سقوط افغانستان؛ زخمی بی‌مرهم

Image

هم‌زمان با آغاز امتحانات چهارونیم‌ماهه سال، هیاهو و زمزمه‌هایی شنیده می‌شد مبنی بر این‌که افغانستان در حال سقوط است. همه رسانه‌های اجتماعی، آمار دقیق و تازه‌ای از وضعیت کشور و ولایت‌های مختلف منتشر می‌کردند. ولایت‌های افغانستان یکی پس از دیگری، در فاصله‌های زمانی بسیار کوتاه، به دست طالبان سقوط می‌کردند و این اخبار تمام ذهن و وجودم را درگیر خود کرده بود.

وضعیت آن‌قدر وحشتناک شده بود که دیگر توان آمادگی برای امتحانات را نداشتم. نه فقط من، بلکه تمام مردم کشور در شرایطی ناگوار و غیرقابل‌تحمل به‌سر می‌بردند. من که واقعاً نمی‌دانستم چه باید بکنم، تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، دنبال کردن اخبار در رسانه‌های اجتماعی بود. فضای مجازی پر شده بود از خبرهای سقوط، تصاویر، و ویدئوهایی که مردم عادی ضبط کرده بودند.

یکی از خبرهایی که بیش از هر چیز ذهنم را آشفته کرد، این بود که طالبان خانه‌به‌خانه دنبال دختران دوازده‌ساله می‌گردند. نمی‌دانستم راست است یا شایعه؛ اما چه حقیقت داشت، چه نه، ترس را با تمام وجود، در تپش‌های قلبم، حس می‌کردم.

فشار روانی آن روزها، نه‌تنها بر انسان‌ها که بر طبیعت و محیط اطراف نیز تأثیر گذاشته بود. در جایی خوانده بودم: «گل‌ها لطیف‌ترین گونه‌های گیاهی‌اند و نسبت به استرس و فشارهای محیطی، واکنشی سریع و واضح نشان می‌دهند.»

من این جمله را زمانی درک کردم که خشک شدن گل‌های گلدان طاقچه‌ای را دیدم که همیشه با عشق از آن‌ها مراقبت می‌کردم. آن گل‌ها نیز قربانی فضای سنگین و پرتنش آن روزها شده بودند.

روزهای آخر جمهوریت، طالبان با پیشروی سریع، یکی پس از دیگری ولایت‌ها را تصرف می‌کردند. من در کنار هزاران شهروند دیگر، نظاره‌گر این لحظات تاریک تاریخ بودم. با این حال، هنوز امید در دل مردم خاموش نشده بود. همه می‌گفتند: «خداوند بزرگ است، ما هنوز سربازان شجاعی داریم که از کشور دفاع خواهند کرد!»

با شنیدن حرف‌های متفاوت و متناقض از اطرافیان، کاملاً گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه چیزی را باور کنم: امیدوار باشم یا ناامید؟

لحظاتی پر از ترس و ابهام، گویا درون خلأیی سرد و بی‌پایان معلق بودم.

تاریخ، دقیقاً بیستم آگوست ۲۰۲۱ بود. باد شدیدی می‌وزید و آسمان شهر، رنگ خاک گرفته بود. آن روز، امتحان داشتم. با وجود اضطراب و ترس، خودم را جمع‌وجور کردم و به سمت مکتب به راه افتادم.

در لحظه‌ای که داشتم از خانه خارج می‌شدم، مادرم با نگرانی فریاد زد: وای خدا! خدا رحم کند!

فهمیدم خبر تازه‌ای شنیده. پرسیدم: مادر جان، چی شده؟

او با چشمانی نگران که هنوز به صفحه‌ی موبایل خیره مانده بودند، آهی کشید و گفت: طالبان به دروازه‌ی بلخ رسیده‌اند… یعنی مزار شریف هم سقوط کرده!

بعد از شنیدن این جمله، انگار قلبم به گلویم رسید. بدون گفتن هیچ حرفی، از خانه بیرون زدم تا دوستم ناهید را صدا بزنم که یک‌جا به مکتب برویم.

در مسیر خانه‌ی ناهید، ذهنم پر بود از فکرهای تیره و تار، پر از وحشت، ترس، امید و ناامیدی. وقتی رسیدم، ناهید را دیدم که با چهره‌ی رنگ‌پریده و چشمانی نگران آماده بود. بدون ردوبدل کردن هیچ کلامی، راهی مکتب شدیم.

فضای مکتب، حال و هوای دیگری داشت. سکوتی سنگین حاکم بود. نه صدای خنده‌ای به گوش می‌رسید و نه کسی در حیاط دیده می‌شد. همه در گوشه‌ای از صنف‌ها نشسته بودند و فقط می‌خواستند امتحان را هرچه زودتر تمام کنند و به خانه برگردند.

آن روز، بسیاری از هم‌صنفانم غایب بودند؛ گویا آن‌ها زودتر از ما حقیقت را باور کرده بودند. امتحان تمام شد و من در مسیر برگشت، تنها به خانه رفتم. کوچه‌ها خالی بود، خیابان‌ها غبارآلود و در فضا فقط ترس جریان داشت.

به خودم می‌گفتم: ناامید نشو دختر! هنوز مزار جان و کابل جان باقی‌ست… نگران نباش!

اما در دل، شعله‌ای از امید باقی نمانده بود. دیگر باور کرده بودم که کار تمام است. طالبان، با موتورهایشان، با اسلحه، با نگاه‌های سنگین‌شان، شهر را اشغال کرده بودند، حتی اگر هنوز نیامده بودند.

برای یک دختر نوجوان، این ترس‌ها مانند موریانه، از درون او می‌خورد. آن روز، با تمام سختی‌ها و ترس‌ها، به پایان رسید و آن شب، شبی شد که مزار شریف، کابل، و در نهایت، افغانستان سقوط کرد.

سقوطی شرم‌آور که جوانان زیادی را به کام مرگ برد، هزاران خانواده را آواره کرد و شادی و جریان زندگی را از نسل ما دزدید.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link