شبی که آفتاب آمد

Image

شب شده بود و سکوتی عمیق تمام اطراف را فرا گرفته بود. سکوت سنگین که صدای سگ‌هایی را که در کوچه‌های اطراف پرسه می‌زدند به‌وضوح می‌شنیدم. اواخر پاییز و هوا سردتر از همیشه بود. در اتاقی که با خواهرم شریک بودم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که حالا که اواخر پاییز است و چنین سرمایی مرا مجبور کرده تا زیر سه لحاف بزرگ و گرم بخوابم، زمستان چقدر سخت‌تر از این خواهد بود؟ 

پرده‌های اتاق گویا با تاریکی همدست شده بودند و اجازه نمی‌دادند حتی روزنه‌ای از نور این تاریکی را بشکند. هر از گاهی صدای شلیک گلوله‌ای سکوت را می‌شکست و لرزه به تنم می‌انداخت. اما برای دیگران این صداها عادی شده بودند. می‌گفتند که این صداها هر شب شنیده می‌شوند و باید شکر کنیم که هنوز سالم هستیم. ولی من نمی‌توانستم آرام باشم. پرسش‌هایی در ذهنم می‌چرخیدند: چه کسی می‌تواند این صداها را ایجاد کند؟ با چه وجدانی به یک انسان دیگر شلیک می‌کنند؟ آیا هر شب یک انسان جان می‌دهد یا ماجرا چیز دیگری است که من نمی‌دانم؟ 

امشب هم مثل شب‌های دیگر، این صداها و نگرانی‌ها مرا تسخیر کرده بود؛ اما مادرم به دادم رسید و نگذاشت امشب هم دوباره کابوس ببینم. هرچند هرگز درباره‌ی این نگرانی‌ها یا کابوس‌هایم با کسی صحبت نکرده‌ام؛ ولی مادرم، با قلب مهربانش، توانست ناراحتی‌ام را از چشم‌هایم بخواند. او سواد زیادی ندارد؛ اما به‌خوبی می‌تواند مرا درک کند.

مادرم قصه‌اش را این‌گونه آغاز کرد: «باران آخرین قطراتش را به شهر هدیه می‌کرد و کم‌کم آماده‌ی رفتن بود. او وظیفه‌اش را به‌خوبی انجام داده بود؛ خیابان‌ها را شسته و غبار غم را تا حدی از چهره‌ی شهر پاک کرده بود. باد، با هیجان، ورود آفتاب را اعلام می‌کرد و ابرها را کنار می‌زد تا نور طلایی آفتاب بتواند آزادانه به زمین برسد. پرنده‌ها دامن طلایی آفتاب را گرفته بودند و نمی‌خواستند بگذارند او تر شود.

آفتاب با تاج طلایی‌اش و لبخندی که از آن مهربانی می‌بارید، وارد آسمان شد. نورش به‌آرامی زمین را نوازش کرد. دیگر خبری از دود و آتش نبود. خیابان‌ها پر از گل‌هایی بودند که مردم با عشق و همدلی کاشته بودند. پرچم صلح از هر بامی برافراشته شده بود و کودکانی که زمانی با وحشت از خواب می‌پریدند، اکنون با صدای پرنده‌ها و خنده‌های شاد صبح خود را آغاز می‌کردند.

دختران با چادرهای رنگارنگ در کوچه‌ها می‌دویدند و بادبادک‌ها در آسمان رقص‌کنان با باد بازی می‌کردند. مکاتب دوباره باز شده بودند و صدای درس‌خواندن دختران، پسران و حتی مادران و پدران جایگزین سکوت سرد روزهای گذشته شده بود. مادران که سال‌ها از ترس شب‌ها بیدار می‌ماندند، حالا کنار پنجره‌های شان نشسته و چای می‌نوشیدند و لبخند فرزندان شان را تماشا می‌کردند.

در بازارهای شهر، مردان و زنان شانه‌به‌شانه کار می‌کردند. هیچ‌کس، دیگری را قضاوت نمی‌کرد؛ همه برای ساختن آینده‌ی بهتر همدل شده بودند. هنرمندان دیوارهای شکسته را با نقاشی‌هایی از امید و صلح زینت می‌دادند. موسیقی، که زمانی خاموش شده بود، دوباره در گوشه‌گوشه‌ی شهر به گوش می‌رسید و زنان، که زمانی صدای شان خاموش بود، حالا با تمام قدرت آواز می‌خواندند.

افغانستان دیگر آن سرزمین غم‌زده نبود. کوه‌های سر به فلک کشیده‌اش که شاهد دردهای بی‌شمار بودند، اکنون با برف‌های سفید و آسمان آبی داستان تازه‌ای روایت می‌کردند. زمین‌های خشک دوباره سبز شده بودند و رودخانه‌ها با صدای جاری شدن شان امید را در دل‌ها زنده می‌کردند.

مردم، فارغ از قوم و مذهب، دست‌به‌دست هم داده و خانه‌ی نو ساخته بودند؛ خانه‌ای که در آن هیچ کودکی گرسنه نمی‌ماند و هیچ مادری اشک غم نمی‌ریخت. آسمان، دیگر از غبار جنگ پاک شده، سرشار از آرزوهایی بود که با بادبادک‌ها به پرواز درآمده بودند. باد پیام‌آور این روزهای روشن بود و در گوشه‌گوشه‌ی کشور می‌چرخید و می‌گفت: «افغانستان دوباره به زندگی بازگشته است؛ سرزمینی که اکنون تنها برای شادی، امید و صلح آواز می‌خواند.»

در این میان، دخترکی کوچک که پلک‌هایش از سنگینی خواب آرام‌آرام بسته می‌شد، گوش جان به قصه‌های مادرش سپرده بود. او در دلش عهد بسته بود که این قصه را، این رویای روشن و زیبا را، فردا با عشق به دختران سرزمینش بازگو کند؛ گویی می‌خواست پیام‌آور امید و آرامش برای قلب‌های کوچک دیگری باشد.

مادرم قصه‌اش را با بوسه‌ای بر صورتم تمام کرد، لبخند صورتش را پوشاند و بعد از شب بخیر گفتن مرا با سوالی جدید که تازه شروع به چرخیدن در کوچه‌های ذهنم کرده بود تنها گذاشت. آن سوال این بود: «آیا روزی این قصه به واقعیت بدل خواهد شد؟»

نویسنده: پرستو مهاجر

Share via
Copy link