این سفر آغاز داستانی است که با سقوط نظام جمهوریت و غلطیدن کشور ما به کام طالبان آغاز شد؛ اما شاید، فقط شاید، پایانی متفاوت در انتظارش باشد.
سفر کردن را بسیار دوست داشتم؛ جادهها برایم قصه میگفتند و افقهای دور مرا به رویاهای تازه میبردند. هر قدمی که برمیداشتم، احساس میکردم تکهای از روحم در دل طبیعت جا میماند و تکهای تازه از زندگی را به همراه میآورم. سفر برای من نه تنها عبور از مسیرها بود، بلکه جستجوی خودم در آینهی جهان به شمار میرفت.
اما هرگز تصور نمیکردم که روزی دشوارترین سفر زندگیام را تجربه خواهم کرد؛ سفری که به شکلی قاچاق، در فضای تاریکی و پر از هراس بود. سفری که خبری از شوق کشف و دیدن نداشت، بلکه آغشته به درد، اضطراب و صدای نامرئی ترسهایی بود که در سکوت شب پژواک مییافتند.
در خیابانها دیگر خبری از صدای خندهی کودکان نبود؛ صدای پای سنگین جنگ جای همه چیز را گرفته بود. هر لحظه، گوشهای از شهر فرو میریخت و نمیتوانستم بپذیرم که دنیایم اینچنین در هم شکسته است. حقیقت، تلختر از هر کابوسی بود که تا آن زمان دیده بودم. این، سختترین شرایط زندگیام بود؛ لحظهای که حس کردم هر آنچه ساخته بودم، فرو ریخته است. اما این پایان نبود. نه، زندگی هنوز ادامه داشت، هرچند اکنون مسیرش تاریکتر از همیشه شده بود.
راهی نمانده بود جز فرار؛ فراری که نه یک انتخاب، بلکه اجبار بود. سفری که مرا از خانهام دور میکرد، از سرزمینی که در آن بزرگ شده بودم و از تمام چیزهایی که به آنها عشق میورزیدم.
وقتی تصمیم نهایی گرفته شد، گویی چیزی در درونم فرو ریخت. من، که همیشه تصور میکردم آیندهام در سرزمینم ساخته میشود، حالا باید برای حفظ بقای خود از آن فرار میکردم.
شب بود، شبی که سکوتش سنگینتر از همیشه بر خانهی ما سایه انداخته بود. صدای تیکتاک ساعت به گوش میرسید و فکر میکردم هر لحظه به معنای پایان چیزی است. خانهای که در آن بزرگ شده بودم، جایی که خاطرات کودکیام در گوشهگوشهاش نقش بسته بود، دیگر پناهی امن برای ما نبود. همه چیز را جمع کرده بودیم؛ اما نه آنقدر که بتوان آن را یک مهاجرت عادی دانست. وسایل و اثاثیهی ما فقط شامل ضروریترینها بود، زیرا در سفری که پیش رو داشتیم، هر بار اضافی میتوانست مانعی مرگبار باشد.
راه قاچاق، مسیری نبود که بتوان آن را بهسادگی پیمود. پدر در آستانهی در ایستاده و چشمانش به کوچهی تاریک دوخته شده بود. مادرم، با دستانی که از اضطراب میلرزید، دعا میخواند و زیر لب برای ما آرزوی سلامتی میکرد. ما، فرزندان، هر یک ساکتتر از دیگری بودیم. کسی نمیخواست حرفی بزند، چون میدانستیم هر واژهای میتواند اشکها را جاری کند و در این لحظات، اشکها باری بیش نبودند.
نیمهشب از خانه خارج شدیم. با چشمانی پر از اشک، پشت سرم را نگاه کردم: خیابانهایی که در آنها دویده بودم، خانهای که در آن رویاهای کودکیام شکل گرفته بود، همه داشتند دورتر و دورتر میشدند. در سکوت شب، کوچهها آرام بودند؛ اما نمیتوانستیم از آن سکوت بهرهای ببریم. قدمهای خود را محتاطانه بر میداشتیم؛ حتی صدای کفشهای ما بر زمین خاکی نیز برای ما خطرناک به نظر میرسید.
چند کوچه آنطرفتر، یک موتر منتظر بود؛ یک ون قدیمی که قرار بود ما را به نقطهای دورتر ببرد، به جایی که از آنجا عبور غیرقانونی آغاز میشد. قلبم به شدت میتپید. هر صدای ناگهانی، حتی زوزهی یک سگ، میتوانست لرزهای از ترس به همراه داشته باشد.
مسیر طولانی و پر از توقفهای ناگهانی بود. راننده، مردی میانسال با چهرهای سرد و بیاحساس، هر از گاهی موتر را متوقف میکرد تا مطمئن شود که در امنیت هستیم. سکوت داخل موتر سنگینتر از سکوت خانهی ما بود. تنها صدای موتور و گهگاهی پچپچهایی میان بزرگترها به گوش میرسید. نمیدانستم چه چیزی در انتظار ما است؛ اما اضطراب به شدت در دلهای ما موج میزد.
سرانجام به نقطهای رسیدیم که موتر دیگر نمیتوانست ادامه دهد. راننده گفت: «از اینجا به بعد باید پیاده بروید.» شب هنوز بر آسمان سایه افکنده بود و نور مهتاب، راه تاریک پیش روی ما را کمی روشن میکرد. راهبلدی که قرار بود ما را هدایت کند، مردی بود با صورت آفتابسوخته و چشمانی تیز. او به ما دستور داد که کاملاً آرام حرکت کنیم و هیچ صدایی از خود درنیاوریم.
مسیر پیادهروی از میان تپههای بیپایان و دشتهای بیآبوعلف میگذشت. قدم زدن در این مسیر فقط تحمّل نبود؛ پاهایم از خستگی میلرزیدند و سنگینی بار، کمرم را خم کرده بود. با این حال، در دل آن تاریکی و وحشت، تنها چیزی که به آن فکر میکردم، رویاهای من بود. یاد همان رویاهایی که روزی در سرم میپروراندم. امیدی کوچک که در اعماق دلم پنهان شده بود. این افکار، هرگز به من اجازه نمیدادند که تسلیم شوم.
اما هر قدمی که برمیداشتیم، گویی از زندگیام فاصله میگرفتم و وارد دنیای بیگانه میشدم. مادرم دستان کوچک خواهرم را محکم گرفته بود و با سختی، او را جلو میکشید. پدر، نگاهی به عقب و نگاهی به جلو میانداخت، انگار که میخواست مطمئن شود هیچ چیزی جا نمانده و هیچ خطری از پشت ما را تعقیب نمیکند.
هر چند وقت یکبار، راهبلد ما را مجبور میکرد تا در جایی پنهان شویم تا از دید نیروهای گشت در امان بمانیم. آن لحظات، طولانیتر از تمام شبهای عمرم به نظر میرسیدند.
سرانجام، پس از ساعتها پیادهروی، به نقطهای رسیدیم که عبور از مرز، مرحلهای بود که گویی تمام زندگیام در یک لحظه خلاصه شده بود؛ لحظهای که میان امید و ترس معلق مانده بودیم. هوای شب سرد و ساکت بود؛ اما در دل ما آشوبی جریان داشت. راهبلد با اشارهی آرام ما را متوقف کرد. در فاصلهی کوتاه، سیمهای خاردار مرز را دیدم؛ حصاری که به نظر میرسید نه فقط زمینها را، بلکه آرزوها و زندگیها را از هم جدا کرده است.
راهبلد به آرامی گفت: «همه به صف شوید و هیچ صدایی درنیاورید.» سپس با چراغقوهی کوچکی، نقطهای را زیر سیمهای خاردار نشان داد که باید از آن عبور میکردیم. آنجا، فضای باریکی در زیر سیمها بود که به زحمت میشد از آن خزید. زمین سرد و مرطوب بود و سنگها و خارهای کوچک آن را به یک میدان نبرد تبدیل کرده بودند.
مادرم با دستان لرزان، دست کوچک خواهرم را گرفت و به آرامی به سمت نقطهی عبور رفت. پدر، جلوتر از همه بود تا مطمئن شود که مسیر امن است. وقتی نوبت به من رسید، زانو زدم و به آرامی خودم را زیر سیمها خم کردم. سعی میکردم هیچ صدایی ایجاد نکنم؛ اما سنگریزهها زیر زانوهایم فشرده میشدند و گاهی به پاهایم زخم میزدند.
سیمهای خاردار بالای سرم مثل چنگالهایی به نظر میرسیدند که آماده بودند هر لحظه مرا در خود بگیرند. حتی صدای نفسهایم را میشنیدم و سعی میکردم آن را آرامتر کنم. در لحظهای که نزدیک بود لباس مادرم به یکی از خارها گیر کند، قلبم ایستاد. راهبلد سریع خودش را جلو کشید و با چابکی خار را آزاد کرد.
وقتی همهی ما با موفقیت از سیمهای خاردار عبور کردیم، راهبلد با صدای آرام گفت: «سریع حرکت کنید.» اما سرعت گرفتن در آن تاریکی و با زمین ناهموار کار آسانی نبود. پاهایم خسته و بدنم از سرما کرخت شده بود؛ اما امید به ادامهی زندگی و رسیدن به جایی امن، نیرویی بود که مرا به جلو میراند.
این عبور از سیمهای خاردار تنها یک حرکت فیزیکی نبود؛ بلکه گویی تحولی در زندگی گذشتهام را وادار به تغییر میکرد. وقتی سرانجام به نقطهی امن رسیدیم، به آسمان نگاهی انداختم. ستارهها همچنان درخشان بودند، به نظر میرسید که هیچکس و هیچچیز از رنج و زحمت ما نمیدانند. اما من میدانستم که این عبور نهتنها یک فرار بلکه آغازی دوباره بود؛ آغازی بر زندگیِ که قرار بود با تمام سختیهایش، باز هم ادامه یابد.
این اولین مهاجرت ما بود؛ سفری که در هر قدمش سختیها را احساس کردیم. هرچند این سفر جانفرسا بود؛ اما به من یادآوری میکرد که حتی در تاریکترین شبها، اگر امید را در دل زنده نگه داری، میتوانی از جادهای عبور کنی که پایانش نور باشد.
وقتی سرانجام بعد از تمامی دشواریها پا به خاک پاکستان گذاشتیم، احساس غریبی تمام وجودم را فرا گرفت. انگار در میان گذشتهای که پشت سر گذاشتهام و آیندهی نامعلوم، معلق ماندهام. شب بود و خستگی از راه طولانی و پراضطراب بر دوشم سنگینی میکرد.
در این ملک غربت، جایی که هر لحظه با دلتنگی و تنهایی گره خورده، تنها چراغی که همچنان در دل تاریکی میسوزد، امید است. امید به روزی که افقها روشنتر شوند، خستگی این راه دشوار از دوشم برچیده شود و رؤیاهایی که روزی فقط در خیال میدیدم، به حقیقت تبدیل شوند.
شاید غربت زخم بزند، شاید دوری قلب را سنگین کند، اما در عمق جانم صدایی آرام میخواند که این سفر، هرچند دشوار، بخشی از داستان من است. داستانی که پایانش با دستان گرم، لبخندی از سر شوق و حس دوبارهی زندگی نوشته خواهد شد. در نهایت، این جادهها هرچقدر هم سخت باشند، وقتی به رؤیاهایم برسم، ارزش تمام دردها و عبورها را خواهند داشت.
زمان زیادی از آن شب و آن خاطرهی دشوار میگذرد. حالا من در کلستر ایجوکیشن درس میخوانم. خودم در گروه مهر دانشآموزان زیادی را درس میدهم. حس میکنم سفری که در پیش دارم، سفر به سوی نوری تازه است، سفری که در آن نه تنها به دنبال یک مقصد، بلکه به دنبال امیدی نو در زندگی هستیم؛ امیدی برای فردایی بهتر و روشنتر.
نویسنده: یلدا یوسفی