سلامتی؛ بزرگ‌ترین نعمت الهی

Image

ما انسان‌ها در زندگی، اغلب به‌دنبال مادیات دنیا هستیم و در این میان، خود را کاملاً فراموش می‌کنیم. آن‌قدر از زندگی پرتوقع شده‌ایم که هر لحظه چیزی تازه می‌خواهیم و برای رسیدن به آن، زمین و آسمان را به‌هم می‌دوزیم؛ اما در این میان، خود، سلامت و آرامش روح و روان‌ خود را از یاد می‌بریم. در حالی‌که برای رسیدن به هر چیز، ابتدا باید تندرست باشیم.

روزی آفتابی، با هزاران آرزو و حسرت، در اتاق نشسته بودم. برای رسیدن به اهدافم، خانواده‌، کشورم و خاکی را که در آن متولد شده بودم، ترک کرده بودم. تنها بودم و هر لحظه تلاش می‌کردم تا از افغانستان دور شوم. ثانیه‌ها و دقیقه‌ها برایم کم می‌آمد و شب‌ و روز بیدار بودم. گاهی احساس خفگی می‌کردم، حس می‌کردم هر لحظه ممکن است بمیرم؛ اما زنده ماندم و ادامه دادم.

اتاق برایم تبدیل به زندان شده بود. دلم گرفته بود. از این‌که تلاش می‌کردم اما پاسخی نمی‌گرفتم، به‌شدت تحت فشار روحی و روانی بودم. در آن مدت با هیچ‌کس صحبت نمی‌کردم. آن‌قدر سخت کار می‌کردم که با خود می‌گفتم: «تا سال آینده باید دستاوردهایت زیاد باشد، باید به اهداف‌ات رسیده باشی، باید به کشوری که می‌خواهی، رسیده باشی.» ذهنم مدام درگیر این جملات بود و من بدون توجه به وضعیت روحی‌ام، فقط تلاش می‌کردم.

چند لحظه بعد، تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم تا نفسی تازه کنم. برای قدم‌زدن، از محل اقامت‌ام فاصله گرفتم؛ پیاده‌روی حدود دو ساعته بود. پاهایم با من همراهی می‌کردند. راه رفتم تا به یک پارک رسیدم و روی نیمکتی نشستم.

در افکارم غرق شدم، آن‌قدر عمیق که وقتی به دنیای واقعی برگشتم، هوا تاریک شده بود. ناگهان درد عجیبی را در تمام وجودم حس کردم. احساس می‌کردم چیزی در سرم گذاشته‌اند. حس می‌کردم به هیچ چیز نرسیده‌ام، دنیا نابود شده است. تلاش می‌کردم از افکار منفی رها شوم؛ اما نمی‌توانستم. ذهنم پر از فکرهای مخرب بود که داشتند مرا از درون می‌خوردند.

بلند شدم تا به اتاق برگردم. یک موتر گرفتم؛ اما ترافیک آن‌قدر سنگین بود که تا صبح هم نمی‌توانستم به مقصد برسم. از موتر پیاده شدم و یک‌ونیم ساعت پیاده‌روی در پیش داشتم. تند تند قدم برمی‌داشتم و حس می‌کردم بدنم تکه‌تکه شده است. در حالی‌که چیزی در بیرون نبود؛ اما افکار منفی مرا از زندگی دور کرده بودند.

گریه‌کنان به‌سوی اتاقم می‌رفتم. با خود می‌گفتم: «چه وقت می‌رسم؟ چه کار کنم؟» پس از یک ساعت، بالاخره به اتاق رسیدم. خودم را روی تخت انداختم و لحظات نابودی آغاز شد. وقتی برای نوشیدن آب بلند شدم، دیدم پاهایم یاری‌ام نمی‌کنند. سمت چپ بدنم از کار افتاده بود و توان بلند شدن نداشتم.

ترسیده بودم، نفس‌ام بند آمده بود و هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. تنها بودم و کسی را نداشتم. به یکی از دوستانم تماس گرفتم و خواستم بیاید کمکم کند. وقتی دوستم آمد و مرا در آن حال دید، گفت:

«چرا به خودت اجازه دادی به این نقطه برسی؟ چرا، حلیمه؟ آیا این‌همه فشاری که به خودت آوردی ارزشش را داشت؟ جواب بده، حلیمه!»

گریه‌کنان گفتم: «من چیزم نمی‌شود. قول می‌دهم این‌بار دیگر افکار منفی را کنار بگذارم و این‌همه فشار به خودم وارد نکنم. فقط می‌خواهم دوباره راه بروم.»

دوستم موتر گرفت. با کمک یکی از همسایه‌ها مرا سوار کردند و به شفاخانه بردند. در بخش عاجل بستری شدم و چندین آزمایش انجام دادند تا دلیل بی‌حرکتی‌ام مشخص شود. در میان آزمایش‌ها، احتمال وجود تومور هم مطرح شد؛ اما من حاضر نشدم آن آزمایش را بدهم، چون قلبم تاب باور این را نداشت که دچار چنین بیماری‌ای شده باشم.

شب را در شفاخانه ماندم؛ اما پاهایم هنوز بی‌حرکت بودند و من در تخت دراز کشیده بودم. در دل با خدا حرف می‌زدم: «خدایا، کمکم کن. فقط یک‌بار دیگر کمکم کن که راه بروم. خدایا، یاری‌ام کن.»

چه لحظات وحشتناکی بود. فکر می‌کردم تمام بدنم از کار افتاده. با خود می‌گفتم: «آیا این خودِ منم؟»

فردای آن روز، وقتی نتایج آزمایش‌ها آمد، داکتر گفت: «به‌دلیل فشارهای روانی زیاد، سیستم عصبی‌ات آسیب دیده و نمی‌تواند بدن تو را به‌درستی کنترل کند. اگر می‌خواهی دوباره راه بروی، باید تحت مراقبت تراپیست قرار بگیری تا راهنمایی‌ات کند و به زندگی عادی بازگردی.»

فردای آن روز، ساعت پنج صبح، از شفاخانه مرخص شدم. با دوستم به‌سوی اتاق برگشتیم. یک هفته نتوانستم راه بروم؛ اما دوستم همیشه کنارم بود و مرا نزد داکتر می‌برد. کم‌کم بعد از دو هفته، پاهایم دوباره توان حرکت پیدا کردند. آن لحظه، آن‌قدر خوشحال بودم که هزاران بار خدا را شکر کردم.

وقتی دوباره توانستم راه بروم، تنها چیزی که در ذهنم تکرار می‌شد، این بود: «هیچ‌چیز در این دنیا ارزش آن را ندارد که بخواهی به‌خاطرش سلامتی‌ات را از دست بدهی. دنیا فقط جایی‌ست برای زندگی موقت. ما در این دنیا مهمانیم. تلاش کردی، زحمت کشیدی؛ اما اگر به نتیجه نرسیدی، دلیل نمی‌شود خودت و سلامتی‌ات را فراموش کنی. باید شکرگزار باشی و از خودت تشکر کنی که در چنین شرایطی قوی ماندی و ادامه دادی.»

اکنون، این جمله که «سلامتی بزرگ‌ترین ثروت است» را از عمق وجودم درک می‌کنم. حالا قبل از هر چیز، اول به خودم و سلامتی‌ام فکر می‌کنم، بعد به دنیا.

نویسنده: حلیمه ضیا

Share via
Copy link