من یگانه دختر خانوادهی 8 نفری هستم که پنج برادر دارم و اتفاقاً کوچکترین فرزند خانواده هستم. برخلاف برادرانم که در قریه تولد شدند، من در شهر به دنیا آمدم و از همان زمان در شهر زندگی میکنم.
امروز میخواهم بگویم که بر خلاف دخترانی که در این سه سال (سه سالی که تحت حاکمیت طالبان هستیم) سختیها و نابرابریهایی را تجربه کردهاند، این مشکلات برای من تازگی نداشت. چرا که من پیش از دیگر دختران با این ممانعتها و مشکلات مواجه شده بودم.
صنف هفتم بودم که پدر و برادر دومم مرا از رفتن به مکتب منع کردند. به دلیل باورهای خرافی و غیرمعقولی که داشتند، بهسادگی آینده و رویاهایم را از من گرفتند. آنها میگفتند: “تو یک دختر هستی و سواد خواندن و نوشتن برایت کافی است. اگر بیشتر از این درس بخوانی، سرکش و یاغی میشوی و احترام، فرهنگ، ادب و دختر بودنت را فراموش میکنی.”
این برادر دوم که از او یاد کردم، خود فارغالتحصیل رشتهی ادبیات دری بود و میگفت: “در دانشگاه و بیرون دخترانی را میبینم که از شرم، حیا و عفت چیزی نمیدانند و نمیخواهم تو هم مثل آنها باشی.”
این واقعه تلخترین اتفاق زندگیام بود و تجربیات بسیار بدی را بر جسم و روحم وارد کرد. خودم که حق حرف زدن و نافرمانی نداشتم، تلاش کردم از طریق افراد دیگر مانند برادر بزرگم، کاکا، ماما و عمههایم پدرم را راضی کنم که اجازه دهد به درسم ادامه دهم. اما هیچکدام سودی نداشت و نتوانستم کاری کنم. اینگونه مجبور شدم در خانه حبس شوم و مثل مادرم، افکار و اندیشههایم را محدود به کارهای خانه و خانهداری کنم.
چند روز بعد یکی از همصنفانم که به درخواست استادم به خانهی ما آمد، پرسید چرا به مکتب نمیروم و غیبت میکنم. من پنهان شدم و خودم را به او نشان ندادم. از روبهرو شدن با او خجالت میکشیدم و نمیدانستم وقتی بپرسد “چرا مکتب نمیآیی؟” چه بگویم. دوستان نزدیکم هم میآمدند و میپرسیدند. آنها از اینکه اجازه ندارم به مکتب بروم، تعجب میکردند.
وقتی طالبان روی کار آمدند و دختران را از حق آموزش محروم کردند، حس عجیبی داشتم. انگار دیگر تنها نبودم. به خودم تسلی میدادم که اشکالی ندارد؛ حالا من زودتر منع شدم و دیگران دیرتر. پیش از این هم اجازه نداشتم بدون برادران یا مادرم از خانه بیرون شوم. طالبان هم اکنون همین قانون را تحمیل کردهاند. حق نداشتم لباس رنگی یا کوتاه بپوشم یا به دلخواه خود لباس انتخاب کنم. این موضوع امروز هم جریان دارد.
امروز که 22 ساله هستم، قرار است به زودی با پسر مامایم نامزد شوم. از وقتی خودم را شناختم، هیچ حقی برای تصمیمگیری نداشتم. اینکه کجا بروم؟ چه بپوشم؟ چه بگویم؟ یا حتی چه بخورم؟ و حالا با چه کسی نامزد شوم؟ همهی اینها برایم بیمعنی هستند. به آنها عادت کردهام و دیگر هیچ رویا یا خواستی ندارم. فقط روزها را شب و شبها را صبح میکنم.
این راوایت زندگی دختری به نام مرضیه (اسم مستعار) است؛ دختری که بی هیچ علت و دلیل منطقی، رویاهایش را کشتند و او را در قفسی انداختند که حالا دیگر به آن عادت کرده و حتی از وجود خودش بیخبر شده است.
اما این وضعیت، تازگی ندارد و مرضیه هم اولین و آخرین قربانی باورهای محدودکنندهی در خانوادههای ما نیست. در طول سالیان گذشته، خانوادهها نقش برجستهای در محدود کردن و تحمیل خواستهای یکطرفهی شان بر دختران و زنان شان داشتهاند. هرچند نمیخواهم این برداشت را به همه نسبت دهم؛ چون خانواده رکن اساسی ترقی و پیشرفت یک جامعه است و من به عنوان نویسندهی این روایت، از حمایت همهجانبهی خانوادهام تا این مدت بهرهمند بوده ام. اما در کنار ما و در همسایگی و در کوچهی ما افرادی هستند که تا هنوز باور به آموزش زنان و دختران ندارند.
بدتر از همه این است که این فکر با محدودکردن سران حکومت فعلی هیچ تفاوتی ندارد. من به این باورم اگر سران حکومت فعلی همه روزه زنان و دختران را محدود میکنند، به صورت نسبی حامیان فکری در درون جامعه نیز دارند و این برای آینده و پیشرفت جامعه مرا نگران میکند.
به امید اینکه شاهد تغییرات اساسی از خانوادههای خود باشیم.
نویسنده: صالحه صفدری