شاگرد ارنستو چه گوارا!, قسمت 38

Image

شاگرد ارنستو چه گوارا!

رویش: به دره‌هایی که می‌رفتید به صورت اختصاصی شاید کم کم نام‌ها و مسایل مهم به یاد تان بیاید. شما که آهسته آهسته از این دره به دره‌ی دیگر می‌رفتید، آیا وقتی از دهنه‌ی یک دره وارد می‌شدید پس دوباره به محل اول باز می‌گشتید و از سرک دوباره وارد دره‌ی دیگر می‌‌شدید یا از کوتل و راه دیگر به صورت میان‌بر به دره‌ی دیگر می‌رفتید؟

مسافر: طوری که پیشتر برای تان گفتم ما بسیار کوشش می‌کردیم که به سرک نیاییم؛ چرا که در سرک تردد موتر بود و امکان داشت که در آن‌جا طالبان باکاره و بی‌کاره نیز باشند. کسانی که گاهی به هر چیز بهانه می‌گیرند و با هر کسی کار دارند، با اسب کار دارند، با سنگ کار دارند، با درخت کار دارند، با آدم کار دارند؛ به خصوص اگر ما را می‌دیدند که چهره‌های نو در منطقه بودیم، به یک جنجال خدا گرفتار می‌شدیم. تا تو می‌آمدی به او توضیح می‌دادی که ما از موسسه هستیم و می‌خواهیم به مردم کمک کنیم و گندم بیاوریم و این حرف‌ها، چند روز می‌گذشت. کسانی که گاهی اصلاً حرف نمی‌فهمند و مغز شان کار نمی‌کند.

آموزش‌هایی که من در عسکری دیده بودم بسیار به من کمک کرده بود که باید از خودم مواظبت کنم. در واقع ما در شیخ‌علی چریکی کار می‌کردیم. من شاگرد بسیار کوچک و خورد «ارنستو چه گوارا» هستم و بسیار زیرکانه و آهسته کارهای خود را به پیش می‌بردیم که کسی از آن خبر نشود. سعی داشتیم که با دولت برابر نشویم؛ آن‌هم آن دولت که امارت بود و شما می‌دانید که چطور حکومتی بود.

وقتی آن زمان به شما مشکوک می‌شدند، آن‌قدر لت و کوب تان می‌کردند که تا شما به گناه نکرده اقرار می‌کردید و اگر می‌گفتند شما ده نفر را کشته‌ اید، شما می‌گفتید ده نفر چیست، من بیست نفر را کشته‌ ام. از بس‌که منطق، سنجش، سخن و زبان‌فهمی در آن زمان کم بود.

در آن‌جا مردم ساحه و محل با ما بودند و وقتی یک دره تمام می‌شد و ما می‌خواستیم به دره‌ی دیگر برویم، از یک کسی می‌پرسیدیم که چطور باید به آن‌جا برویم و آن‌ها راه‌ها را به ما نشان می‌دادند. ما نیز سعی می‌کردیم که از کوتاه‌ترین مسیر و راه خود را از یک دره به دره‌ی دیگر برسانیم. گاهی نیز یک راه‌بلد نیز همراه ما بود و هر چند ما نمی‌توانستیم همگام به آن‌ها را راه برویم، اما به هر شکلی که بود خود را به مقصد می‌رساندیم.

رویش: وقتی از یک دره به دره‌ی دیگر و یا از یک قریه به قریه‌ی دیگر می‌رفتید، آیا راهنما می‌گرفتید یا فقط آدرس می‌گرفتید و خود تان می‌رفتید؟

مسافر: در برخی جاها که آدرس خیلی پیچیده و گنگ بود، راهنما می‌گرفتیم. راهنما را هم می‌دیدیم که چه یک آدم خوش‌خوی و قصه‌گو است، او را با خود می‌گرفتیم؛ چون وقتی شما در مسیر راه یکی را با خود داشته باشید که برای تان قصه بگوید، هم دوری راه فهمیده نمی‌شود و هم مسیر را درست می‌روید. یعنی این کار هم‌زمان دو فایده دارد: یکی با گوش دادن به قصه‌ها راه کوتاه می‌شود و معلومات زیاد می‌شود و دیگر این‌که مستقیم به آدرس مورد نظرت هدایت می‌شوی. این‌ گونه آدم‌ها در آن‌جا زیاد بودند و خوبی اطراف این است که آن آدم‌ها حتماً در قریه‌ی بعدی کدام کسی را دارند. مثلاً یا به آن‌جا دختر داده و یا از آن‌جا دختر گرفته و بالاخره یک ارتباطی بین شان هست که در این گونه موارد، حتا برای آن‌ها نیز خوب بود که ما از این قریه به آن قریه می‌رفتیم تا آن‌ها نیز دوستان خود را ببینند.

رویش: آیا به راهنماهای تان مزد و کرایه هم می‌دادید یا خیر؟

مسافر: نه، در این برنامه خود ما هم چندان مزد نداشتیم، چه رسد که به راهنما مزد بدهیم. مزد ما به آنان برخورد خوش و داشتن ارتباط مهربانانه و واقعی بود. چون من مردم اطراف و مردم افغانستان را بسیار دوست دارم و آن‌ها واقعاً مردمان صادق و نازنینی هستند. انجنیر ضیاء که همراهم بود، هم انسان بسیار نیک و خوش‌خوی است که می‌توانست به راحتی طرف مقابل خود را جذب کند. مردم به این خاطر دوست داشتند تا در کنار ما باشند که در مسیر راه یا لابلای حرف‌ها می‌گفتند که ما نیز مستحق هستیم و اگر از کمک‌ها مستفید شویم، خوب است. آن‌ها حتا کسانی دیگر را که مستحق بودند نیز معرفی می‌کردند و واسطه‌ی خیر برای آن‌ها می‌شدند.

رویش: از این آدم‌هایی که شما آن‌ها را قصه‌گو، خوش‌خوی و به اصطلاح وطنی اختلاط‌گر معرفی می‌کنید، آیا کدام خاطره‌ی ویژه و یا فکاهی خاص در ذهن تان هست؟ مثلاً یک زمانی در سر یک کوتل رسیده باشید و روی یک صخره نشسته باشید تا خستگی تان را رفع کنید، آن‌ها برای تان یک قصه و یا ماجرا را تعریف کرده باشند که تا هنوز در ذهن تان مانده باشد.

مسافر: نه به خدا. من یک عادت بد دارم و آن این است که از فکاهی و جوک اصلاً خوشم نمی‌آید. دلیلش را هم نمی‌دانم. در قدم نخست، اصلاً از شوخی و مزاح کردن خوشم نمی‌آید و هرگز با کسی مزاح نکرده‌ ام و به دیگران نیز اجازه نداده‌ ام که با من مزاح کنند. اول از مزاح نفرت دارم، دوم از فکاهی خوشم نمی‌آید و سوم چیستان را دوست ندارم و برایم خوشایند نیست.

طنز را دوست دارم؛ اما در آن‌جا دوستان از روزمرگی زندگی شان برایم قصه می‌کردند. یادم نمی‌آید کسانی که همکار، همگام و یا هم اتاقی ام بوده‌ اند، از آن‌ها خواسته باشم که برایم فکاهی تعریف کنند و یا من برای او فکاهی بگویم.

رویش: به صورت تقریبی و تخمینی می‌توانید برای ما بگویید از دره‌هایی که شما به آن‌جا رفتید، بررسی و سروی کردید، چند درصد و یا چند دره‌اش به کدام مردم تعلق داشت. مثلاً چقدر هزاره‌ی اسماعیلیه، چقدر هزاره‌ی شیعه و چه مقدار هزاره‌های قرلق در شیخ‌علی هستند؟

مسافر: من اگر بگویم در شیخ‌علی این مقدار هزاره‌ها شیعه بودند، این تعداد هم سنی و اسماعیلیه بودند، به نظرم کار درستی نیست؛ به خاطر آن که من واقعاً نمی‌فهمم که این آمار چگونه است و اگر حالا یک چیزی در این ارتباط بگویم، دوستان شیخ‌علی مرا می‌بینند و شاید بگویند با این ریش و موی سفیدت چرا دروغ می‌گویی او مسافر؟ تو یک هفته و یا دو هفته در آن منطقه بودی و در این مدت کوتاه چطور توانستی این‌قدر معلومات جمع‌آوری کنی!؟

دولت تا حالا نتوانسته است که آمار و سرشماری آن‌جا را به دست بیاورد، تو در دو هفته شق‌القمر کردی و این را فهمیدی؟ فقط در دره‌ی بادخانه احساس کردم که تعداد برادران اسماعیلیه‌ی ما در آن‌جا زیاد هستند؛ اما من تصور می‌کنم که در شیخ‌علی هزاره‌های شیعه، تعداد و نفوس شان بیشتر از هزاره‌های سنی و اسماعیلیه باشند.

از لحاظ سروی و بررسی این برای ما مهم و معیار نبود که مذهب، دین و نژاد مردم چیست؟ ما فقط به دنبال آدم‌های نیازمند بودیم. این که مربوط به کدام مذهب و طایفه هستند، اصلاً برای ما مهم نبود.

رویش: هر چه ذهن شما را بیشتر درگیر می‌کنم، به نظرم می‌توانم کم کم به یک تصویر خوب برسم که شما به کدام مناطق شیخ‌علی رفته اید؟ این را بگویم که هزاره‌های سنی مذهب در دهنه‌ی دره هستند، بعد از آن هزاره‌های شیعه و اسماعیلیه به صورت مشترک حضور دارند. شما وقتی به درون دره می‌روید و می‌گویید که بافت جمعیتی اکثریت در آن‌جا هزاره‌های شیعه بودند، احتمالاً معنایش این است که شما دره‌های زیادی را در سمت راست سرک از سمت پایین سروی و بررسی کرده‌ اید؛ آیا طرف چپ سرک که سمت منطقه‌ی «لولنج» و دره‌ی ترکمن می‌شود، نیز دور خوردید یا خیر؟

مسافر: فکر می‌کنم که به سمت چپ سرک نرفتیم؛ چون یادم است که به مناطق مثل سرخ‌پارسا، دره‌‌های ترکمن و لولنج نرفتیم. فقط در خود سرک و بازاری که بود، بیشتر هزاره‌های اهل سنت بودند که از قوم قرلق بودند و هم‌چنان مرکز و یا قرارگاه موسسه‌ی ارتباط نیز به دست هزاره‌های اهل سنت بود. از آن منطقه که پیشتر می‌رفتی، هزاره‌های شیعه زیادتر می‌شدند.

فقر مرز نمی‌شناسد!

رویش: شما احتمالاً تعداد زیادی از دره‌های شیخ‌علی را دیده‌ اید. آیا به یاد تان مانده است در زمان ورود شما که باید ماه اسد بوده باشد، آیا مردمان و کسانی را دیدید که به شدت با مشکل قحطی، گرسنگی و کم ‌آبی مواجه باشند یا خیر؟

مسافر: راستش نه، به خاطر آن که نام خدا دره‌ی شیخ‌علی بسیار سرسبز و زیبا بود. گل‌های کچالو، کشت و کار مردم به یادم هست. این که درختان میوه زیاد بودند، مثلاً درختان سیب بسیار پربار و پر میوه بودند. بادام نیز در آن‌جا وجود داشت، ضمن آن که آب هم فراوان بود.

رویش: با معذرت، وقتی شما برای موسسه سروی می‌کنید، هدف نیز این بوده است که باید مناطق قحطی‌زده و خشک مثل لعل و سرجنگل و دره‌ی صوف را پیدا کنید؛ اما حالا شما به یک دره‌ی سرسبز آمده‌ اید که وضع زندگی مردم خوب است. این یک سوال است که شما از چنین مردم و منطقه‌ای چطور می‌توانستید تصاویر مردم فقیر و گرسنه را بگیرید و تصویری به موسسه‌ی اسلامیک ریلیف ارایه کنید تا آن‌ها قانع شوند گندمی را که می‌دهند، واقعاً به دست مردم مستحق و فقیر می‌رسد؟

مسافر: درست است که دره سرسبز بود، درخت‌های میوه و بادام داشت؛ اما همه‌ی مردم باغ و زمین نداشتند. ما در درون دره‌ها مثل همان دره‌ی بادخانه که برای تان گفتم، مادری را همراه دو نواسه‌اش دیدیم که آن‌قدر مظلوم و فقیر و لباس‌های کهنه و رنگ رفته به تن داشتند که هر کسی اگر آن‌ها را می‌دید، می‌گفت این‌ها مستحق هستند.

حتا اگر پیش روی خانه‌ی او صدها درخت میوه و کشت‌زار گندم می‌بود؛ چون معمولاً آن زمین‌ها و درختان به مردمان فقیر ارتباطی ندارد و مربوط به یک عده قوماندان، خان و پول‌دار است. مثلاً آن خانم دیگر را که من برای تان مثال دادم، این که روی یک گلم نشسته بود و کودکش نیز در گهواره بود، وضعیت خانه و زندگی او نشان از آن داشت که او آدم مستحق و نیازمندی هست و نیاز نبود که ما حتماً تمام زندگی او را تحقیق کنیم.

حتا بسیاری از خانه‌ها را وقتی از دور می‌دیدیم، از وضعیت خانه و ویرانه‌‌ای که بود، مشخص بود که آن‌جا چه خبر است؛ خانه‌هایی که بسیاری شان از خود آن مردم نبودند. ما و شما در افغانستان سال‌ها و دهه‌ها درگیر جنگ و بدبختی بودیم. جنگی که فقط در یک قریه، ولسوالی و ولایت نبوده است؛ این جنگ، ولایت به ولایت، ولسوالی به ولسوالی، قریه به قریه و کوچه به کوچه بوده است؛ بنابراین، ما زنان بیوه زیاد داشتیم و مردمانی که از یک جای به جایی دیگر آواره یا بی‌جا شده بودند و ما در جست‌وجوی زنان بیوه و فقیر بودیم. ما به دنبال کودکان یتیم، پیرمردانی که جوانان خود را از دست داده بودند، چشم شان بینایی نداشت و به او باید کمک می‌شد. در اینجا بود که بیشتر درک کردم فقر مرز نمی‌شناسد.

کمک‌هایی که ما در موسسه‌ی ارتباط داشتیم و از اسلامیک ریلیف گرفته شده بود، برای مردمان فقیر توزیع شد. درست است که در شیخ‌علی سرسبزی بود، اما ما به صاحبان زمین و کسانی که وضع شان خوب بود، کمک نکردیم و یک دانه گندم نیز بی‌جا نشد.

رویش: شما از جریان سروی تان فلم هم گرفتید یا تنها عکس می‌گرفتید؟

مسافر: در این پروژه تنها عکس می‌گرفتم؛ چون کمره‌ی فلم‌ برداری در آن زمان فقط یک پایه در موسسه‌ی دی اچ اس ای بود و خلاص. پروگرام کمربند گرسنگی بسیار یک برنامه‌ی بزرگ بود و شش موسسه عملاً در آن درگیر بودند و کار می‌کردند. در این‌جا برای تان گفتم که انجنیر یونس اختر هم خودش رییس بود و هم طراح و معاون!

موسسه موتر هم نداشت و ما یک پایه کمره‌ی عکاسی خریده بودیم که نمی‌دانم آن کمره نیز در کجا از پیشم گم شد. در آن دوران من خودم یک پایه کمره‌ی فلم‌برداری داشتم که متأسفانه ضربه خورده و خراب بود. در شیخ‌علی تنها عکس گرفتم که در نمایش‌گاه‌های بعد از آن نیز از آن عکس‌ها استفاده کردم.

رویش: شما وقتی با آن‌همه عکس و خاطره از شیخ‌علی برگشتید، آیا در مسیر راه با طالبان برخوردید که شما را در جایی ایستاد، بررسی و سوال کرده باشند یا خیر؟

مسافر: این بار در این پروژه با انجنیر یونس اختر بند مانده بودیم. انگلیسی‌ها هم به ما اعتماد کرده بودند که این دو نفر وقتی یکی از آن‌ها عکاس است و دیگری انجنیر و تحصیل‌کرده، حتماً دروغ نمی‌گویند. آن‌ها وقتی عکس‌ها را می‌دیدند، در آن عکس‌ها خودم نیز بودم که در حال مصاحبه با مردم و یا انجام کاری هستم و آن‌ها هرگز تصور نمی‌کردند که ما این پروژه‌ها را عملی و کار نکرده باشیم.

در ضمن در آن سفر دخترم فرشته جان نیز که شاید یازده ساله بود، از پاکستان به همراهم بود. فرشته که حالا در کانادا زندگی می‌کند، ازدواج کرده و سه اولاد دارد. البته فرشته در کابل ماند و در شیخ‌علی همراه ما نیامده بود. وقتی که دوباره پس به پاکستان رفتیم، رول فلم‌ها را به فرشته دادم و خودم بدون کدام جنجال به پاکستان رفتم.

 تصویر کابل قبل از سقوط طالبان

رویش: پیش از آن که به پاکستان برگردید، دوست دارم یک تصویر را از چشم شما از کابل پیش از سقوط طالبان ببینم؛ کسی که نقاش است و در کابل به دنیا آمده است. بازگشت شما به کابل تقریباً برابر است با یک‌ماه پیش‌تر از سقوط طالبان. تصویری را که از آن روزهای کابل دارید و از مردم آن روزگار چیست؟ با نگاه هنرمندانه و ظریفی که شما دارید که همواره زمان‌ها و جای‌ها را با یک‌دیگر مقایسه می‌کنید، زمانی هم که به کابل می‌آیید، هر گوشه‌ی آن برای شما دارای حسی نوستالوژیک و بازگشت به گذشته است، می‌خواهم برای ما بگویید که کابل یک ماه پیش از سقوط طالبان چگونه کابلی بود؟ از طالبان چه تصویری دارید؟ مردم چه می‌گفتند و چه کارهایی را طالبان در آن زمان انجام داده بودند که در خاطره‌ی مردم ثبت شده بود و از آن‌ها قصه می‌کردند؟ طالبان که مشهور به اعدام‌، سنگ‌سار و سر بریدن در استدیوم غازی کابل بودند یا مثلاً مشهور به دست و پا قطع کردن، شکنجه و زیر کیبل انداختن مردم بودند یا در بازارها موی سر مردم را قیچی کرده و آن‌ها را با کیبل مجبور می‌کردند که باید دویده دویده بروند و نماز بخوانند. این‌ها تصاویری بودند که در آن زمان این شهر را بدل به یک منطقه و شهری عجیب کرده بود. شما در آن روزها که به کابل آمدید و پس دوباره به سمت پاکستان در حرکت هستید، تصویر کابل را چطور دیدید؟ برای ما بگویید، لطفاً.

مسافر: وقتی از شیخ‌علی آمدم، تقریباً یکی – دو هفته در خانه بودم و تا زمانی که بعداً من به پاکستان آمدم، در همان خانه‌ی پدری زندگی می‌کردم. خانه‌‌ای که در ابتدا یک طبقه بود و بعداً دو طبقه شد. در بالا من یک اتاق برای خودم ساخته بودم که اندازه‌ی آن سه و نیم در شش متر بود. بیش از سه بخش اتاق را کلاً الماری ساخته بودم که دو قسمت آن کاملاً کتاب‌ها، مجله‌ها، فلم‌ها، کست‌های ویدیو و تیپ بودند و یک و نیم بخش دیگر آن نیز کلاً به کمره‌های عکاسی، فلم‌برداری، لنزها و رول فلم‌ها، هارد دیسک‌ها، دی وی دی، سی دی که عکس‌هایم را روی آن ثبت کرده بودم و حدود چهارصد حلقه سی دی و دی ویدی بود. در واقع آن اتاق را به این شکل دکور کرده بودم و خوشم می‌آمد که آن گونه باشد.

رویش: با پوزش. این اتاق شما را من هم در این دوره‌های آخر دیدم که شبیه به یک موزیم بود. در آن زمان نیز این خانه به همین شکل بود یا نه یک طبقه بود؟

مسافر: نخیر، در آن زمان یعنی قبل از سال ۲۰۰۸ خانه‌ی ما یک طبقه بود. این مسأله را در همین‌جا می‌گذاریم و بر می‌گردیم به جواب سوال شما. در این یکی دو هفته من در خانه بودم و ما همیشه دوست داریم که با پدر مان زندگی کنیم. اگر فقیر هستیم یا پول‌دار، ما برادران در مجموع دوست داریم که یک‌جای زندگی کنیم.

در آن مدت پنهان و خیلی هم متوجه خود بودم به کارگاه هنری مان که نام مسافر از آن پاک شده وکارگاه هنری بنام علی خان یزدانی تغییر نام داده بود، می‌رفتم و یکی دوساعت می‌بودم و دوباره پس به خانه می‌آمدم. وقتی که مهمانی‌ها می‌شد یا ما در کنار یک‌دیگر جمع می‌شدیم، یکی از پسران کاکایم که نامش حمید و فوتبالیست است که یک زمان در تیم فوتبال میوند بازی می‌کرد، آن‌ها در آن روزگار تا ورزش‌گاه غازی با بایسکل می‌رفتند و قصه می‌کردند که مسابقات بسیار گرم  برگذار می‌شود، ورزش‌گاه معمولاً پر از تماشاگر است و رقابت‌ها بسیار جذاب و پرهیجان است.

طالبان در آن دوره از فوتبال پسران جلوگیری نکردند؛ هر چند ورزش زنان مثل امروز اصلاً وجود نداشت. او می‌گفت مردم در یک بازی مهم سرگرم تماشای بازی هستند که ناگهان موتر طالبان وارد استدیوم می‌شود. بازی پایان می‌یابد و آن‌ها یک یا چند نفر را از پایه‌ی دروازه‌ی فوتبال آویزان می‌کردند.

یک بار پیش از آن که بازی شروع شود و استدیوم پر بود، یک زن چادری‌پوش را آوردند و تفنگ را به دست کسی دادند تا او آن زن را با مرمی به سرش زد و او به زمین افتاد و مرد. بارها درغازی استدیوم شده بود که حین اعدام‌ها برخی از تماشاگران از شدت ناراحتی و شوک، از حال می‌رفتند.

طالبان می‌توانستند این کار را در زندان و یا در یک گوشه‌ی دیگر و دور از انظار عمومی انجام دهند؛ ولی به خاطر ایجاد وحشت در بین مردم، عمداً و قصداً این کار را در استدیوم انجام می‌دادند تا مردم از آن‌ها بترسند. با تأسف بگویم که طالبان این گونه کارها و جنایات زیادی را در آن دوران انجام دادند.

یک مسأله‌ی دیگر و قصه‌ی روزمره مردم کیبل بود. وقت نماز حتا اگر مردم در مسیر راه بودند و وضو هم نداشتند، یا شاید کسی مریض داشت و از شفاخانه نسخه به دست به دنبال دوا به بیرون آمده بود که در همین وقت زمان اذان می‌شد و طالبان کیبل به دست، همه را می‌دواندند تا بروند و نماز بخوانند. مشهور است که بارها و بارها حتا اهل هنود و سیکهـ‌های افغانستان را نیز به زور کیبل به مسجد برده و سر شان نماز خوانده بودند.

کارهایی را که طالبان در آن زمان و حتا حالا انجام می‌دهند، به نظر من محبت به دین اسلام نه، بلکه خشونت علیه آن است. کارهایی که آدم‌های بسیاری را حتا در درون خود همین کشورهای اسلامی از اسلام روگردان کرده و سوال‌های زیادی را در ذهن آن‌ها ایجاد کرده است. در واقع گروه و کسانی مثل طالبان و گروه‌های تروریستی دیگری که در دنیا هستند، با خشونت و کارهایی که می‌کنند، آگاهانه یا نا آگاهانه بیشتر از هر کسی دیگر در جهان به دین و اسلام ضربه می‌زنند. یعنی آن‌ها با خشونت‌ها ریشه و بیخ اسلام و مسلمان‌ها را کنده اند؛ کاری را که خود شان خبر ندارند؛ چون با کارها و وحشتی که ایجاد می‌کنند، هر روز بیش از دیروز اسلام‌هراسی را در دنیا تقویت می‌کنند.

دین اسلام دین محبت، برادری، عاطفه و دین مهربانی است. به زور نمی‌شود که شما یک آدم را به مسجد ببری، با کلاشینکف و یا کیبل بالای سر او ایستاد شوی و بدون وضو، بگویی نماز بخوان!

از یک طرف باور کنید که من در دورانی که زندانی بودم، طالبانی را دیدم که حتا کلمه‌ی خود را بلد نبودند و هیچ چیزی از دین و اسلام نمی‌دانستند. به خدا قسم زمانی که ما را به دشت لیلی برای کشیدن جنازه‌ها از چاه برده بودند، من دست باز نماز می‌خواندم و آن‌ها مرا با سنگ می‌زدند. من طالبی را دیده‌ ام که کلاشینکوف را به شانه‌اش انداخته است؛ اما وضعیت او به شکلی هست که به نظرم از لحاظ مسلکی او حتا بلد باشد که از آن اسلحه چطور باید استفاده کند.

در طول دهه‌های گذشته متأسفانه آدم‌ها و گروه‌های زیاد، به خصوص پنجابی‌های پاکستان با خشونت‌های زیادی که در افغانستان انجام دادند، متأسفانه تصویری بسیار زشت و نادرست از مردم شریف و نجیب افغانستان به بیرون انعکاس دادند. هیچ جایی شک نیست که تعدادی از طالبان که ذهن باز و روشن داشتند، به شدت از وضعیت موجود نگران و ناراحت بودند و حتا در برخی موارد سعی می‌کردند تا آن را خنثی کنند.

این‌ها نکته‌ها و قصه‌های آن دوران بود و خودم هم زمانی که در شهر بودم، این مسأله را حس می‌کردم که شهر بسیار فرصت و خلوت بود. شهر آرام و بدون آلودگی صوتی بود. شما که با کابل آشنا هستید، کابل شهر پر جنب و جوش است، مرکز این شهر با مردمان پر تحرک آن زیباست و وقتی زندگی در آن شهر جریان داشته باشد، قطعاً جنب و جوش و آلودگی صوتی هم هست.

آن زمان علاوه بر آن که آلودگی صوتی نبود، آلودگی هوا نیز نبود؛ چون تردد موتر کم بود و مردم نیز اکثر شان فقیر بودند و پول نداشتند تا موتر بخرند. یک تعداد آدم‌های دیگر نیز که پول داشتند یا موتر شان را در گراچ قفل کرده بودند و یا آن را فروخته بودند. آن زمان آلودگی محیطی نیز کم بود؛ چرا که شهر خالی از سکنه بود و کسی نبود تا آشغال و مثلاً پلاستیک هر طرف بیندازند. آلودگی صوتی هم که گفتم نبود. رستورانت‌ها نبودند که هر کدام آهنگ یک خواننده را بگذارد، یا دست‌فروشان مردم را برای خرید صدا کنند.

روزهایی که آفتابی بود، کابل یک آسمان بسیار صاف و شسته داشت. آسمان فیروزه‌‌ای و رنگی که خوش تان می‌آمد؛ اما مناطقی مثل دهمزنگ واقعاً خراب و تکه تکه بود. با تأسف باید گفت که کشورها و قدرت‌های بزرگ توسط عوامل و نوکران داخلی شان اجازه ندادند تا مردم افغانستان دست به دست یک‌دیگر داده و وطن شان را آباد کنند. بین مردم، اقوام و مذاهب تضاد و نفاق انداختند و وطن به خصوص کابل ما ویران و خراب شد.

اگر مسأله‌ی جهاد را یک طرف بگذاریم، در آن زمان مسأله‌، مسأله‌ی مبارزه بود. ابراهیم گاوسوار یکی از کسانی بود که به خاطر ظلم و استبداد حکومت‌های مرکزی بر مردم و به خاطر مسأله‌ی که به آن «کته‌پاوی» می‌گفتند قیام کرد و سه بار حکومت محلی آن زمان را شکست داد که فکر می‌کنم در دوران ظاهر شاه بود.

کسی که یکی از مبارزان سرسخت و آزادی‌خواه دوران خود بود و توانست ظلم، استبداد و ستم ظاهرشاهی را که روغن کته پاوی بود، از سر مردم دور کند. مثلاً یک سیر روغن جزیه به زور را که وزن می‌کردند، آن را قبول نمی‌کردند و سه بار که وزن می‌کردند و به سه برابر وزنش می‌رسید می‌گفتند، حالا یک سیر شده است. روغنی را هم که شما باید خود تان به کابل می‌رساندید. مردم باید انواع و اقسام مالیات بدون دلیل و کمرشکن می‌دادند، در حالی که بسیاری از مردمان دیگر نه تنها مالیات نمی‌دادند که همین‌ها را نیز با ناز می‌گرفتند. ابراهیم گاوسوار یکی از مبارزان راه آزادی و عدالت بود که پ سید چرا باید چنین ظلمی را بپذیریم.

ابراهیم خان گاوسوار قوماندان بسیار پاک‌بازی نیز داشت که همه در خط آرمان و اهداف انقلاب و اعتراض او ایستاده بودند. یکی از قوماندان‌های او نام بسیار بامسما هم داشت که او را با نام «نر گرگ کلنگی» صدا می‌زدند. ابراهیم خان گاوسوار با سردارانش توانست سه بار حکومت مرکزی و محلی را شکست دهد.

حکومت وقت او را به کابل خواست و از او پرسید که چه می‌خواهی؟ او گفت من نه ریاست کار دارم و نه وزارت، بلکه خواهان پایان یافتن ظلم و ستم بر مردم هستم. او به ظاهر شاه گفت که یک زمان در دوران عبدالرحمن شصت و دو درصد مردم ما قتل عام شدند و حالا شما به یک شکلی دیگر می‌خواهید ما را از بین ببرید. شما از هر چیز ما مالیه و جزیه می‌گیرید و شما حتا از خرهایی که ما سوارش می‌شویم نیز روغن می‌طلبید. این در کدام منطق است که ما به خاطر الاغ هم چند سیر روغن به شما بدهیم؟

بالاخره ظاهرشاه را مجبور کرد تا بگوید که حکومت مرکزی دیگر از مردم شما مالیه نمی‌گیرد. این نکته‌ها و مبارزه‌ها در تاریخ سرزمین ما بسیار مهم است. در دو هفته‌‌ای که آن زمان من در کابل بودم و چیزی کمی مانده به سقوط دوران اول حکومت طالبان بود، موضوعاتی را من دیدم که خیلی دردناک بود. سه موضوع خوب را برای تان گفتم که آلودگی هوا، آلودگی صوتی و محیطی نبود؛ اما بدبختی آن بود که در کابل زندگی نبود، مردم نبودند، همه متفرق و آواره شده بودند، مردم دل‌زده و افسرده بودند، ترانسپورت نبود و در یک کلام می‌گویم که کابل به شهر اشباح و وحشت بدل شده بود.

Share via
Copy link