استاد رویش تقریباً سه سال پیش، در اولین جلسهی امپاورمنت از ما دختران پرسید: «در شرایطی قرار میگیرید که نه شکست را میپذیرید، نه خودکشی میتوانید، نه ادامه داده میتوانید و در محدودیتهای زیادی قرار میگیرید؛ نه به گذشته برگشته میتوانید، چه راهکاری را پیش میگیرید؟»
جواب این معما و پرسش استاد رویش را این روزها در شهر کابل بیشتر درک میکنم. محدودیتهایی که ایجاد شده، باعث شده ما دختران نه شکست را قبول کنیم، نه خودکشی کنیم، نه به عقب نگاه کنیم و نه برگردیم. با محدودیتهای زیادی از سوی خانواده و جامعه گرفتار شدهایم. این فقط کلمات یک دختر نیست، بلکه تجربهی اوست.
امروز ساعت دهونیم پیش از ظهر برای خرید کتاب انگلیسی به بازار رفته بودم، اما در سرک هیچ دختر و زنی دیده نمیشد. حس وحشتناکی در وجودم ریشه دواند، کابل به شهر ارواح میماند. همهی مردان فقط با نگاههایشان مرا میبلعیدند. حتی در قرطاسیهفروشی، یک دختر کوچک ششساله هم دیده نمیشد. کتاب را خریدم و در خریطهیی که داشتم، میان لباسهایی که در آن بود، پنهانش کردم.
با خود گفتم: «وای به حال کشورم! حتی یک دختر و زن اجازهی گشتوگذار در سرک ندارد. حتی برای خرید کتاب و وسایل قرطاسیه باید آنها را پنهان کنیم.»
این تنها تجربهی یک دختر نیست، بلکه تعداد زیادی از دختران همین تجربه را دارند. شرایط تنگ و تاریکی در شهر پیچیده؛ اما وای به حال دل دختران این شهر که چه روزهای دشوار و سنگینی را میگذرانند.
وقتی به خانه برگشتم، با پوستر اعلان نتیجهی کانکور امسال روبهرو شدم. حس خیلی بدی پیدا کردم. امسال قرار بود در چنین تاریخی در پی هیجان و استرسِ اعلام نتایج کانکورم باشم، اما اکنون شاهد جمعآوری دختران شهرم هستم.
ناراحت بودم؛ اما حسِ دختر بودن، شجاعتی است که اجازهی تسلیم شدن نمیدهد. به چتگروپ واتساپ مکتب رفتم تا کمی فضا عوض شود و با همصنفیهایم گپ بزنم؛ اما آنجا، همهی دختران بهجای فکر امتحان، تنها در مورد جمعآوری دختران حرف میزدند و تجربههای تلخ خود را بیان میکردند.
تجربههایشان برگرفته از محدودیتهای خانوادگی بود؛ همهی دختران از کوچه و فضای منطقهی خود شکایت میکردند. لحظهای نگذشت که قصههای ناامیدکننده، تبدیل به صدای قوت شد؛ اما در گروههای انجمن، وضعیت دختران بیش از هرجای دیگری قابل تأمل بود.
یکی از دختران نوشت: «دیروز وقتی از کورس به خانه برمیگشتم، نزدیک سرک عمومی با دوستم بودم. مرد میانسالی از جمعآوری دختران در آن ساحه گفت و به ما تذکر داد که صورت خود را بپوشانیم و سریع زیر حجاب اسلامی به خانه برگردیم. از شنیدن این حرفها خیلی ترسیده بودم. در یک ریکشا نشستم و خودم را به خانه رساندم. شب، وقتی پدرم برگشت، به من گفت: برای مدتی به کورس نرو. امروز امتحان داشتیم، اما من از امتحان جا ماندم.»
این فقط تجربهی یکی از دختران بود، اما دیگری در محدودیتهای بیشتری غرق شده بود: «چهار سال گذشت و ما سکوت کردیم. امسال قرار بود امتحان کانکور بدهم، اما نتوانستم. نه مکتب، نه دانشگاه. حالا حتی نمیتوانم تا سر کوچه بروم. دیگر تحمل ندارم، جنگ هم نمیتوانم. از دیروز فقط گریه و با خانواده دعوا کردهام. هیچ فایدهای نداشته. کاش اصلاً به دنیا نمیآمدم.»
گلویش پر از بغض بود. حسی که در وجودش موج میزد، اشک را بر گونههایم جاری کرد.
قصهی دیگری که در چتگروه وتساپ نوشته شده بود: «دیروز امتحان داشتیم. در صحن حویلی کورس بودم که برایم خبر دادند طالبان دختران را جمع میکنند. حالم خیلی خراب شد. گریه میکردم و وارد صحنهی امتحان شدم. هیچکس حال مرا درک نکرد. فقط اشک، بیان حال من بود. امتحان را داده نتوانستم. با هزار سختی خود را به خانه رساندم.»
امتحان زندگی دختران در افغانستان، فقط در اوراق سوال نیست؛ در شرایط است. اوراق سوال را خوب با نمرات عالی مینویسیم، اما در امتحان زندگی، بسیاری از دختران ناکام ماندهاند؛ دست از زندگی شسته و به ازدواج یا خودکشی تن دادهاند.
امتحانی را که من، بهعنوان یک دختر، روایت میکنم، فقط یک دختر میتواند درک کند. برخی افراد به تمسخر میگیرند. امروز فرصتیست تا برایشان بنویسم: بیا برای یک هفته دختر شو. تمام بار سنگین دختر بودن را تجربه کن، بعد برایم بنویس حسات چه بود. اما هیچکسی نیست، چون در هر صحنه دختر مقصر دیده میشود. حتی در این شرایط بعضیها مینویسند: «خودش مقصر بود که گرفتار این بلا شد.» مگر دختری دوست دارد در بلا و محدودیت گرفتار شود؟
دختران زیادی نوشتهاند: «امروز پدر، مادر و خانواده اجازهی بیرون رفتن به من ندادند. حتی کورس، مکتب یا دانشگاه آنلاین هم نیست که درس را آنلاین ادامه بدهیم.»
چتگروپی که همیشه پر از عکس لبخند و حرفهای عاشقانه بود، امروز از ترس جمعآوری و محدودیتهای خانوادگی پر شده بود.
وقتی برادرم از بیرون آمد، به من و خواهرم گفت: دیگر بیرون نروید. مادرم گفت گهگاهی باید بیرون برویم و برقه بپوشیم، اما برادرم چند بار تکرار کرد: امروز طالبان دختران را با خود بردهاند. دختر جایش در خانه است. چون خانوادهی ما آبرو دارد و باید آن را حفظ کنیم.»
قدرت کلمات برادرم، دردی عمیقتر داشت. شب به آسمان نگاه کردم؛ تاریک بود. دور از خانواده، اشک میریختم. درد قید بودن در خانه برایم محبوسکننده نبود، درد نداشتن سند مکتب و راهی برای ادامهی تحصیل، بیشتر از هر چیزی آزارم میداد.
دو سال پیش هم این بلا آمده بود، دختران را میبردند، اما من و جمعی از دختران، در مکتب مشغول درس و آموزش رباتیک بودیم و اصلاً از شرایط خبر نداشتیم. اما این بار، شرایط بیشتر از همیشه به ما پشت کرده.
بهترین دوستم برایم نوشت: «تو از این محیط دوری، اما من و تعدادی از دختران در این وضعیت بهسر میبریم.»
درد در هر کلمهاش پیدا بود. برای هرکدام از دختران انجمن و دوستانم نوشتم: اکنون پاسخ معمای استاد رویش است؛ هیچ راهی نداریم، جز اینکه صبور بمانیم.
جز اینکه توکل کنیم، درس بخوانیم، کتاب مرور کنیم، در گروه قصه کنیم، بنویسیم و رویاهای خود را زنده نگه داریم، کار دیگری نیست که انجام دهیم. اجازه ندهیم این شرایط ما را از خط آموزش و رویاهای ما دور کند.
این شبیه همان جادهایست که استاد رویش در درس امپاورمنت از آن میگفت: «شهر انسان در غزنی، که هیچکس بدون چراغ نمیتواند از آن عبور کند. ما از این جاده عبور میکنیم، فقط با رویاها و اهداف زندهی خود.»
اگر همهی راهها به روی ما بسته شود، ما راهِ رویا و هدف خود را داریم. این شرایط گذراست. باید پدر و مادر خود را هم درک کنیم؛ آنها به فکر آبرو و خوبی ما هستند. هیچکدامشان دوست ندارند دخترشان چون پرندهای در قفس، هر روز بهتدریج نابود شود.
در چنین شرایطی، باید ما دست خانوادهی خود را بگیریم و خانواده پشتیبان ما باشد، تا از دست گرگان صحرا در امان بمانیم. خانهها در این شرایط نباید تنگتر شوند، نباید فشار بیشتری بر دختران بیاورند، چون تأثیر فضای خانه بیشتر از شرایط شهر است.
اگر خانهها سختگیر باشند، دختران خیلی زود تن به ازدواج زیر سن و زودهنگام میدهند. به هر بهانهای میخواهند از خانه بیرون شوند. اما وقتی بیرون رفتند، به دام دشمن میافتند و آخرِ کار، بازهم دختر مقصر شناخته میشود. در حالیکه اگر در خانه، فضای آرامتری باشد، اتفاقی بد در کمین نخواهد بود.
لااقل خانوادهها روزی نیمساعت با دخترانشان صحبت کنند؛ از دل و نیازمندیهایشان بپرسند. نباید بیش از اندازه از محیط پرآشوب بیرون بگویند، چون روحیهی همه را ضعیف میکنند و ناامیدی و خودکشی در جامعه بیشتر خواهد شد.
اگر همهی ما دست به هم بدهیم، از این طوفان سالم بیرون خواهیم آمد.
آخرین جملهام، بهعنوان یک دختر: امید شبیه ستارهایست در آسمان تاریک شب. اجازه ندهید امید و رویاهایتان از بین برود. امید، قدرت ادامهی زندگی و راه تحصیل دختران است.
نویسنده: سلونیا سلحشور