سواد، آگاهی، آزادی

Image

روزها به سوی زمستان پیش می‌رفتند و هوا کم‌کم سردتر می‌شد. ده ماه از آغاز تدریس کلاس‌های سوادآموزی با اعضای گروه مهر گذشته بود. روزی همراه با سایر معلمان در دفتر مکتب نشسته بودیم و درباره‌ی پیشرفت دانش‌آموزان صحبت می‌کردیم.

یاد روزهای اول افتادم؛ زمانی که دانش‌آموزان حتی نمی‌دانستند چگونه «الف» را بنویسند. اما حالا، آن‌ها می‌توانند بخوانند، بنویسند و حتی در جمع صدها نفر صحبت کنند. در یکی از برنامه‌ها، تعدادی از مادران در حضور شاگردان دیگر درباره‌ی آزادی زنان و حقوق آن‌ها صحبت کردند؛ چیزی که در روزهای اول هرگز تصورش را نمی‌کردیم.

در کلاس‌ها، علاوه بر آموزش خواندن و نوشتن، درباره‌ی موضوعات مهمی چون آزادی، زندگی، و رهبری زنانه نیز با مادران گفتگو می‌کردیم. به مرور زمان، شاهد تغییراتی بودیم که حتی در خیال هم نمی‌گنجید. برای تقویت بیشتر آن‌ها تصمیم گرفتیم از هر صنف یکی دو نفر از دانش‌آموزان را به‌عنوان معلم انتخاب کنیم تا گاهی تدریس در کلاس‌ها را بر عهده بگیرند. این کار، جرأت و اعتماد به نفس‌شان را افزایش می‌داد و تجربه‌ی متفاوتی به آن‌ها می‌بخشید.

یاد روزهای اول کار خودم افتادم. آن حس زیبا و متفاوتی که ده ماه پیش تجربه کرده بودم، حالا قرار بود آن‌ها نیز حس کنند.

بعد از تصمیم‌گیری، همراه با یکی از معلمان دیگر برای بررسی صنف‌ها رفتیم. آن روز، طبق برنامه‌ی هفتگی، دانش‌آموزانم درس انگلیسی داشتند. موضوع درس، نام میوه‌ها بود. دو کلمه «سیب» و «مالته» را روی تخته نوشتم و توضیح دادم. سپس از آن‌ها خواستم که از هر کلمه یک صفحه بنویسند. دیدن خط زیبای‌شان حس غرور را در دلم زنده می‌کرد. هنگام مشاهده‌ی کتابچه‌های‌شان، نمی‌توانستم از گرفتن عکس برای ثبت این پیشرفت‌ها خودداری کنم.

بعد از پایان تدریس، برای ارزیابی به صنف‌های دیگر رفتم و از معلمان خواستم یکی از شاگردان‌شان را به‌عنوان معلم معرفی کنند. انتخاب برای‌شان سخت بود؛ همه‌ی دانش‌آموزان شایستگی داشتند. بالاخره، با دقت یکی را انتخاب کردند. همین روند را در صنف‌های دیگر نیز ادامه دادیم.

در صنف خودم، «مرضیه»، یکی از فعال‌ترین دانش‌آموزان، به‌عنوان معلم و «آمنه»، زنی ۷۰ ساله، به‌عنوان مدیر انتخاب شدند. از همه خواستم بعد از پایان درس‌ها به دفتر بیایند تا اولین جلسه‌‌ی خود را برگزار کنیم.

پس از پایان کلاس‌ها، جلسه‌ای با حضور دانش‌آموزان منتخب تشکیل دادیم و نکات لازم را برای مسئولیت‌های‌شان توضیح دادیم. به چهره‌های‌شان نگاه می‌کردم؛ در هر یک از آن‌ها، رهبرانی آینده‌ را می‌دیدم. در پایان جلسه، آمنه با لبخندی بر لب گفت: «تشکر از همه‌ی معلمان که کمک کردند تا به اینجا برسیم. روز اول که می‌خواستم به مکتب بیایم، پسرم به من خندید و گفت: مادر، درس خواندن برای تو بسیار دشوار است، بهتر است منصرف شوی. اما گامی که می‌خواستم بردارم، برداشتم. امروز وقتی به خانه برگردم، به او می‌گویم که به‌عنوان مدیر انتخاب شدم.»

این تغییرات شگفت‌انگیز بود. ذهنیت آن‌ها نسبت به روزهای اول به‌کلی تغییر کرده بود. در روزهای آغازین، حتی وقتی می‌خواستیم از جریان کلاس عکس بگیریم، چهره‌های‌شان را با چادرهای بزرگ پنهان می‌کردند. اما حالا تنها دغدغه‌‌ی‌ آنها یادگیری بیشتر و بهتر است.

نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link