بسیار مهم است و به غیر از انسان، هیچ جانور دیگر قصه ندارد؛ اما انسان قصه دارد و قصه در حقیقت تجربهها و فراز و فرودهای زندگی را برای ما بیان میکند، زندگی لایهها و رؤیاهای گوناگون دارد. تلخی، شیرینی و تجربه دارد؛ ولی برای انسان یادآوری قصهها در واقع تبدیل کردن تجربهی زیستن به یک شعور و آگاهی هست. امروز شما با بیان این قصه و با تکمیل کردن آن در حقیقت آگاهی، شعور و درک بیشتر را در ذخیرهی آگاهیهای جامعهی ما افزودید.
آدمهای بسیاری از جریانهای که شما آنها را بازگو کردید، چیزی نمیدانستند. شصت تجربه و زندگی شما با وجود آن که زندگی یک فرد است؛ اما وقتی مثل یک خط به حرکت میافتد، در اطراف خود حوادث بیشماری را برای آدمها بازگو میکند، داستان زندگی یک بازماندهی قتل عام دایچوپان به قول آبچکان کابل میآید، از آنجا به قلعهی شهاده میآید، دوران مکتب او، دوران عسکری اش هست که همزمان با تحولات بسیار بسیار خونین، تلخ و پر حادثه در افغانستان است. جنگها، زندان و افغانستان جدید هست. دوران جدید هست که یک کودک آواره و درمانده تبدیل به یک هنرمند و عکاس مشهور جهانی بدل میشود که در ختم این سفر، فیلم مستندش روی پردهی سالنهای نمایش، سینماها و تلویزیونهای جهان ظاهر میشود، اینها در واقع خاطرات یک شخص به نام نجیب الله مسافر نیست که خاطرهی یک نسل و یک زندگی است.
ویکتورهوگو در قالب داستان ژان وال ژان، یک برههی از انقلاب فرانسه را بیان میکند؛ در حالی که ژان وال ژان یک قهرمان خیالی است، قهرمانی که ساخته و پرداختهی ذهن ویکتور هوگو است. نجیب الله مسافر خاطرات یک زندگی را در قالب حوادث و اتفاقات چند نسل با خود دارد. این قصه تحولاتی را نشان میدهد که از نظر عمق، پهنا و اثرگذاری خود در مقیاس منطقهی که قرار دارد، چیزی کمتر از انقلاب فرانسه نیست؛ قصهی که واقعی است و از زبان یک شخص واقعی روایت میشود. ما به خصوص از طرف شیشهمدیا از شما ممنون و سپاسگزار هستیم که به ما اعتماد کردید. تشکر.
نکتهی پایانی
رویش: استاد بسیار خوشحال هستیم که قصهی زندگی تان را برای ما گفتید. قصهی که هر کسی ممکن است در زندگی داشته باشد؛ اما این را هم بگویم که هر کسی قصه ندارد. انسانها قصههای کوتاه کوتاه دارند؛ اما قصهی زندگی که بدل به یک داستان شود و یا یک خط داستانی را دنبال کند، بسیار کم است. من خیلی خوشحالم که شما را با خود داشتیم و این فرصت دست داد تا بتوانیم قصهی زندگی شما را روی یک خط داستانی دنبال کنیم.
به عنوان یک انسان و شاید یک فرد عادی؛ اما شما یک قصهی بسیار بزرگ و مهم را با خود دارید که شاید داستان بسیاری از انسانهای آن سرزمین باشد که در لابلای روزگار همه شان گم شده است. مطمئن هستم که این قصه، تاثیر خودش را روی مخاطبان آن خواهد داشت و صمیمانه به شما برای زندگی خوبی که داشتید، زندگی پر از نجابت، صمیمیت و مسافرگونه تان و البته صحبت صمیمانهی که با ما داشتید، عرض ارادت و سپاس دارم. از خدا میخواهم باقی روزهای عمر تان را با سرفرازی، سر بلندی و مؤثریت بیشتر ادامه بدهید. تشکر از شما جناب استاد مسافر.
مسافر: تشکر از شما و این که برایم وقت دادید و شیشه میدیا نشان داده است که کار متفاوتی میکند و یک رسانهی معتبر و عزیز است. من در واقع وقت شما و همکاران تان را ضایع میکنم، جهانی سپاس؛ اما بازهم یک نکته را باید یادآوری کنم که در رابطه با رضا دقتی که آدم کوچک نیست و انسان بسیار شناختهشده و عکاس ماهری است؛ اما در برخی جاها نارساییها و مشکلات خاص خودش را هم دارد.
شیشه میدیا: انسانها با تمام نقاط قوت و ضعف که دارند در یک ساختار کلان به نام انسان شکل گرفته اند، قرار نیست که انسانها واقعا انسان کامل باشند. اگر یک انسان، انسان کامل باشد، انسان نیست؛ یک چیز دیگر است. به خاطری که انسان یک فرد است و ما میلیاردها انسان داریم که هر کدام شان در جای خود شان مفهوم بزرگی به نام انسان و انسانیت را شکل داده اند. به همین خاطر کمی و کاستیهای در انسانها وجود دارد؛ همانطور که نقاط قوت نیز در آنها وجود دارد.
زیباییها و زشتیها در انسانها هستند و وقتی تمام آنها کنار یکدیگر قرار میگیرند، یک کل کلان به نام جامعهی بزرگ انسان در روی زمین شکل میگیرد. دوست داریم به آدمها کمک کنیم تا هر کدام در حد توان خود خوب و مثبت باشند.
هیچ کس کامل نیست و اگر کسی تعهد داشته باشد که با آگاهی سراغ کارهای بد و زشت نرود و آگاهانه به سراغ کارهای خوب و نیکو برود. در آنصورت جهان ما، جایی بهتری برای زندگی خواهد بود و الگوهایی را که مثل شما ما قصههایش را بازگو میکنیم، میتواند برای دیگران یک الگو و یک امید باشد که یک آدم میتواند عادی و ساده باشد؛ ولی میتواند یک فرد مفید و به درد بخور برای جامعه و مردم خود شود.
آدمها وقتی 60 سال از عمرش را سپری میکند و به گذشته اش مینگرد، تصویر گذشتهاش را در ذهن خود دارد و در واقع بهترین قاضی خود انسانها هستند. اگر شما فکر میکنید که نجیب الله به عنوان یک کودک که حالا ریش سفید است و یا کسی زمانی صنف اول بود و حالا به عنوان یک هنرمند و یا یک عکاس در این دنیا و جهان تاثیر داشته است؛ وقتی شما به گذشته تان نگاه میکنید، ممکن است به خود تان بگویید که این مسیر را به بیهودگی طی نکرده و در جای خود ایستا نبوده ام. مسافری که حالا 61 ساله است، بسیار یک آدم متفاوت نسبت به 10، 20، 30 و 40 سال پیش است.
اگر شما بتوانید این خط تکاملی را برای دیگران به عنوان یک الگو هدیه کنید، کار خوبی کرده اید. من نمیگویم که استاد مسافر بیعیب است و هیچ خلاء و کاستی ندارد؛ چون او یک انسان است، او نقاش خوبیست؛ اما آوازخوان خوبی نیست.
به همین خاطر در آوازخوانی میلرزد. استاد مسافر عکاسی حرفهای است؛ ولی یک مینیاتوریست و خطاط خوب نیست؛ فوتبالیست خوب و یا شناگر ماهر نیست، مثلاً یک معلم خوب هم نیست؛ اما قرار نیست که استاد مسافر همهی اینها باشد.
استاد مسافر کاری را میکند که یک فرد میتواند آن را به بهترین نحو انجام دهد. این را ما به عنوان یک الگو به مخاطبان شما منتقل میکنیم. صمیمت، دوستی و نجابت تان را از این زاویه برای مردم قابل درک میسازیم.
گاهی سپاسگزار از خود بودن، شاید زیباترین وجه سپاسگزاری از انسانهای دیگر و در ادبیات مذهبی تشکر از خداوند باشد. انسانی که از خود سپاسگزاری نکند؛ مطمین باشید که از کسی دیگر نیز نمیتواند سپاسگزاری کند.
مثل آنست که اگر انسانی خودش را نقد نکند، هر کسی دیگر را اگر نقد کند، نقدش منصفانه نخواهد بود. به این خاطر شما حق دارید که از خود تان تجلیل کنید. شما مسوولیت دارید که خود تان دوست داشته باشید؛ چون شما بالاخره یک کسی هستید، اگر شما این نگاه سپاسگزارانه از خود را داشته باشید، از این به بعد، نیز به دستهای که کمک کرده تا شما بتوانید نقاشی کنید، به دستهای که به شما کمک کرده است تا شاتر را بزند، به چشمهای که به شما کمک کرده است تا یک سوژه را ببینید، برخورد سبک نمیکنید. به خاطری که اینها جسم شما است و آنها شما را قادر ساخته است تا به شخصی مثل مسافر بدل شوید. تو وقتی از خود قدردانی میکنی و سپاسگزاری هستی، به این معنا است که شما چیزی را دارید که از آن به عنوان یک هدیهی نایاب قدردانی میکنید.
این کار نادرستی نیست، شما خود تان را دوست داشته باشید، به خاطری که خود شما یک خود بسیار زیبا هست. وقتی خود تان را دوست داشتید، هر کسی دیگر را دوست دارید. این وجه سپاسگزاری ما از شما است و تکرار به شما میگویم راهی را که با شما در طول 32 یا 33 سال طی کردهایم، احساس خوشی میکنم، از بودن تان در کنار خود خوش هستم و از لحظههای که با صمیمیت و با محبت، خوبیهای تان را برای ما و همنسلان تان ارائه کردید، تشکر میکنم.
شما هدیههای بسیار نابی برای ما دادید، از دوران جنگهای بسیار دشوار در غرب کابل، از دوران کمربند گرسنگی، از دوران کار در افغانستان جدید، به عنوان یک همنسل هدیههای بسیار زیادی به ما دادید، برای کل کشور هدیههای بسیار زیادی دادید، برای ما در معرفت هدیههای بسیار زیادی دادید. این حق شما و مسوولیت ما است که از این هدیهها صمیمانه قدردانی کنیم. خوشحالیم که استاد مسافر را از طریق شیشه میدیا به قصه تبدیل کردیم.
مسافر: باز هم تشکر از شما و از گروپ بسیار نازنین و مهربان شما که وقت بسیار گرانبهای تان را برای من دادید، تشکر میکنم از مخاطبان شیشه میدیا که صحبتهای من را شنیدند. صحبتهای که قطعا از اول تا آخر انسجام لازم را نداشت.
تشکر از شخص شما که برای من همیشه یک الگوی تمام عیار بودهایید. نه تنها برای من که برای همنسلان و اکثر آدمهای افغانستان یک الگوی ناب هستید. معرفت برای من واقعا یک مکتب و یک طریقت بوده است که از آن همیشه آموخته ام؛ همانطور که از شخص خود شما همیشه یاد گرفته ام، بنابراین میگویم که زندگی زیبا است و خداوند زیبایی را دوست دارد، لطف و مهربانی دوستان همیشه موجب خوشحالی من شده است. محبتهایی که راهنمای من در زندگی بوده است و تشکر از لطف و احساس پاک شما. ممنون.
شیشه میدیا: استاد سلام بر شما
مسافر: سلام بر شما
خدا حافظ
خدا حافظ، تشکر.