دیروز وقتی از کلستر بهسوی خانه میآمدم، دیدم که خانهی همسایه بسیار گیروبار است. ده یا پانزده دقیقه نگذشته بود که یک موتر روبهروی دروازهی حویلی ایستاد. از موتر، پسری جوان حدود ۲۶ یا ۲۸ ساله با سر و صورت منظم، یک چمدان کوچک و یک بَیگ پُشتی پایین شد و داخل حویلی رفت. همان لحظه، خانم صاحبخانه او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند.
مادرم به سوی حویلی رفت و پرسید: «چه شده؟ حیرتانگیز است!»
خانم صاحبخانه گفت: «پسرم بعد از هفت سال دوباره به خانه برگشته…»
ما تازه چند هفتهای بود که به این خانه نقلمکان کرده بودیم و من نمیدانستم که پسری به نام شریف، فرزند صاحبخانه است و در سویدن زندگی میکند. اما دیگر همسایهها میگفتند که شریف، مادرش و پدرش سالها پیش به دلیل ناامنی از افغانستان به پاکستان آمده بودند. مادرم، مادر شریف، شریف و چند تن از اقاربشان داخل خانه شدند و احوالپرسی کردند و سپس با هم چای نوشیدند.
ناگهان پدر شریف به خانه آمد. شریف با دیدن پدرش ایستاد شد، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «نمیخواستم اینطور شود… هدفم نجات شما از این بدبختی بود.»
پدرش گفت: «خیر است، پسرم. همین که سالم استی، خودش یک نعمت است. شاید رضای خداوند همین بوده.»
شریف وقتی جوان و پرشور بود، در کراچی سبزیفروشی میکرد و پدرش هم کراچی میوه داشت. درآمد آنقدر کم بود که فقط کفاف غذا، پوشاک و نیازهای ابتدایی را میداد. از زندگی خوب و لاکچری خبری نبود. شریف هر صبح با امید از خواب بیدار میشد که شاید شب با جیب پُر به خانه برگردد؛ اما اغلب شبها با ناامیدی به خانه بر میگشت. هر بار که به چهرهی مادر و خواهرش نگاه میکرد، شرمنده میشد و وقتی به دستهای پینهبستهی پدرش نگاه میکرد، عذاب وجدان میگرفت.
روزی شنید که چند تن از دوستانش به آلمان سفر کردهاند. به یکی از آنها زنگ زد. آنها گفتند که آلمان کشور خوبی است، مهاجرپذیر است و درآمد خوبی دارد. اگر به آلمان بیاید، میتواند خانوادهاش را از این جهنم نجات بدهد.
شریف موضوع را با پدر و مادرش در میان گذاشت. آنها مخالف بودند؛ اما شریف اصرار کرد و در نهایت تصمیم گرفت سفر کند. قاچاقبری را پیدا کرد که وعدهی سفر راحت داده بود؛ اما شریف نمیدانست که به سوی جهنم روان است.
عصر همان روز، شریف با چند نفر دیگر بهسوی ایران حرکت کردند. داخل یک موتر کلان و دربسته نشستند؛ همهجا تاریک بود، نفس کشیدن دشوار بود، هوا کم بود و همه برای دریافت اکسیجن تلاش میکردند. بعد از ساعتها، یک نفر از حال رفت و یکی دیگر جیغ زد؛ اما قاچاقبر فقط بر در کوبید و گفت: «آرام باشید! یا میمیرید یا میرسید!» او کوچکترین اهمیتی نمیداد که چه کسی در حال جاندادن است.
پس از ساعتها سختی، به مرز ایران رسیدند. قاچاقبر آنها را در بیابانی بیرحم رها کرد. شبها باید راه میرفتند و روزها پنهان میشدند. شبها سرمای وحشتناکی بود، پاهایش از سردی بیحس شده بود؛ اما باید ادامه میداد. پس از رنجهای بسیار، به ایران رسیدند. چند روز استراحت کرد و سپس بهسوی ترکیه به راه افتاد.
در مرز، به یک مسافرخانه رسیدند. مسافران از شکنجههای پولیس مرزی ترکیه شکایت داشتند. شرایط بسیار بد بود. شریف در آن لحظه به برگشت به پاکستان و تسلیم شدن فکر کرد؛ اما با خود گفت: «تو باید ادامه بدهی! برای خودت نه، برای خانوادهات!»
باز هم راه افتاد. شبها گرسنگی، سرما و ترس مثل سایهای بالای سرشان بود. بعضیها از گرسنگی مردند، بعضی از سرما یخ زدند؛ اما شریف در دل تاریکی هر شب زمزمه میکرد: «من باید زنده بمانم. من برای مردن نیامدهام. اگر میمُردم، پس چرا تا اینجا آمدم؟»
وقتی به قولی که به مادرش داده بود فکر میکرد، میگفت: «من باید موفق شوم.»
بالاخره، بعد از هفتهها رنج، به استانبول رسید؛ اما آنجا هم خبری از رویاهایش نبود. مجبور بود کار کند تا پول راه بعدی را تهیه کند. چند ماه در ترکیه کار کرد و سپس بهسوی یونان به راه افتاد.
او با گروهی ۱۲ نفره، یک قایق بادی تهیه کرد. جوانها به نوبت پارو میزدند. بعد از ساعتها ماندن در قایق، برخی دچار دریاگرفتگی شدند و حالتشان بد شد؛ اما آنها مجبور بودند ادامه دهند.
ناگهان چشمش به خشکی افتاد. فریاد زد: «رسیدیم!» پنج یا ده دقیقه مانده بود تا به ساحل برسند که موجی بزرگ قایقشان را واژگون کرد. شریف و چند تن دیگر شنا بلد بودند. او یک کودک و یک زن را نجات داد. در نهایت، هر دوازده نفر با جان سالم از دریا گذشتند.
بعد از آن، هر کسی به راه خود رفت. شریف به چند کشور دیگر عبور کرد و سرانجام به سویدن رسید. آنجا بازداشت شد و انگشتنگاری شد. به او گفتند: «اگر فرار کنی و دوباره دستگیر شوی، به افغانستان بازگردانده خواهی شد.» او در سویدن ماند.
او میگوید: «در این هفت سال، حس میکردم در زندان هستم. نه از زندگی خبری بود و نه از رویا. فقط کار میکردم که شکمم را سیر کنم. در حالی که به خود قول داده بودم که برای خانوادهام زندگی خوبی فراهم کنم.»
اما او موفق به گرفتن شهروندی سویدن نشد و سرانجام اخراج شد. امروز میگوید: «من دیگر آن شریفِ سابق نیستم. دیگر پسری که سرِ کراچی کار میکرد هم نیستم؛ اما درسهایی را گرفتم که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. این درسها را به قیمت جان، دوری از خانواده، دلتنگی و آزادی خود گرفتم.»
نویسنده: سوسن امیری