اگر این سه چیز یعنی روزگار، سرنوشت و زندگی به دست خودم میبودند به آنها جسم میدادم؛ سرنوشت مکتبم، روزگار مدیر، زندگی استاد و خودم دانشآموز میشدم؛ چون سرنوشت کاری کرد که من به دنیای به اسم زندگی بیایم و بعد تسلیم زندگیام کرد؛ سرنوشت مرا از آن بالا میبیند و امر به زندگیام میکند که چه وقت خوشحال و چه زمانی سر کلاس درس زندگی باشم. مدیر مدرسهی روزگار هم که بسیار بد خُلق است و با هیچ کس نمیسازد.
استاد زندگی اولین درسی که یادم داد این بود که قدر خوشیهایم را بدانم و در هر لحظهی آن زندگی کنم و هر وقت که با غم هم صحبت شدم به جستوجوی دلیل غمم باشم. چیزی را که از این درس در کتابچهام یادداشت کرده بودم، ارزش دوستی با خوشی بود. در این مورد سوالی داشتم؛ چرا در آسمان هر خوشحالی، سایهی ابر سیاه نیز در آن دیده میشود؟
سرنوشت، نمیشود با خوشی که گذشته است زندگی کرد و زنده ماند. بعضیها که میگویند سرنوشت هر کسی از همان اول از بالا نوشته شده است؛ اما تعبیری که من از این جمله دارم این است که من میتوانم هر چیزی را در دیوار آن نقاشی کنم و بنویسم.
بعضی وقتها غرق این نقاشی میشوم و تابلوهای رنگارنگ میکشم؛ آنقدر که گاهی رنگها را قاتی میکنم و رنگها همه سیاه میشوند. گاهی اوقات با فشار زیاد رنگ آمیزی میکنم، آنقدر که برس نقاشیام میشکند.
این نوشتن و رنگ آمیزی برای من مثل حلقه ارتباط من با سرنوشت است، میخواهم بگویم که با انجام کارهای خوب میتوانم به تحقق رویاهایم و آیندهی درخشان امیدوار باشم.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که سرنوشت شبیه پسر بچهی است که با اسباب بازی، به نام زندگی بازی میکند. این پسر بچه میخواهد هر چیزی که دم دست دارد بازی کند.
بیایید یاد بگیریم تا قدر حال را بدانیم؛ چون از بازیهای سرنوشت کسی آگاه نیست، شاید فردا او بازی دیگری بکند و چیزهای بزرگی را از تو بگیرد. کسی نمیداند که او عزیزترین شخص در زندگی شما است یا بزرگترین رویاهای شما.
گاهی میخواهم از نکبتِ زندگی خلاص شوم؛ چون مدیر مکتبام یا بهتر بگویم روزگارم من را دوست ندارد. چیزی را که میخواهم از من میگیرد.
روزها و روزگاری که تجربه، تحمل و زندگی میکنیم، کابوس وحشتناکی است که هرگز در ذهن نداشتم. دور شدن از درس و تعلیم، قلم و کاغذ، همکلاسیها و استاد، همهی اینها مثل رد شدن از تونل وحشت است که هر گوشهی آن شما را وحشتزده میکند.
به یاد میآورم مهر استادم را که به من درس زندگی میآموخت؛ اما یاد گرفتهام تا به خودم دلداری بدهم که پشت هر ابر سیاهی، خورشیدی پر نور میتابد. امیدوارم روزی بادی بیاید و این ابرهای سیاه را از آسمان دور کند تا نیلی آسمان دوباره پدیدار شود و خورشید دوباره به روی مکتب آرزوهایم بتابد و من بتوانم بار دیگر با زندگیام قلم و کاغذ آشتی کنم.
غم و شادی دو همذات یکدیگر اند که هر جا برویم او را با خود میبریم، دو چیزی که به زندگی ما معنا میبخشد و نمک آن است.
زندگی خیلی دیدنی نیست و شاید هم چیزی برای دیدن ندارد؛ پس اگر احساس کردی چیزی برای دیدن نیست، وقت خود را برای تماشای چیزی هدر نده!
نویسنده: صالحه امیری