شوق برگشت به وطن
رویش: قصهی انجنیر اختر را میگذاریم، میخواهم خط سیر سفر شما را تعقیب کنیم، شما یک بار با دل شکسته و اعصاب خراب، از چنگ طالبان فرار کرده و به پاکستان آمدید، حالا با شوق بسیار زیاد دوباره میخواهید به کشور تان برگردید که آزاد شده است. سؤال که دارم این است که در مسیر تان چه دیدید؟
مهاجرین و افرادی که مثل شما با شوق به سمت وطن در حرکت بودند و قطعا جاده هم بسیار شلوغ بود. آن روزها راه تقریباً یکطرفه شده بود و مردم سیلآسا از پاکستان وارد افغانستان میشدند، برای ما تصویر آن لحظهها را بازگو کنید، رنگ و رخسار مردم را قصه کنید، روحیه و برخوردهای مردم چطور بود، در تورخم، در جلالآباد، سروبی و در مسیر راه چه اتفاقاتی افتاد؟ میخواهم با استاد مسافر نقاش و هنرمند در این مسیر سفر کنم و از لنز چشمهایش این مسیر را ببینم!
مسافر: یک نکته را میخواهم بگویم و امیدوارم که مراجع دینی و روحانیون مرا محکوم به اعدام نکنند که تو کفر میگویی. احساس آن لحظهها اصلا قابل وصف نیست. شما آدمهایی را دیدید که بعد از سالها برنامهریزی و پول جمع کردن، بالاخره موفق میشوند که به زیارت کعبه بروند و چقدر شوق دیدار کعبه را دارند.
آن روزها من بالاتر از آن شوق دیدن وطنم را داشتم، حسی که داشتم شاید حتا بالاتر از رفتن به کعبه بوده باشد و میتوانم بگویم که کعبهی من کشورم بود و مثل اینکه من به زیارت خانهی خانه و کعبه میرفتم. در واقع من به حج میرفتم و آماده بودم که حاجی شوم. وطنی که من در آن نفس و قد کشیده بودم، مکتب رفته بودم، عاشقی کرده و بزرگترین مشکلات زندگیام را نیز در همانجا سپری کرده بودم.
برای من و هر وطندار ما، آن وطن، آن هوا، آن فضا و همان کوچههای خاکی با آدمهایش برایم عزیز بودند. همان کوچههای تکه تکه و مرمی خورده برایم بسیار ارزش داشتند و هیچ چیزی برایم قشنگتر از حس خاک وطن نیست. آن روز حس میکردم، مثل کسی هستم که به حج میرود، لباس اهرام خود را میپوشد، به دور خانهی خدا و کعبه طواف میکند و دلش در قفسهی سینهاش پر از تپش است، من نیز چنان بودم.
دلم از قفسهی سینهام کنده میشد، آرام و قرار نداشت، راه طولانی بود و هیچ تمام نمیشد، تایرهای موتر آهسته لول میخوردند و زمان به کندی میگذشت. یک غم بزرگ و یک بار سنگین و یک بغض بزرگ در گلو داشتم و وقتی از مرز میگذشتم، حس آن را داشتم که معشوق خود را در بغل میگیرم، مادر و پدر و خواهر و برادر و برادرزادهها و خواهرزادهها و جمع بزرگ خانواده و دوستان و آشنایان و رفیقهای جوانمردم و هنرمندان نازنینی را که دوستانم هستند و دوستان نویسندهام که از دود و آتش گرفته تا گل سرخ مزار را درج صفحات تاریخ و فرهنگ و خبر افغانستان کردند و دوستان ژورنالیستم که صدای مردم ستمدیده و دردمند شان هستند و معلمان و استادانی که ستونپایههای افغانستان هستند، همه را میبینم و با آنها احساس آرامش میکنم.
وقتی پای بر خاک افغانستان گذاشتم، حس میکردم من به کعبه آمدهام و در دامن مادرم هستم. مادر وطن!
این که میگویند رضایت مادر، مثل حج و زیارت کعبه است و اصلاً خود کعبه است و حقیقت آنست که من چنین حسی داشتم، حالا مولویها و ملاها با حرفهای من چقدر موافق یا مخالف هستند، به من ربطی ندارد. این حس و چیزی بود که من در آن روزها داشتم و حس حق هر بندهی آزاد خدا است، نه اینکه به فتوای ملاها و مولویها بستگی داشته باشد.
تمام چهرهها شاد بودند
رویش: میخواهم این مساله را کمی خاص شود. شما از حس و حال خود تان گفتید و از احساس درونی تان گفتید، حالا میخواهم نگاه شما به سمت بیرون برود، دیگران را چطور میدیدید، در سرک، در اینطرف و آنطرف وضعیت چگونه بود و آیا چهرههای دیگر نیز پر از شادی و هیجان است یا خیر؟
مسافر: ادامهی قصهام یاد همین نکته بود و تشکر از شما که تذکر دادید. اول من به خانوادهی خودم، خانمم، فرشته دخترم، قیس پسرم و فریده دخترم نگاه کردم و دیدم که آنها نیز بسیار خوشحال هستند. صورت شان گل انداخته بود و همه شان به سمتی میرفتند که خانه شان بود، در آنجا متولد شده و نفس کشیده بودند.
میدانید وطن تنها خانه، دشت، کوه، هوا، آب و مکتب نیست که هر چیز دیگری که شما از آن خاطره و با آن همذاتپنداری دارید نیز وطن است. مثلاً همبازیهای دوران کودکی، همصنفیها، رفیقان، دکاندار سر کوچه، حتا آن کاکا که با بلندگوی دستیاش از کوچه میگذرد و نان خشک میخرد و تمام آن چیزی که وجود شما را ساخته است، آنها همه وطن هستند.
خانمم با وجودی که پدر، مادر و خانوادهاش در پیشاور ماندند؛ اما بسیار خوشحال و شاد بود. از سوی دیگر وقتی که ما موتر کرایه کردیم تا به سمت کابل برویم، نام موتر به خاطرم نمانده است؛ چون من مارک و نامهای موترها را نمیدانم و این به خاطر آنست که من رانندگی نمیکنم و با وجودی که در کابل چند دانه موتر در خانه داشتیم؛ ولی من زیاد علاقه به رانندگی نداشتم. لایسنس رانندگی را بدون سپری کردن امتحان و با پرداخت پول گرفتم، پسرم قیس جان استاد رانندگی من بود و مرا رانندگی یاد داد. از اصل مطلب دور نشویم، وقتی من به موترها نگاه میکردم که میخواهند به سمت کابل بروند…
رویش: موتر دربست گرفته بودید یا با موترهای لینی آمدید؟
مسافر: بلی، موتر را دربست کرایه کرده بودیم. موترهای پاکستانی را میدیدم که همه جایش پر از رنگ و هر چیزی نیز از آن آویزان شده است. موترهایی که نمیدانم اگر زیر شکمش پر رنگ نباشد، دیگر همهجایش پر از رنگ و بدون تناسب است. موتری که یک طرفش یک چشم بسیار بزرگ رسامی شده بود و طرف دیگرش تصویر یک دختر پاکستانی را نقاشی کرده بودند و هر طرفش پر از رنگ بود. موترهای کلانی که داخل آن فقط دو یا سه نفر نشسته بودند و بقیهاش پر از وسایل و اموال خانهی مردم بود که میخواستند به وطن شان بر گردند.
چیزهای مثل قالین، قالینچه، تشک، ظرف و وسایل خانه. چهرههای مردم بسیار بشاش و سرزنده بود، حتا زمانی که مردم به منطقهی پلچرخی هم میرسیدند که باید در قطار میایستادند تا بررسی شوند، در آنجا اسناد و احتمالا پول کمکها را میدادند. در واقع آن زمان من میتوانستم پنج صد دالر بگیرم که آن سر ملل متحد قرض ماند.
چهرهها همه شادند، حوصله مردم بیشتر شده است و دیگر مثل گذشته به سادگی با یکدیگر غالمغال نمیکنند و همه چیز خوب است. وقتی نزدیک کابل رسیدیم، تصوری که من از آسمان کابل داشتم قبل از سقوط طالبان که بسیار صاف و نیلی بود، دیدم که آسمان شهر یک مقداری آلوده است. فهمیدم که جمعیت زیادتر، رفت و آمد موترها و مردم بیشتر شده و زندگی جریان یافته است. آن روزها کابل مثل مادری مهربانی بود که آغوشش را به هر سمت باز کرده بود، از پاکستان از ایران، از ولایتها و ولسوالیها، همه به آغوش مهربان و قشنگ کابل پناه میبردند و چه روزهای قشنگی بودند که شاید هرگز دیگر حداقل برای من تکرار نشوند.
رویش: با وجودی که بارها گفتید به غذا زیاد اهمیت نمیدهید؛ اما آدمیزاد یک چیزی که همیشه به یادش میماند مزهی غذاها است، میخواهم مسافری را که حالا غذای روحیاش مزهدار و قشنگ شده است، به سمت غذا ببرم. اولین غذایی را که در افغانستان خوردید، چه بود و مزهاش را برای ما تعریف کنید.
مسافر: باور کنید در خاطرم نمانده است. نمیتوانم دروغ بگویم که در فلان رستورانت رفتیم، قابلی خواستیم و بعد گفتیم چند خوراک کباب هم بیاور. هله او بچه، پپسی و دوغ هم برای ما بیار. دقیق به یادم نیست و اگر چیزی بگویم، دروغ است.
شاید هم خانمم از پاکستان که حرکت کردیم، با خودش یخنی و یا چپس داشت که آنهم دقیقاً به یادم نیست؛ این را به خاطر آن میگویم که ما در برخی سفرها که با فامیل داشتیم، پیش از آن از غذای بازار استفاده کنیم، غذای آماده و مطمئن از خانه با خود میبردیم.
کابل قشنگ من!
رویش: درست است، دوباره مسافر را به جاده میآوریم. شما با تصویری که از مردم و هیجان شان ارائه کردید و با شوق و ذوقی که خود تان دارید، از کمربند پلچرخی نیز رد شدید و از آن مسیر که در آن زمان بسیار باید خراب هم بوده باشد، میخواهم ورود تان را به کابل برای ما ترسیم کنید. مسافر وارد کابل میشود، احتمالاً در چوکی پیش روی موتر نشسته است و از شیشهی آن بیرون را میبیند.
بگویید که کابل را چطور دیدید، چه زمان روز وارد شهر شدید، هوا، سرکها، مردم، آسمان و فضای کابل چگونه بودند؟
مسافر: باور کنید وقتی من از مرز تورخم وارد افغانستان شدم، حس کردم که بار سنگینی را به زمین گذاشتم. مثل زمانی است که شما در یک دشت و جای بسیار گرم به شدت تشنه هستید و یک بوتل آب سرد و گوارا به دست تان میرسد و آن را مینوشید، یک عرق سرد بر پیشانی تان مینشیند و به خود تان میگویید، خدا را شکرگذارم چقدر خوب شد.
من وقتی وارد خاک شدم، راحت شدم و نه تنها کابل که کل کشور برای من قشنگ و مهم هست. در داخل افغانستان وقتی هوایی را که تنفس میکردم، وزن و مزهی بیشتری داشت. تلخی و شیرینی هوا را زمانی آدم میفهمد که بعد از یک مهاجرت سخت دوباره وارد کشورش شود. موتر هر چه پیش میرفت خوشی ما بیشتر میشد و ما دوست داشتیم هر چه زودتر به خانه برسیم و بر دستهای پدر و مادرم بوسه بزنیم که مرکز ثقل خانه و خانوادهی ما بودند.
وقتی وارد کابل شدم، از مسیر مکروریان، شش درک، پل محمود خان و پل باغ عمومی به سمت دهمزنگ و غرب کابل رفتیم. شهر را دیدم که مردم حضور دارند و چقدر بشاش و خوش به نظر میرسند. مسألهی که در آن روزها خیلی زود به چشم میآمد و هر کسی آن را حس میکرد، صورتهای آفتاب نخوردهی برخی مردم بود؛ چون تا چندی پیش همه مجبور بودند که ریش داشته باشند؛ اما آن روزها اکثر آدمها ریش و بروت خود را تراشیده بودند. طبعا جاهایی که قبلا ریش داشته و حالا تراشیده شده است، به دلیل آن که آفتاب نخورده بود، رنگ سفیدتری داشت. دکانداران و آدمها را میدیدی که ریش و بروت شان تراشیده است، کسانی را که من قبلا آنها را با ریش و بروتهای دبل و دراز دیده بودم.
مسالهی که به شما حس آزادی میداد و میفهمیدی که آدمها حالا اختیار موی و ریش خود را دارند. خداوند انسانها را آزاد آفریده است و او مختار و خودمختار است که ریش و بروت میگذارد، آن را همیشه میتراشد، دلش که موی خود را دراز میگذارد یا آن را میتراشد. این مربوط به خودش است؛ نه کسی دیگر.
چهرهی مردم را که میدیدی و هیجان که وجود داشت مرا به این نتیجه رساند که افغانستان تازه به دنیا آمده است. ضمنا یک مسألهی دیگر هم بود که در مدت سلطنت پنج سالهی طالبان، دختران ما از تمام حقوق انسانی شان محروم بودند و حق نداشتند درس بخوانند، کار کنند، کارمند دولت و معلم باشند، حالا آنها نیز شاد بودند و میتوانستند به حقی که خدا و پیامبر به آنان داده است، برسند.
آنشب شاید بهترین و خوشمزهترین غذای عمرم را در خانه و در کنار تمام اعضای فامیل مثل برادران و خواهرانم خوردم که امیدوارم خداوند نصیب کند و ما دوباره چنان غذای خوشمزهی بخوریم.
آموزشگاه هنری مسافر
رویش: استاد مسافر، شما با خیر و خوشی در افغانستان جدید وارد خانهی تان شدید. پدر و مادر تان را دیدید و با خانواده به خوشی دور یک سفره در کابل نشستید. فردا صبح چشمهای را در یک کابل کاملا جدید باز میکنید.
میخواهم اول آن شب و سپس صبح فردایش را که از خواب بیدار شدید، برای ما قصه کنید. نخستین چیزی که به ذهن تان در کابل جدید رسید، چه بود؟ جایی که طالبان دیگر در آن حضور ندارند، شهر نفسی تازه میکشد و یک دورهی جدید شروع شده است، آن روز چطور آغاز شد؟
مسافر: تشکر، شب را به یادم است که با پدر و مادرم بودم که خداوند هر دوی شان را بیامرزد!
برادران، خواهران و خواهرزادههایم نیز در خانهی ما بودند که پس از صرف غذا تا ناوقتهای شب را قصه و اختلاط کردیم. فاصلهی بین پیشاور تا کابل در آن سالها که سرکها زیاد مناسب نبودند، خستهکننده بود؛ ولی ما زیاد احساس خستگی نداشتیم؛ چون به وطن خود بازگشته بودیم و برای عشقی که به وطن، پدر و مادر، خانواده و فامیل داشتیم، خیلی احساس خستگی نمیکردیم. بعد از مدتها یک خواب خوب و راحت داشتیم، صبح فردا نیز پس از صرف صبحانه، طبق معمول به بیرون رفتم. راستش خانه ماندن چه زمانی که در کابل بودم و چه حالا که در تورنتوی کانادا هستم، برایم سخت است و هر زمان اگر هوا خوب و مناسب باشد، حتماً بیرون خواهم رفت. اگرعکاسی نکنم، قدم خواهم زد.
در کابل آن زمان ما آموزشگاه هنری مسافر را داشتیم و با وجودی که نام من از تابلوی آن پاک شده بود؛ اما بازهم من این حق را داشتم که به آنجا رفت و آمد کنم. به آموزشگاه رفتم تا نوجوانان و جوانانی را ببینم که در دوران تاریک و سیاه طالبان، با عشق و علاقه برای یادگیری هنر به آنجا میآمدند، حالا در چه وضعیت هستند. میخواستم ببینم حالا که آزادی شده است، آنها هنوز هم در آموزشگاه هستند، یا کدام طرف دیگر پرواز کرده و رفته اند.
احتمالا صدایم را استاد یزدانی و استاد شیر علی میشنوند. استاد یزدانی در آلمان است و شیر علی نیز در استرالیا زندگی میکند و قطعا هر دو صدایم را میشنوند. در همان دوران نیز من به آنها میگفتم، کار کنید، اثر خلق و کارهای تان را جمع کنید. برای شان میگفتم هر چقدر امکان دارد کار کنید و تابلوهای تان را نگه دارید، هر چقدر شد، صد تا یا دوصد تا همه را جمع کرده و نگهداری کنید. برای شان میگفتم شرایط به این شکل نخواهد ماند و تمام تابلوهای تان روزی فروخته خواهد شد. باور کنید چنان شد که من گفته بودم.
یعنی اکثر تابلوهای علی خان و شیر علی و برادر کوچک علی خان که جانعلی نام داشت و یک کمی بازیگوش هم بود، روی زمین نماندند. جانعلی در شهر نو کابل و در کوچهی که به نام کوچهی مرغها مشهور بود، در آنجا یک دکان انتیکفروشی داشت که علاوه بر فروش آثار عتیقه و انتیک، تابلوهای نقاشی را نیز میفروخت.
کار به جایی رسید که استاد علیخان وقت نمیکرد تابلو برای فروش آماده کند. آن روز وقتی به آموزشگاه هنری رفتم، دیدم که چهرههای هنرجویان شاد، بشاش و سر حال و با انرژی هستند. کار است، خنده و قصه هست.
آن خوشیها به آن خاطر بود که فضای عمومی و خانوادهها کلا همه خوش بودند. وقتی در یک فامیل پدر، مادر، برادر و خواهر بزرگ خوش باشند، حتماً دیگران نیز خوشحال هستند. آن روز من هم بسیار خوشحال بودم؛ چون جدا از بحث آزادی افغانستان از یک دورهی سیاه، ما در گذشته نمیتوانستیم به راحتی کار کنیم و مثلاً حق نداشتیم که پورتریت انسانها را کار کنیم؛ اما آن روزها ما میتوانستیم پورتریت هر کسی را که دوست داریم کار کنیم.
من تا ساعت سه یا چهار بجهی بعد از ظهر در آموزشگاه بودم، بعد از آن دوباره به خانه برگشتم؛ به خاطری که دوستان و خویشاوندان دور و نزدیک برای مانده نباشی من به خانه میآمدند. به همین خاطر دو روز به آموزشگاه نرفتم.
رویش: در آن دیدار آیا تغییر دوبارهی نام آموزشگاه از علی خان به مسافر نیز مطرح شد؟ این که حالا دیگر طالبان نیستند و شما نیز زیر تهدید نیستید و ما آموزشگاه مسافر را دوباره زنده میکنیم.
مسافر: به غیر از استاد علیخان، دیگران با وجودی که هنوز کوچک بودند؛ اما ذهن و جسم شان رشد کرده و پختهتر شده بودند. استاد علیخان در آن روزها در دانشگاه کابل و در دانشکدهی هنرهای زیبا محصل بود و نزاکتهای اجتماعی و چیزی را که شما به آن اشاره کردید، کاملا در نظر داشت. هر چند برای من این مسأله مهم نبود که آموزشگاه به نام مسافر، علیخان و یا شیرعلی باشد؛ اما آنها با توجه به احساس، درک و تربیهی خوب خانوادگی که داشتند، خود شان این کار را انجام دادند و آموزشگاه دوباره به نام آموزشگاه هنری مسافر تغییر نام داد.
کابل جدید – افغانستان جدید
رویش: میخواهم از روز اول ورود تان به کابل بگویید. یعنی زمانی که هنوز به خانه نرسیده ایید. کابل را که حالا بعد از حدود سه یا چهار هفته بعد میبینید، چطور است. شما شاید یک یا یکونیم ماه بعد از سقوط طالبان به کابل بازگشتهایید. کابلی که دیگر مردم شلاق طالبان را پشت گردنش حس نمیکنند، اختناق و فشار نیست، مردم آزاد شده اند. برای ما بگویید که در کوچهها، سرکها و دکانها مردم و وضعیت را چطور دیدید؟
روزگاری که نیروهای آیساف وارد کابل شده بودند، آیا شما شاهد نیروهای بینالمللی آیساف بودید که در کوچهها رفت و آمد کرده باشند، یا خیر؟
مسافر: طوری که قبلاً برای تان گفتم، من از داخل موتر میدیدم که جوانان ریشهای جبری شان را تراشیده بودند، یک تعداد بروت گذاشته و عدهی ریش و بروت را تماما تراشیده بودند و آن زمان مشهور شد که در سلمانیها جای نبود برای تراشیدن ریش و بروت.
فردای آن روز وقتی به بازار آمدم و داخل سرکها و کوچهها شدم، دیدم که در همه جا در کوچه، سرک و در بین دوستان مثل آن سال نو شده باشد، جشن است. لباسهای مردم منظم و پاک است. من کابل جدید و افغانستان جدید را میدیدم که از نو متولد شده است.
در زمان طالبان اگر کسی لباس پاک و نو میپوشید، به یک جنجال بزرگ گرفتار شده بود. طالبان تصور میکردند، این کسی که لباس نو و پاک پوشیده حتماً یا از خارج آمده و یا کدام کارهای هست که لباسش نسبت به لباس من پاکتر است. چرا لباس این آدم کثیف و چرک نیست، چرا این آدم منظم و خوشتیپ است!
این بود که آن آدم حتماً به یک جنجال و مشکل بزرگ رو به رو بود؛ به همین خاطر مردم چندان به خود رسیدگی نمی کردند. از لحاظ پوشاک، زنان اکثریت شان درکابل و ولایات چادری پوش بودند. چون به آن شکل همرنگ کسانی میشدند که در قدرت بودند.
آن روز من دیدم که لباسهای مردم شیک و پاک شده و چهرهها نیز شاد و خندان هستند. یک مسألهی دیگر که اضافه شده بود، آلودگی صوتی بود که بعضی دوکانها و فروشگاهها آهنگها و صدای موسیقی شان بلند بود.
آهنگهای محلی که همه چیزش مثل شعر، تنظیم موسیقی، کمپوز و… همهاش به عهدهی خود هنرمند است. آهنگهای مثل «چَین ته پَترَه کنوم» یا یک آهنگ دیگر به نام «گنجشکک طلایی» بود و آهنگهای دیگر که در طول زمان برخی مردمان علاقهمند آنان را گوش میدادند.
دیگر این که کرایه و فروش فیلمها و ویدیو کستها زیاد شده بود، ضمنا بازار نیز رونق گرفته بود و دکانداران نیز بسیار خوشحال بودند؛ چون اگر پول ذخیره داشتند و در زمان طالبان نمیتوانستند از آن استفاده کنند، حالا دیگر ترسی از این مسأله نداشتند. در زمان طالبان اگر کسی سرمایهگذاری میکرد با چند خطر جدی رو به رو میشد، یکی پرداخت جزیه و دیگری پرداخت پول به طالبان بود.
طالبان به یک بهانهی برای کسانی که احساس میکردند، پول دارد جنجال میساختند که شما یا پسر تان قوماندان بودید، فورا اسلحه تان را تحویل بدهید. شما اگر میگفتید که من قوماندان نبوده و اسلحه ندارم، میگفتند مشکلی نیست، اگر اسلحه ندارید، قیمت و بهای آن را بدهید، ما خود مان اسلحه خریداری میکنیم.
آن روزها دکانداران و کسبهکاران کارهای شان را رونق داده و مغازههای خود را پر کرده بودند. ما هر روز شاهد آن بودیم که مردم سیلآسا از پاکستان و ایران به افغانستان میآیند. همانگونه که در زمان طالبان مردم از کابل به سمت ولایات و خارج از کشور فرار میکردند، حالا که دورهی جدید شروع شده و افغانستان جدید تولد شد، اکثریت مردم از پاکستان و ایران و حتا ولایات به کابل آمدند. کسانی بودند که پانزده تا بیست سال در ایران یا پاکستان زندگی کرده بودند و ما جوانانی را میدیدیم که در پاکستان و ایران به دنیا آمده و اصلا با فرهنگ و فضای افغانستان آشنا نبودند.
کسانی که پدر و مادر شان در ایران یا در پاکستان بسیار خسته شده بودند. افرادی که عمر شان را در کارهای شاقه مثل سنگبری و کورههای خشتپزی گذرانده بودند. آنها شنیده بودند که در سمت دشت برچی کسی به نام حاجی نوروز هست که زمین میفروشد و اگر توانستیم جای یک خانه بخریم و برای مان خانه آباد کنیم. جایی که وطن ما هست و در آنجا وطنداران و هم زبانان ما هستند.
خوبی گپ این بود که اگر ایرانیها فرزندان شان را اجازه نداده بود که به مکتب بروند، آنها کورسهای آزاد و مکتبهای افغانی را خوانده بودند و سطح فهم شان خوب بود. آنها که آمدند، تعداد زیاد شان در بخشهای فرهنگی، مطبوعات و حتا هنر وارد شدند. مستندسازان فلمهای کوتاه و بلند و نقاشان بسیار خوب نیز آمدند که خیلی ظریف و خوب کار میکردند. برخی از این جوانان وارد دانشگاهها و به خصوص دانشکدهی هنر شدند و بعد از آن که از دانشگاه فارغ شدند، به عنوان استاد مقرر شدند.
این مسائل تغییراتی بود که در جامعه دیده میشد. در واقع کابل به خاطر حضور این آدمها و جنب و جوش زیادی که حاکم بود، پر رنگ و متنوع شده بود.
رویش: سرنوشت ریش خود شما چه شد؟
مسافر: ریش من به همان شکل بود و من آن ریش را بیشتر به خاطر طالبان نگذاشته بودم و بعد از آن نیز من همیشه ریش داشتم و اگر آن را کاملا تراش نمیکردم، کاملا اصلاح و کوتاهش میکردم.دوستانم مرا نمیشناختند به خاطری که من همیشه ریش داشتم. ریش من درازبود به خصوص زمانی که در پروژهی کمربند گرسنگی بودم و بعد از آن سفری که به پاکستان داشتم و پس از آن نیز که با انجنیر یونس اختر همکار شدم، شرایط طوری بود که ریش باید دراز میبود و البته راستش در آن زمان وقت و شوق آن نیز نبود که شما به ریش یا سر و وضع تان برسید. در آن زمان من یک مسافر سرگردان بودم.
این بار وقتی از پاکستان به کابل برگشتم، ریشم را کوتاه کردم. هر چند پدر و مادرم هیچ وقت به من نگفتند که چرا ریشت کوتاه و یا دراز است؛ اما به خاطر حفظ ظاهر و راحت بودن، آن را کوتاه کردم. دیگر این که من دوباره به وظیفه ام در تلویزیون ملی بازگشتم.
عکاسی از مخروبههای جنگ
رویش: شما علاوه بر آن که دوباره به تلویزیون ملی بازگشتید، برخی کارهای خوب دیگر را نیز انجام دادید، مثلاً یکی از کارهای خوبی که کردید، عکاسی و فیلمبرداری مخروبههای جنگ بود. دقیقا این ایده را چه کسی مطرح کرد و شما از کجاها فلم و عکس گرفتید و فلمهای تان چه شدند؟
مسافر: در زمان طالبان بسیار سخت بود که من کمره ام را گرفته و مثلاً بروم از مخروبههای دهمزنگ یا از قصر خراب و سوراخ سوراخ شدهی دارالامان عکس و فلم بگیرم، مسألهی که همیشه در ذهن و ضمیر من بود. این بار که به کابل برگشتم، جدا از ادامهی کار آموزشگاه هنری مسافر، من پس به تلویزیون ملی رفتم و دوست داشتم که در میان فرهنگیها و اهالی هنر باشم، بالاخره یک پایه کمرهی عکاسی از چهارراهی صدارت خریداری کردم. در زمان مهاجرت وقتی شما وارد پیشاور میشدید، یک جایی بود به نام «کارخانو» که یک برادر پنجشیری ما به نام «میرزا» با برادرش در آنجا کمرهفروشی داشتند. آنها از پاکستان به چهارراهی صدارت آمده بودند و من از آنها یک پایه کمرهی عکاسی خریدم. آنان بعدها ماشینهای چاپ بسیار خوبی وارد کابل کردند که مشکلات چاپی مردم را حل میکردند و من شاید در ادامهی زمان بیش از 4 هزار قطعه عکس را در آنجا چاپ کرده باشم.
دوستان دیگرم نیز که برای برگذاری نمایشگاه و… نیاز به چاپ عکس داشتند، من آنجا را آدرس میدادم. یک زمان میشد که یک عکس به سایز بزرگ را برایشان فرمایش میدادم و آنها چاپ میکردند و من برای شان میگفتم که رنگ این عکس خوب نشده است، دوباره آن را چاپ میکردند و هر دو را میدادند؛ اما پول چاپ یک قعطه را میگرفتند. آنها کسانی بودند که با صداقت کار میکردند و از لحاظ پولی نیز مراعات زیاد میکردند و ارزش و قدرت عکس را می فهمیدند وکار شان خیلی خوب بود.
من اکثر وقتها کمره ام را با خود به تلویزیون ملی میبردم و با وجودی که اجازه نبود تا کسی کمره با خودش به داخل ببرد؛ اما من گاهی این کار را میکردم. با وجودی که مأمورین موتر بس برای انتقال شان داشتند، ولی من گاهی با بس مأمورین و بعضی اوقات هوا را دیده با بایسکل به سر کار میرفتم؛ چون این کار را دوست داشتم و میتوانستم در مسیر راه هر جایی که نیاز بود و خوشم میآمد، ازش عکس میگرفتم. عکس خرابههای دهمزنگ را من در همان روزها گرفتم.
کانتینرهایی که راکت خورده بود و تخریب شده بودند یا یک ساختمان هفت یا هشت طبقه بود که به یک طرف چپه شده بود. من همیشه سعی میکردم از آن وضعیت عکس بگیرم و این را میدانستم که آن خرابهها به زودی تعمیر خواهند شد و این شرایط پایدار نیست؛ بنا بر این تا زمانی که فرصت هست، باید عکس بگیرم.
آن روزها شرایط قسمی بود که همه در تلاش آن بودند تا خانههای شان را بسازند. شما یک روز اگر از یک جای گذر میکردید، فردایش میدیدید که در آنجا یک دیوار ساخته شده و یا یک خانهی که خراب بود، کاملا چپه شده و از نو ساخته میشود.
روزهای جمعه و رخصتی که از تلویزیون رخصت بودم، برای عکاسی به بیرون میرفتم. یکی از روزهای در آموزشگاه هنری مسافر، با استاد علی خان و استاد شیرعلی بودیم و شاگردان نیز حضور داشتند. جایی را که ما در دهبوری کرایه کرده بودیم، یک کرکره داشت که وقتی میرفتیم آن را پایین میکشیدیم. آن کرکره از بس که مرمی و چره خورده بود، مثل چلوصاف سوراخ سوراخ شده بود.
در آن زمان کودکان اسپندی بودند که در جریان جنگها یتیم شده بودند. من روزهایی که به تلویزیون ملی میرفتم، صبحانه و چای صبح را به تنهایی در آموزشگاه میخوردم. زمانی که هوا سرد میشد، من با موتر کارمندان به تلویزیون میرفتم. در نزدیکی آموزشگاه یک سماواتچی بود که صبحانه برایم چای و نان گرم میآورد. صبح زود که من به آموزشگاه میرفتم، کرکرهی یک طرف آن را بالا میکردم و آن طرفی که سمت نور آفتاب صبح بود، پایین میماند. کودک اسپندی میآمد و داخل آموزشگاه را اسپند میکرد و اتاق پر از دود میشد. کرکره یک سمت پایین بود و زمانی که نور آفتاب به آنجا میتابید، نور از سوراخهای کرکره به داخل آموزشگاه عبورمیکرد و خطوط بسیار جالب و عجیبی از دود و نور در داخل آموزشگاه تشکیل میشد.
بعدها من یک رقم معتاد آن نور و تصویر شده بودم و هر روز منتظر بودم تا کودک اسپندی بیاید، آموزشگاه را اسپند کند تا من دوباره چنان تصویر عجیبی را ببینم. یک روز از آن نور و تصویر عکس گرفتم. وقتی اسپندی آمد و همه جا را پر از دود کرد، نور خورشید هم تابید. عکسی که گرفتم، سوراخهای کرکره، تابلوهای نقاشی آموزشگاه و فضای دودآلود آن یک عکس جالب شده بود.
روزی در آموزشگاه بودم که آقای برهانی از دفتر استاد خلیلی آمد که آدم فرهنگی بود و قبلاً یکدیگر را در بامیان دیده بودیم. ایشان گفت که استاد خلیلی خواسته است تا شما را ببینم و شما باید از خرابهها و ویرانههای غرب کابل عکس بگیرید. برایش گفتم من به اندازهای که توانستهام عکس گرفته ام. او گفت نه خواست ما این است که به صورت مشخص و دقیق از افشار گرفته تا تمام مناطقی که جنگ شده است، باید عکس بگیری.
به او گفتم درست است و من به بزرگان احترام دارم. من پیشتر از مناطق دهمزنگ، کارته سه و کارته چهار، مسجد محمدیه و برخی جاهای دیگر عکس گرفته ام. به او گفتم کمرهی عکاسی دارم؛ اما کمرهی فیلمبرداری ندارم.
به او گفتم که وضعیت اقتصادی ام نیز طوری نیست که کمره بخرم. او گفت که یک پایه کمره حتماً پیدا خواهد کرد. وی فردای آن روز با یک پایه کمرهی فلمبرداری پیشم آمد. یک موتر شخصی یا تاکسی همراهش بود که من، ایشان و راننده به سمت افشار حرکت کردیم.
تصویری از مخروبههای افشار
رویش: شما تصویربرداری و عکاسیهای تان را از ویرانهها و خرابههای جنگ از افشار شروع کردید. میشود برای ما بگویید که کجاها را فلمبرداری و عکاسی کردید و این کار تان چقدر طول کشید؟
مسافر: این در واقع یک پروژه بود که دو روز را در بر گرفت و طوری که برای تان گفتم، از افشار شروع کردیم و تا جایی که موتر میرفت با موتر رفتیم و جاهایی که در بلندیها موتر نمیتوانست برود، با پای پیاده رفتیم. آن روزها کوچهها و سرکهای افشار به شدت خراب بود و موتر را مجبور شدیم در یکی از کوچهها پارک کنیم.
من بالا رفتم و میخواستم از بالا یک عکس واید شات یا اکستریم لانگ شات از تمام ویرانههای افشار بگیرم. در افشار آن روز هر قدم که بر میداشتم پر از ویرانی و خرابی بود. خانهها همه ویران شده و راکت خورده بود. دروازهها شکسته بود و در بعضی خانهها، دروازهی خانه و کلکین وجود نداشت. بعضی خانه ها سقف داشتند، اما سقف شان یک طرف به سمت زمین پایین شده بود. برخی خانهها که اصلا سقف نداشتند و تعدادی حتا دیوار هم نداشتند. در واقع خرابهها بیش از حد زیاد بودند و بهتر است بگوییم چیز سالمی در آنجا نبود.
به یاد روزی افتادم که افشار راکتباران میشد و من از بام خانهی ما، از منطقهی قلعهیشهاده، آن را نگاه میکردم. روزی که از زمین و زمان بر سر افشار مرمی میبارید. به هر ترتیب از بالای بلندی از ویرانههای افشارعکس و فلم گرفتم.
آن روز سه نکتهی مهم را در نظر داشتم:
یک- دیتیل شات که ظرافتهای هنری و عکاسی را در نظر داشتم. مسألهای که در عکاسی مهم و دیتیل شات یکی از نکات اساسی در عکاسی است.
دوم- مسألهی خرابی و تخریب خانهها را در نظر داشتم و جدا از این مسأله، فریم را که بسته میکنم یا کمپوزی که به عکس میدهم، یک چیزی باشد که وقتی یک عکاس حرفهای آن را نگاه میکند به خودش بگوید که روی این عکس زحمت کشیده شده است. این که وقتی کسی عکس را میبیند به خودش بگوید، اگر این عکاس یک آدم حرفهای نبوده است، حداقل تلاش کرده است تا عکس حرفهای و خوب بگیرد.
سوم- ریپتیشن یا تکرار در عکس را به خاطر خرابیهای جمعی و گسترده در افشار، در نظر داشتم. فرمینگ و مسایلی مثل ضد نور بودن را نیز دقت میکردم.
وقتی از افشار فلمبرداری و عکاسی ما تمام شد به منطقهی سیلو آمدیم و از خرابیهای آنجا نیز عکس و فلم گرفتم. بعد از آن به سمت سرای هراتی رفتیم که یک زمان حوزهی پنجم پولیس در آنجا بود. از آنجا نیز عکس گرفتم. بعد از تمام خرابیها و ویرانههای مناطق کوتهسنگی و سرک سمت کارته چهار که دو طرف سرک، اکثریت خانهها به خاطر اصابت مرمی و راکت خراب شده بودند.
رویش: تا زمانی که شما به عکاسی شروع کردید، هنوز آن مناطق و سرکها خلوت بودند؟
مسافر: بلی، با وجودی که نفوس مردم و تعداد جمعیت شهر نسبت به دوران طالبان بسیار زیاد شده بود؛ اما هنوز هم تعداد زیاد مردم که در خارج و یا در ولایات بودند، مطمین نبودند که شرایط پایدار باشد و در واقع منتظر تثبیت وضعیت بودند تا به کابل بیایند. به همین خاطر سرکها هنوز خیلی بیروبار نشده بود.
خاطرهای که از نو زنده شد
رویش: وقتی این قصه را تعریف کردید یک نکته به ذهن من رسید و آن این که شما در دوران جنگ یک مرکز فرهنگی به نام جهاد دانش در منطقهی کارته سه داشتید. آیا در آن دوران به آن منطقه و آن دفتر نیز مراجعه کردید و از آنجا نیز عکس گرفتید؟
مسافر: نه به خدا. آن خانه را زمانی که استاد مزاری زنده بودند و خیلی پیشتر از آنکه من به پاکستان بروم، به صاحب خانه گفتم که بیایید و مواظب خانه و اموال تان باشید. اینجا یک نکته را میخواهم ذکر کنم: در بیست و سه سنبله، طوری که در گذشته هم گفتم، متأسفانه آقای سید محمد علوی، مسوول جهاد دانش با آن که استاد شهید از او حمایت میکرد و ایشان دوست داشتند که هر قدر تعداد مراکز فرهنگی، هنری، آموزشی و ورزشی زیاد باشد، خوب است و با وجودی که استاد مزاری پول نقد هم به مرکز کمک کرده بود، اما مسوولان جهاد دانش همدست و همکار مخالفان شهید مزاری بودند. البته من این مسأله را در آن زمان نمیدانستم و خبر نبودم که آنها در بین مردم و با مخالفان مردم ما و سفارت ایران همکاری میکنند.
برای تان گفتم که جنرال قاسمی مسوول خط دفاعی غرب کابل بود و گاهی به مرکز جهاد دانش میآمدند و گاهی برای چند ساعت در آنجا استراحت میکردند.
یکی از خاطرههای جالبم این است که دو بار مرمی توپ جنگی به مرکز جهاد دانش اصابت کرد. یک بار مرمی به سقف آهنی مرکز خورده و تقریباً سه یا چهار متر سقف را با خود برده بود. این حرفها بعد از بیست و سه سنبله است.
بار دیگر از کوه تلویزیون به آنجا انداخت شد که من در آنجا بودم. برای تان گفتم که آن ساختمان از یک دوست تاجیکم بود که تجارت داشت و طبقهی زیر زمینش مملو از مواد تجاری بود.
یک زمان مادر آن دوستم با خواهرش از پاکستان به کابل آمد، زیر زمین را باز کرد و یک صندوق آهنی را بیرون کرد که در بین آن چند تا گردنبند، دستبند و وسایل دیگر طلا بود و همه را با خود برد. به او گفتم که تمام وسایل گرانبهایی که دارند، جا به جا کنند و به آنها کسی کاری ندارد.
شاید آن دوستان حالا مرا ببینند و من بسیار خوشحالم که من امانتدار خوبی بودم. ضمنا باید برای تان بگویم که من آب و نمک آن خانواده را خورده بودم و برای شان گفته بودم که خاطر شان از طرف خانه و اموال شان جمع باشد.
من به خاطر آن که در مکتب، دانشگاه، تلویزیون، مجامع فرهنگی و هنری و… با براداران تاجیک، پشتون، ازبک، سید، قزلباش، نورستانی، عرب و… در ارتباط بودم، با همه ارتباط بسیار دوستانه و برادرانه داشتم. این در حالی بود که چند بار از مردمان ما در رابطه به این خانه نزد من آمدند و گفتند که تو چرا مدافع مال، اموال و خانهی تاجیک هستی؟
به آنها گفتم، عجب یک گپ میگویی. این خانه از رفیقم هست که ما با یکدیگر رفتوآمد فامیلی داریم، ما سالها به خانهی یکدیگر رفته، آب و نمک یکدیگر خود را خوردهایم، چرا من خانهی دوستم را نگهداری نکنم؟
برایم گفتند که افشار را به خاک یکسان کرده و هر چه بود و نبود بردند و تو حالا خانهی یک تاجیک را نگه میداری. به آنها که قوماندان هم بودند گفتم، این حرفها را نزنید، این رفیق من ربطی به این مسایل ندارد و اگر از این حرف شما استاد مزاری خبر شود، ناراحت میشود.
به من گفتند که تمام اجناس خانه را ببر و برای خودت بفروش، ما یک روپیهی آن را کار نداریم. بعد از آن یک راکت به خانه میزنیم و اگر او آمد نیز بگو که راکت خورد و همه چیز از بین رفت. من قبول نکردم و به آنها گفتم من این خانه را نگهداری میکنم تا به همه ثابت کنم که یک بچهی هزاره در رفاقت ثابتقدم است و خانهی تان را با امانتداری و صداقت نگه میدارد. در واقع آن خانه و نگهداری از آن یک جنجال بزرگ برای من بود و همچنان جانم در خطر مرگ بود.
قصهی یک انفجار مهیب
رویش: وقتی این چیزها را از زمان و دوران آمدن این قوماندانها قصه میکنید مرا به یاد یک نکته میاندازد. شما در قضیهی بیست و سه سنبله گفته بودید که به خانهی مصطفا کاظمی رفته و برخی اسناد و مدارک را آنجا دیده بودید. قصهی آن خانه و اسنادش چه بود؟
مسافر: جواب سوال شما را میدهم؛ اما اول اجازه بدهید که این قصه را تکمیل کنم. روز دیگر زمانی که من در پایین ساختمان بودم که صدای یک انفجار مهیب را شنیدم. خانه کلاً لرزید و با وجودی که بسیار لوکس بود؛ اما کانکریت (سمنت) نبود، بلکه چوب دستک بود. دیدم که در بین طبقهی بالا و پایین یک راکت اصابت کرده است. اگر آن مرمی یک کمی پایین میخورد، دقیقاً به اتاقی اصابت میکرد که من در آنجا بودم درآن وقت و شاید امروز دیگر با شما قصه نمیکردم؛ یعنی اینکه از بین میرفتم.
آن زمان بود که صد در صد این مسأله به ذهن من رسید که حتماً سید محمد علوی در کوه تلویزیون هست. این را به دو دلیل میگویم. یکی این بود که او حتماً توسط آدمهایش در غرب کابل خبر داشت که جنرال قاسمی به آن خانه رفت و آمد دارد و او را بکشند.
دوم این که اگر آن خانه تخریب میشد بسیار به سود آنها بود. برای آن که من یک گستدنر (دستگاه چاپ) را به آنها تحفه داده بودم. گستدنری که بسیار فعال و خوب بود. در آنجا یک مقدار چوکی، میز و… بود که اگر آنها در جنگ میسوخت، علوی میتوانست از دولت پول زیادی بگیرد. پول چیزهایی را که کسی از دولت آن را ندیده بود و او میتوانست هر چیزی که دلش میخواست به آنها قالب کرده و پولش را بگیرد.
با آنهم من شنیدم علوی با وجودی که آن ساختمان تخریب نشد و نسوخت؛ اما او از ربانی به خاطر جهاد دانش پول گرفته بود. یعنی دو بار راکتی که به جهاد دانش اصابت کرد، هر دو بار راکتهای قصدی و هدفمندانه بود.
رویش: این که شما میگویید اگر آن راکت کمی پایینتر میخورد، مسافر دیگر نبود، مرا به یاد یک قصهی دیگر شبیه به این داستان میاندازد. استاد ظفری خطاط اگر به یاد تان باشد، یک روز وی صبح زود به اتاق خطاطی در کمیتهی فرهنگی حزب وحدت آمد. پشت سر اتاق خطاطی، دفتر نصرالله پیک بود که فلمها و کمرههایش را در آنجا نگهداری میکرد. گاهی ما در دفتر پیک مینشستیم، قصه و یا استراحت میکردیم.
ظفری آن روز صبح به اتاق پیک آمد و سر ما بسیار غالمغال کرد که از اتاق بیرون شوید. دایم اینجا نباشید ممکن است یک روز راکت و موشک به این اتاق بخورد و شما را بکشد. او ما را به زور به اتاق خطاطی آورد. جایی که خودش با استاد کامن و استاد طاهر خطاطی میکردند.
ما در اتاق خطاطی بودیم و با استاد ظفری شوخی میکردیم؛ کسی که بسیار دلسوز بود و گاهی ما را نصیحت میکرد. مشغول همین گفتوگو بودیم که یک مرمی به اتاق پیک اصابت کرد و همه جا را خاک و دود گرفت. مرمی از کلکین به داخل آمده و در آنجا منفجر شده بود. برخی وقتها از این داستانها پیش میآید که واقعاً عجیب است.
مسافر: در ادامهی حرف شما، باید بگویم که درسها و آموزش ما در جهاد دانش بعد از بیست و سه سنبله نیز جریان داشت. زمانی که دیگر علوی و برادرانش از آنجا فرار کرده بودند. ما یک صنف در آنجا داشتیم که روی اتاق به سمت کافر کوه بود. گاهی مرمی از کلکینها میآمد و به دیوارهای صنف میخورد. جایی که شاگردان مصروف نقاشی بودند. خدا را شکر که هیچ کدام از شاگردان ما کشته و زخمی نشدند و بعد از آن صنفهای طرف کافر کوه را متوقف کرده و صنفها را به سمت دیگر بردیم و اما درس جریان داشت و بعضی اوقات که شدت میگرفت، شاگردان را رخصت میکردم.
داستان خانهی مصطفا کاظمی
رویش: برای آن که از خط اصلی قصه دور نشویم، بهتر است داستان خانهی مصطفا کاظمی را برای ما بگویید.
مسافر: درست است. مصطفا کاظمی دو تا خانه داشت. جهاد دانش در سرک شورا بود. یکی از خانههایش نزدیک ما بود و زمانی که تازه مجاهدین به کابل آمده بود، پدر او نیز در همان خانه بود و من دیده بودم که او یک «غولک» داشت که با آن گنجشکها و بعضی پرندههای فصل را در شاخ درختان میزد. او بسیار دوست داشت که شکار کند و همانگونه که در لولنج و در بین درختان اطراف شکار کرده بود، در کابل و در سرک شورای کارته سه نیز این مسأله در ذهنش بود. خانهی اول کاظمی دقیقاً همان خانه بود که بعدها در زمان جمهوریت کابل فلم در آنجا بود و آقای احسانی و دوستانش در آنجا بودند.
خانهی دوم مصطفا کاظمی پهلوی خانهی قاری امان نوایی بود. خانهای که او از آن به عنوان دفتر نیز استفاده میکرد. فاصلهی این خانه با مرکز جهاد دانش بیش از پنج صد متر نبود. مرکزی که ما داشتیم، بسیار عاشقانه کار میکردیم. من خود را میگویم که با کمال خلوص کار میکردم؛ این که سید محمد علوی با دشمن مردم ما در ارتباط بود و برای آنان کارمیکرد، من آن را نمیدانستم واگر آگاهی میداشتم حتا یک ثانیه او را اجازه نمیدادم در آنجا باشد و فعالیت کند.
علوی چون واقعاً برخورد خوش و رفتار خوبی داشت، من در واقع فریب خورده بودم و این را بگویم آدمهای کمی در دنیا هستند که یک چهره دارند. برخی آدمها دارای یک، دو، سه، ده، صد و هزار چهره هستند. کار من خالصانه بود، عکسهای شهدا را کارمیکردم، فلم و عکس میگرفتم، نقاشی آموزش میدادم و از محافل ورزشی و سخنرانی های استاد شهید و دیگر سخنرانها و رژهی حزب وحدت فلمبرداری و عکاسی میکردم. وقتی دوباره افشار را تسلیم میگرفتند، در حویلی استاد رفتم که تعدادی از نظامیها را به خاطر برخورد با مردم و نگهداری منطقه نصیحت و راهنمایی میکرد. من آن روز بیش از سه حلقه فلم نگتیف را عکاسی نمودم؛ هم از استاد شهید و هم از نظامیها. فلمبرداران حزب وحدت نیز حضور داشتند و فلم میگرفتند. یکی دو فلمبردار دیگر نیز حضور داشتند. فردایش با جمع نظامیها راهی افشار شدیم. از طرف شورای نظار داکترعبدالرحمن آمده بود که افشار را تسلیم میداد و از طرف حزب وحدت سید مصطفی کاظمی بود که افشار را تسلیم میگرفت. داکترعبدالرحمن در محوطهی آرامگاه بزرگمرد مبارز و نترس علامه سید اسماعیل بلخی سخنرانی کرد. آن روز بیش از دو صد نفر حضور داشتند. من چهار و یا پنج رول فلم را از همین صحنهها عکاسی نموده بودم. این را هم بگویم که من ازمراسمهای عروسی مردم نیز در آن شرایط فلم میگرفتم. از آمدن جنرال دوستم نزد رهبر شهید در کارته سه، خانهی قاری امان و اولین نمایشگاه عکس مشترک نصرالله پیک و داکترصاحب اسماعیل یوسفی هم فلم گرفته بودم. همهی فلمها و عکسهای رهبر شهید در جهاد دانش و در دفتر سید محمد علوی بود. خدا کند که از آن ها نگهداری کرده باشد و از بین نبرده باشد و یک روز آن همه فلمها و عکسهای رهبر شهید همگانی شود. از بین صدها قطعه عکس رهبر شهید که گرفنه بودم، فقط دو قطعه عکس را که از روز رژهی نیروهای حزب وحدت بود، از فیسبوک سید محمد علوی به دست آوردم و از آنها کاپی گرفتم که یاد و خاطرهی آن روز با دیدن این دو عکس پیش چشمانم مجسم میشود. در اوایل که من در آنجا نقاشی آموزش میدادم، کاملاً رایگان بود؛ اما مرکز از هنرجویان فیس میگرفت و بعدها برای من نیز معاش تعیین کردند.
به دلیل بودن در بین مردم و برخوردهایی که من داشتم، مردم و مجاهدین از هر طرف و هر حزب مرا میشناختند. کسانی که از سازمان نصر، سپاه پاسداران، شورای اتفاق و دیگر احزاب منحلهی حزب وحدت بودند، همه مرا میشناختند. بیستوسوم سنبله که من در مرکز جهاد دانش بودم، چند نفر مسلح با سر و صورت پیچیده به آنجا آمدند و سراغ سید محمد علوی را گرفتند. از من سوال کردند که سید محمد علوی کجاست؟ من گفتم نمیدانم کجاست و شاید طرف شهر رفته باشد. اتفاقاً همان گپ راست شد و آنها به سمت شهر و منطقهی زیر کنترل شورای نظار رفته بودند.
این را هم بگویم که فرار سید محمد علوی خودش نشان از آن دارد که در قضیهی معاملاتی که علیه مردم داشتند، دخیل بودند. این که آنها در ۲۳ سنبله از غرب کابل فرار کرده و رفتند، نشان میدهد که آدمهای فعال بوده و همگام با حریفان برای تخریب مردم و علیه شهید مزاری کار میکردند.
به هر حال، به زودی خبر شدم که نظامیان حزب وحدت خانهی مصطفا کاظمی را گرفته اند. تصور میکنم که در آنجا یک موتر ضد گلوله هم بوده است. روز اول بسیار فضا متشنج و خطرناک بود. فردای آن روز من با یک فرد دیگر برای دیدن خانهی کاظمی رفتم.
رویش: به نظرم خانهی مصطفا کاظمی را افراد ضابط اکبر قاسمی گرفته بودند. درست است؟
مسافر: بلی، یکی از قوماندانهای ضابط اکبر به نام ظاهر شمال به نظرم این کار را انجام داده بود. او به نظرم مربوط به فرقهی صفر نود و پنج بود که قوماندان آن ضابط اکبر قاسمی بود. فردای آن روز وقتی ما به محل و خانهی مصطفا کاظمی رفتیم، هیچ کسی برای ما ممانعت نکرد؛ چون همه مرا میشناختند و من از برخی سخنرانیهای استاد شهید فلمبرداری میکردم.
قبلاً گفتم روزی که افشار را تسلیم کردند، از ما دعوت کردند و من به خانهی استاد شهید رفته و عکاسی کردم. ضمناً از مراسم و رژهی نظامی که در سرک شورا بود و استاد شهید در جایگاه ویژه ایستاده بود، نیز چهار یا پنج رول عکس گرفتم؛ به همین خاطر، نظامیهای حزب وحدت مرا میشناختند، وقتی ما به خانهی مصطفا کاظمی رفتیم، هیچ کدام از نظامیها به من نگفتند که شما چه کاره هستید و برای چه به اینجا آمده اید؟ مثلی که عضو حزب و از خود شان هستم، آنها با من احساس بیگانگی نداشتند.
رویش: چه چیزی شما را تشویق یا وسوسه کرد که به خانهی مصطفا کاظمی بروید؟ چرا به آنجا رفتید؟
مسافر: برای من یک سوال بزرگ خلق شده بود. من مصطفا کاظمی را که میدیدم، او یک جوان روشن و با جرأت بود و بسیار چوکی و مقام کلان در حزب وحدت داشت. او عضو شورای مرکزی حزب وحدت بود و صلاحیت داشت.
دوسیه و البوم عکس
رویش: کاظمی به این دلیل در حزب مطرح بود که اغلب وقتها در جلساتی که بین دولت و حزب وحدت برگذار میشد، او نمایندهی حزب وحدت بود، در جلسات آنان شرکت میکرد و در تلویزیونها نیز ظاهر میشد و یکی از چهرههای کلیدی بود. شما میگویید این چهرهی مصطفا کاظمی شما را وسوسه کرده بود که بروید و خانهی او را ببینید؟
مسافر: من بسیار متأسف بودم که چرا چنین شد. یک آدم سالها برای آرمان و هدفش مبارزه میکند. آن زمان نیز هدف مجاهدین پیروزی بر دولت بود که این اتفاق افتاد و مردم نیز از حکومتهای گذشتهی افغانستان دل خوشی نداشتند؛ چون در آن دورانها بر مردم بیچاره ظلم و ستم زیادی شد، مثلاً در دوران حفیظ الله امین تعداد زیادی مردم را به نام حاجی، ملا و روشنفکر بردند که تا امروز زنده و مردهی شان معلوم نیست.
در دوران ببرک کارمل تعداد زیاد جوانان را به زور و با جبر به عسکری بردند و سوق سربازی نمودند و اکثریت شان زیر سن بودند و اکثریت شان کشته شده و از بین رفتند. تعداد دیگر شان نیز مفقودالاثر شدند که مادران و پدران شان حتا نور چشمهای خود را به خاطر انتظار فرزندان شان از دست دادند. مردم تا اندازهای خوش بودند که مجاهدین به کابل بیایند و مشکل مردم حل شود.
نکتهی مهم این است که مجاهدین به هدف شان رسیدند؛ اما در بیستوسوم سنبله برای من سوال خلق شد که مصطفا کاظمی دیگر چه میخواست. او عضو شورای مرکزی حزب بود، در جلسههای بسیار مهم و خصوصی حزب شرکت میکرد، به نمایندگی از حزب وحدت با دولت مذاکره میکرد، کسی که به تلویزیونها معرفی شده بود تا به عنوان مدافع و نمایندهی مردم حرف بزند؛ اما با تأسف، او را اغفال کردند و او را از راه درست و اصل منحرف کردند. احتمالاً ذهن او را یا با پول، یا با چیزهایی دیگر به بیراهه بردند. مثلاً شاید به او گفتند که جمعیت هزارهها بسیار کم است، آنها سواد و دانش شان کم است یا شاید گفته باشند که «مزاری» ارزش رهبری را ندارد و اگر کسی رهبر باشد، آن آدم شما و یا یکی دیگر از شماها است. اصلاً بروید و مزاری را کنار بزنید.
من واقعاً به جوانی و وضعیت سید مصطفا کاظمی افسوس میخوردم و گاهی او را میدیدم که بسیار با جرأت به خانهی رهبر شهید میرفت و اصلاً کسی او را تلاشی نمیکرد و به او نمیگفت که چرا میروی و یا وقت ملاقات نداری و از این حرفها. کاظمی کسی بود که هر زمان میتوانست رهبر شهید را ببیند. او در واقع در شورای مرکزی موقعیت و مقام خیلی خوبی داشت و تمام مردم نیز به او احترام داشتند. این برای من یک سوال بزرگ بود که چرا او به سمت دیگر رفت.
به خودم گفتم یک بار خانهاش را ببینم که قصه چیست و چرا او از جمع ما رفت و به سنگر مخالف ایستاد شد. وقتی به خانهی او رفتم، دیدم که همه چیز به هم ریخته است. در آنجا دو چیز توجه مرا جلب کرد: یکی یک دوسیهی زردرنگ بود؛ از این دوسیههای کاغذی ارزان که در بازار فروخته میشدند؛ و دیگری یک آلبوم عکس کلان که وزن هم داشت. دوسیه و آلبوم را گرفتم و وقتی آلبوم را ورق زدم، دیدم که عکسهای جبهه است و همهاش نیز سیاه و سفید. پیش خودم گفتم این عکسها مربوط به تاریخ این سرزمین است و باید حفظ شوند.
دوسیه را که خاک گرفته بود، تکاندم و دیدم که داخل آن تعدادی پرزه یا نامههای اداری کوچک بود. دیدم که ورقهای نصفه و برخی ورق کامل است و تمام شان پرزه و مکتوب هستند. در داخل آن دوسیه بیش از پنجاه یا شصت نامه و پرزه بود.
نامهها را خواندم که آقای مصطفا کاظمی به مسوول مالی خود نوشته بود که مثلاً به آقای داوود ظریفی سه میلیون داده شود و بعد امضا کرده بود. در دیگر نامه نوشته بود که مثلاً به آقای یونس انتظار دو میلیون داده شود. چند تا از آن نامهها را که خواندم، دیدم که چند نفر آنان همان زمان در حزب وحدت فعال بودند. کسانی که بعد از ۲۳ سنبله نیز با حزب وحدت کار میکنند و در تشکیلات همراه با شهید مزاری هستند. این مسأله واقعاً مرا تکان داد. به خودم گفتم این آدمها هم از حزب وحدت معاش میگیرند و هم از اینجا و این واقعاً خطرناک است.
خانهی کاظمی دیوارها و سقف آن کلاً با چوب و تختههای چوبی کار شده بود. خبر شدم که قوماندان ظاهر شمال با افرادش یک مقدار زیاد پول نیز از آنجا کشف کرده بودند. پولهای دولتی که در خانهی کاظمی مخفی کرده بودند. وقتی که آنها در بیستوسوم سنبله فرار کرده بودند، قوماندان ظاهر شمال با افرادش آن پولها را کشف کرده بودند. یک مسأله را بگویم که من خود پول را با چشم سر ندیدم؛ اما سقف چوبی خانه را دیدم که کنده شده بود. خبر شدم که پولها از سقف خانهی کاظمی به دست آمده بوده که تمام آن پولهای استخباراتی بوده و برای اهدافی مثل ضربه زدن به مردم از آن استفاده میشده است.
رویش: قصهای را که شما میگویید، در بخش تاریخ شفاهی با شیشه میدیا، جنرال قاسمی نیز به آن اشاره میکند و میگوید که وقتی من به خانهی کاظمی رفتم، دیدم که سقف خانه را کنده اند. در داخل اتاق پر از خریطههای مخصوص پول بود که شوارای نظار معمولاً داخل آن برای افراد خود پول میفرستاد. کسانی که دستگیر و گرفتار میشدند، معمولاً شورای نظار از همان جنس و خریطهها برای شان پول ارسال میکردند. مثلاً برای برخی مثل سید جگرن، مرتضوی و امثال آنان خریطههای پول را میفرستادند که خریطههایش مشهور بودند.
ضابط اکبر میگفت که من از قوماندان و نظامیهایش پرسیدم که پولها چه شدند؛ آنها گفتند که پولها چور شد و آن زمان چون شرایط جنگی بود، پیگیری نکرده بودند. سقف شکسته را که از آن حرف میزنید، جنرال قاسمی هم میگفت. البته ایشان چند روز بعد به آنجا رفته بود. گفتند که وقتی ما به آنجا رفتیم، موتر ضد گلولهی مصطفا کاظمی آنجا بود که قوماندانها آن را نگه داشته بودند.
موتر یک بنز ضد گلوله بود که بعدها ضابط اکبر و نیروهایش از آن موتر در خط سیلو بسیار استفاده کرده و توسط آن مهمات انتقال میدادند. غلامحسین ناصری را حتماً میشناسید، او از آن موتر استفاده میکرد و اغلب اوقات به خط اول مهمات انتقال میداد.
مسافر: بلی، چطور شیخ ناصری را نمیشناسم. یگانه ملا یا شیخی که در جنگها بود و کلاشینکوف در شانه داشت، همین آقای ناصری بود و خلاص. ملاهای دیگر همین که صدای تفنگ را میشنیدند، فوراً فرار کرده و به ایران میرفتند. حجةالاسلامها و آیتاللهها با چپنهای دراز و لنگیهای کشال، راست فرار کرده و به خارج میرفتند. جنگ و سینه سپر کردن در خط اول جبهه، در دهمزنگ و سیلو مربوط به بچههای مردم و کسانی مثل ناصری بود؛ اما سود و نفع آن به جیب کسانی میرفت که فرار کرده بودند و رفته بودند و من حیران به مردم بودم که وقتی حتا سوزن به جان ملاها، حجةالاسلامها و آیتاللهها، حتا فامیل و فرزندان شان نخورده است، اما باز هم همه چیز در اختیار آنها بود. آنها چه کردند برای مردم، مثلاً چه روشنگری کردند، چه به مردم عرضه کرده و یا چه چیزی را به آنها فهماندند که ادعای رهبری مردم را هم داشتند.
وقتی جنگ میشد، به جای فرار به ایران و پاکستان اگر راست میگویی برو در خط ایستاد شو و از مردم دفاع کن یا حداقل اگر خودت آنقدر غیرت نداری، پسرت را بفرست تا در کنار بچههای مردم بایستد؛ اما هرگز و در طول تاریخ، هیچ مولوی، ملا، حجةالاسلام و آیتالله به جنگ نرفت و نه اجازه داد که فرزندان شان به جنگ بروند. جنگ، ایثار، فداکاری و بهشت فقط برای جوانان مردم بود، نه خود ملاها و فرزندان شان.
تنها ملا و آخوندی که در جنگ بود و مثل همه میرزمید، ناصری بود. من دهها بار او را دیدم که کلاشینکوف به دست داشت و هرگز هم لباس ملایی را بر تنش ندیدم. لباس عادی و یک لنگی داشت. یادم میآید کمرش هم مشکل داشت و یک کمی هم قد خمیده به نظر میرسید؛ اما چالاک، رزمنده و سریع بود. کسی که از عزت، حریم، ناموس و نام مردم دفاع کرد، بعدش هم که نمایندهی پارلمان شد و در این اواخر از مردم مظلوم بهسود در برابر ظلم و تعدی که در آن منطقه توسط کوچیها صورت گرفته بود، دفاع کرد.
به نظر من رهبری و بزرگی مناسب آدمهایی خادم مثل ناصری است، نه کسانی که شکم کلان داشتند و در حال فرار بودند. او را کاملاً به یاد دارم و در مرکز جهاد دانش نیز او بارها نزد من آمد. یک روز آمد و پرسیدم استاد ناصری کجا بودی؟ گفت که در خط اول جنگ بودم و در سمت دارالامان بودم و او همیشه در خط اول بود.
برگردیم به خانهی مصطفا کاظمی. دوسیهی زردی که بود، به گردن من یک دَین بود که باید آن را به مراجع ذیصلاح میرساندم. یک رفیقم در دوران عسکری بود که عزیز نام داشت. او کاتب تولی زرهپوش بود و من کاتب تولی اول بودم. با آن که من از او نپرسیده بودم، اما فکر میکنم که عزیز از ولسوالی جاغوری بود. ایشان در دوران مجاهدین جنرال شده بود. او از گذشتهها با مجاهدین ارتباط داشت. آدمی بسیار فهمیده و پر مطالعه بود. او در گارنیزیون حزب وحدت بود که در مکتب میرویس نیکه موقعیت داشت. من دوران متوسطه یعنی تا صنف نهم خود را در مکتب میرویس نیکه که رو به روی وزارت تحصیلات عالی و مسلکی فعلی بود، خواندم.
گارنیزیون حزب در آنجا بود که به نظرم مسلمی قوماندان و دوست من جنرال عزیز، آمر کشف آن بود. عزیز در قطعهی ۲۰۳ کشف کماندوی وظایف مخصوص بود. در زمان اسدالله مبین هر دوی مال عسکر بودیم. عزیز جای خود را پیدا و مسلک کشف را انتخاب کرده بود. من جنرال عزیز را پیدا کردم. او به جهاد دانش آمد و دوسیه را به او دادم و گفتم این را مطالعه کنید.
او دوسیه را باز کرد و نامهها را دانه دانه خواند. بسیاری از آن نامها را میشناخت و بسیار به فکر فرو رفت و سر خود را تکان داد. گفت نگاه کن آدمهای خاین و پست را که حالا نیز همراه ما هستند؛ اما فعالیت شان برای دولت است. به او گفتم من دیگر کاری به این مسأله ندارم، دوسیه را برای تان دادم، دیگران که فرار کرده و رفته اند؛ اما این آدمهایی که هنوز همراه شما هستند، مواظب باشید که کدام حادثهی دیگری خلق نشود.
بعد از آن دیگر خبر ندارم که آیا جنرال عزیز روی دوسیه کار کرد یا نکرد و آیا استاد شهید مزاری را به جریان مسأله گذاشت یا خیر، هیچ چیزی نمیدانم.